رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

در انتظار تاکسی

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ماه در می آید و تاکسی نمی آید. همین طور کنار خیابان ایستاده ام. ایستاده ام و نگاه ملتمسم را دوخته ام به ماشین هایی که با سرعت می آیند و می روند. از سرما در خودم مچاله شده ام. انگار نگاه ملتمسم توجه راننده های در حال عبور را به خود جلب می کند. بعضی نگاهم می کنند و بعضی بوقی می زنند و می روند. سرم را بالا می گیرم و به آسمان نگاه می کنم. به ابرهای پراکنده. به آبیِ بی نظیر آسمان حتی در پشت پرده انبوهی دود. به ماهی که خودنمایی می کند. اگر هوا سرد نبود پیاده می رفتم. خیلی وقت است پیاده روی نکرده ام. خیلی وقت است نگذاشته ام پاهایم زندگی را لمس کنند. خیلی وقت است خیلی کارها نکرده ام. کنار خیابان ایستاده ام و به این مدت فکر میکنم که دست دلم به خواندن نمی رود. به نوشتن هم. همیشه هم باید خواند و هم نوشت. به خودم قول میدهم کتاب های نیمه تمامم را تمام کنم. به خودم قول می دهم بیشتر بنویسم. برای خودم. برای دلم. برای "او"یم. تا سبک باشم. تا نفس بیاید و برود. تا حرف های نگفته حباب نشوند و در تمام بدنم پراکنده نشوند و ناتوانم نکنند.

همچنان کنار خیابان ایستاده ام. یکی دو تا ماشین ایستادند و با شنیدن مقصدم کمی نگاهم کردند و رفتند. ماشین دیگری از دور می آید. یک پراید سفید با راننده ای جوان. با چراغ علامت می دهد. مقصدم را می گویم. لب خوانی می کند و سرش را به بالا تکان می دهد و می رود. خسته شده ام. به خودم یک قول دیگر هم میدهم. اینکه سراغ آن گواهینامه منقضیِ خاک گرفته هم بروم. تا حداقل بر اثر یخ زدگی در کنار خیابان در انتظار یک تاکسی برای یک ربع راه نمیرم.

به رهگذران و ماشین هایی که رد می شوند نگاه می کنم و دلم می خواهد بدانم در ذهن و دلشان چه می گذرد. دلم می خواهد بنشینم در همین گوشه سرد بزرگراه و تمرین های نوشتنی را که در آن کتاب خواندم را انجام دهم. توی ذهنم شروع می کنم به نوشتن. از همه چیز و همه کس که ماشین می آید جلوی پایم می ایستد و با شنیدن اسم مقصد به طرزی باورنکردنی آره می گوید و سوار می شوم. راننده یک پیرمرد است. من تنها مسافر توی ماشین هستم. گه گاهی بر می گردد و به من نگاه می کند و دوباره به مسیر پیش رو خیره می شود. دنبال ایده های خاصی ام برای نوشتن. چشم هایم با دقت همه چیز را آنالیز می کند. گوش هایم تیز است و همه چیز را می شنود. در بین این گشت و گذار سریع یاد حرف دکتر می افتم که می گفت زن ها نویسنده نمی شوند. سری تکان می دهم به این فکر میکنم که باید یک روز در مورد عمه ای که گریه می کند، مادر بزرگی که از گریه دخترش به گریه می افتد، پدربزرگ و پدر گریان، بنویسم. یک روز باید در مورد روزهایی که پیش بینی شدند هم بنویسم. در حال ردیف کردن و پروردن ایده ها در ذهنم هستم که می گوید درس می خوانی یا کارمندی؟ سرم را بر می گردانم و نگاهش می کنم. می گویم درس می خوانم. بر می گردد لبخند می زند و شروع می کند به دعا کردن پدر و مادرم. که درس خوان بارم آورده اند و با حجاب. تمام راه را تا مقصد دعایم می کند و از روسری ام تعریف می کند. صدایی در ذهنم می گوید یک روز باید در مورد این پیرمرد تنهای مهربان که از دختر نداشتن می نالد هم بنویسم. در حال صحبت کردن است که عطسه می کنم. می گوید حتما گوشه ی خیابان توی این هوا سرما خوردی. توی دلم می گویم می ارزد آدم سرما بخورد اما چنین دعاهای نابی نصیبش شود و بلند تشکر می کنم و می گویم که پیاده می شوم. از ماشین پیاده می شوم. دیگر سردم نیست. انگار بیشتر از نوشتن، بیشتر از راه رفتن و خواندن و حرف زدن و گرما و چه و چه و چه به دعا شدن نیاز داشته ام.

۹۶/۰۹/۰۹
مهدیه عباسیان

تمرین نوشتن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">