رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

پله پله تا ملاقات خدا - دکتر عبدالحسین زرین کوب

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ

پله پله تا ملاقات خدا

عنوان: پله پله تا ملاقات خدا
نویسنده: دکتر عبدالحسین زرین کوب

نـشر: علمی
تعداد صفحات: 394
سال نشر: چاپ سی و یکم 1390

در اکثر کتاب ها و منابع با نثری ثقیل به مولانا و سلوک او پرداخته شده است. اما عبدالحسین زرین کوب در پله پله تا ملاقات خدا، فارغ از هرگونه حاشیه و ارجاع با نثری ساده و روان تصویری منسجم از زندگی، سلوک و اندیشه ی مولانا را برای خواننده ی "عادی" به تصویر می کشد. پله پله تا ملاقات خدا زندگی نامه یی داستان گونه ست که با نقل سوانح حیات مولانا بیشتر سر و کار دارد تا با نقد اندیشه و تعلیم او. زیرا، به گفته ی زرین کوب، زندگی او در یک سلوک روحانی مستمر از کودکی آغاز شد. شعری که مولانا آن را نسرود، آن را ورزید، تحقق داد و به پایان برد.

در کنار روایت زندگی مولانا، زرین کوب به نقد داستان ها و افسانه های اشتباه در مورد مولانا هم می پردازد و در کنار تمام آن ها  تو را به سوی شگفتی وصف ناپذیری سوق می دهد.

 

- بدین گونه سلوک صوفیانه که نزد مولانا از قطع تعلق آغاز می شد و تا وقتی به نقطه نهایی که فنای از خود است منتهی نمی گشت به هدف سلوک که اتصال با کل کائنات، اتصال با دنیای غیب، و اتصال با مبدا هستی بود نمی رسید. اما تبتل که قطع پیوند با تعلقات خودی بود نزد مولانا به معنی ترک دنیا در مفهوم عامیانه آن نبود. مولانا رهبانیت و فقر دریوزه گران را که عوام صوفیه از کشیشان روم گرفته بودند، تایید نمی کرد. وی ترک زن و فرزند و حتی مال و کسب را لازمه ی سلوک روحانی نمی دید. تعلق خاطر به این گونه چیزها را فقط در حدی که انسان بدان سبب از خدا و از آنچه اتصال با او هدف حیات انسانی بود جدا ماند در خور ترک می دانست. فرزند و زن و قماش و نقره که دنیای مرد محسوب است در نزد مولانا حکم آبی را داشت که زیر کشتی بود و کشتی، که تعبیری از وجود سالک بود، بدون آن البته حرکت برایش ممکن نبود. معهذا این آب اگر به جای آن که در زیر کشتی است در درون کشتی راه می یافت، البته موجب غرق کشتی بود. ( صفحه ی 289)

 

* ... در مورد این کتاب حرف های زیادی برای گفتن دارم اما به قول یکی از اساتید بسیار عزیز، که این کتاب را به عنوان راهی برای یافتن پاسخ سوال های همیشگی و عذاب دهنده ی تجمع یافته در ذهنم به من معرفی کرد، گاهی توضیح دادن آموخته ها غیر ممکن است و نمی توان حق مطلب را ادا کرد. من هم احساس می کنم چیزهای زیادی از این کتاب یاد گرفتم که نمی دانم چگونه باید آن ها را در قالب کلمات ریخت و توضیح داد.

تنها کتابی که در گذشته در مورد مولانا خوانده بودم قمار عاشقانه نوشته عبدالکریم سروش بود. بعد از خواندن آن کتاب فکر میکردم در مورد مولانا چیزهای زیادی می دانم اما خواندن این کتاب چهره ی واقعی و کاملی از مولانا و مخصوصا شمس را به من نشان داد.

گاهی اوقات حقایقی وجود دارند که از قبل آن ها را می دانیم اما تمام آن دانسته ها به مرور زیر آوار روزمره گی ها می مانند و در چنین زمانی است که کتاب هایی از این دست به کمک ما می آیند تا تلنگری برای بازنگری و بازسازی باورهای قدیمی باشند.

نوع زندگی مولانا و قسمت هایی از کتاب، من را یاد جمله ی " با همه چیزی درآمیز و با هیچ چیز آمیخته نشو"  و بخشی از کتاب ابوالمشاغل می انداخت.

- بسیاری از آرزوهای انسان، آرزوهای کوچک و آرزوهای بزرگ انسان هرگز برآورده نمی شود. آرزوها سربازان سپاه زندگی هستند.
ما برای رسیدن به پیروزی فوج فوج از خوبترین و محبوب ترین سربازانمان را در تمامی جبهه ها از دست می دهیم، دلاوران را، مومنان را، پاکبازان را و شاید آن ها را که اگر می ماندند، می توانستند جهان را عوض کنند.
تو هرگز نمی توانی در یک نبرد سهمگین با شاگردان سخت و شرور شیطان رو به رو شوی و در امتداد نبردی مداوم و سرسختانه حتی یک سرباز هم از دست ندهی.
عزیز من! از دست رفتگان بزرگ اند و عزیز، اما تو حق نداری به عزای ابدی ایشان بنشینی، زیرا در مقابل آن ها که در نیمه راه ماندند یا کشته و مفقود شدند و در برابر چشم حسرت زده تو پرواز کردند و رفتند، بسیاری از سربازان تو نیز به پیروزی رسیده اند و بسیاری خواهند رسید- اگر نه در زمان تو و در زمان فرزندان تو...
و باز عزیز من! ما مجاز نیستیم که در ماتم آرزوهای بربادرفته ی خویش بنشینیم و مویه کنان، قصه های سوگ انجامی از شکست های ذره بینی خود بسازیم و تحویل دیگران بدهیم.
برای یک سپاه حتی اگر یک سرباز هم به پیروزی برسد اما آن پیروزی ، واقعی، عمیق، ماندگار و معتبر به اعتبار یک آرمان باشد، کافی ست.
اگر بتوانی به سادگی و صفای یک کودک، اعتقادی خالصانه داشته باشی به اینکه دنیا با تو آغاز نشده و با تو به پایان نمی رسد، دیگر مشکل چندانی برای تو - که بار سنگین آن همه رویا و آرزو را شب و روز به دوش می کشی - باقی نخواهد ماند و همین اعتقاد، تو را موظف می کند که آرزوهای به انجام نرسیده اما گران قدر خود را به فرزندانت و فرزندان سرزمینت و فرزندان جهان بینی ات بسپاری...
اگر این چرخ ، بعد از من و تو خواهد چرخید - که بی شک خواهد چرخید - بگذار دلیلی یا دلایلی برای خوب چرخیدن در اختیارش بگذاریم.
یادت باشد!
همه ی آرزوهای بزرگ، متعلق به من و تو نیست تا بخواهیم به همه ی آن ها، یکجا برسیم و چیزی برای آیندگان نگذاریم
دنیا بی آرزو، دنیای خوف انگیزی ست و انسان بی آرمان، انسانی حقیر، بسیار حقیر و بسیار حقیر...
(  ابوالمشاغل / صفحات 57-55 )

** این جمله را هم که مولانا بسیار از آن استفاده می کرد خیلی دوست دارم...

 "او مست است. تو چرا بدمستی می کنی؟"

 

۹۴/۰۲/۲۴

نظرات  (۱)

من اونجاشو خیلی دوست داشتم که چون مولانا شمسو پیدا نکرد شمس رو در ذهن و شعر خودش دوباره آفرید و با این شمس روز و شب مشغول معاشقه بود...
پاسخ:
من تمام بخش های رو دوست داشتم..
این بخشی که شماگفتید من رو یاد نمایشنامه نوای اسرارآمیز اشمیت انداخت.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">