رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

عنوان: اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم
نویسنده : محمد صالح علاء

نـشر: پوینده
تعداد صفحات: 79
سال نشر: چاپ اول 1392- چاپ پنجم 1394

در پنج شنبه ی به شدت شلوغ نمایشگاه کتاب، جلوی یکی از غرفه ها که کمی خلوت تر بود ایستاده بودم و در حال دیدن کتاب ها بودم که یک دفعه خانمی کنارم ایستاد، کمی نگاهم کرد، این کتاب را از روی میز برداشت و بدون هیچ توضیح دیگری گفت: دخترم این رو حتما بخون. قبل از اینکه فرصت هرگونه عکس العمل نشان دادنی را داشته باشم، بقیه ی کتاب های همین نویسنده و چند کتاب دیگر را سفارش داد و دوباره رو به من کرد که " یادت نره". در جواب سوالم که خواسته بودم کمی در مورد سبک کار نویسنده توضیح بدهد، به فروشنده گفت یک جلد از این کتاب را بدهد تا به من هدیه بدهد. می گفت قیافه ی من طوری است که باید حتما این کتاب را بخوانم! وقتی دیدم پای قیافه و هدیه دادن را وسط کشید، خودم دست به کار شدم و کتاب را خریدم و قبل از اینکه سراغ غرفه ی بعد برم، دستم را گرفت، لبخندی زد، به خاطر اصرارش برای خرید این کتاب عذرخواهی کرد و چند جمله ی دیگر درباره ارتباط عجیب چهره ام و کتاب صحبت کرد و من را با چند علامت تعجب بزرگ شناور در ذهنم تنها گذاشت.

کتاب شامل پنج داستان (روزی که من عاشق شدم، تابستان جان است، جلال آباد، از ذائقه ی جغور بغوری تا شرمی گل بهی، پشت پلک تر پاییز، به حجله رفتن زن بیوه و بن بست آینه) با نثری روان است که اکثر آن ها به طرق مختلف از دوست داشتن و عشق حرف می زنند و حسی خاص و دلچسب را آرام آرام به درونت تزریق می کنند.

 

- عشق مثل دامنی گر گرفته است،به هر طرف که می دوی شعله ور تر می گردی. (صفحه 7)

- از خودم می پرسیدم چرا عاشق شدم در حالی که هنوز نمی دانستم امر ذاتی قابل تعلیل نیست. یعنی نمی توانی بپرسی گل چرا گل شده؟ یا ماه چرا ماه شده است؟ یا از خودم می پرسیدم پدر و مادرم از کجا فهمیدند؟ باید چشم هایم را پنهان می کردم، البته تنها چشم ها نبودند، دست هایم هم عاشق شده بودند. نوک انگشتانم گل داده بودند... (صفحه 9)

- عاشقی خوب است، زندگی حلال کسانی که عاشق اند. (صفحه 24)

 

* بعضی داستان ها را دوبار خواندم و کلی فکر کردم. ولی آخر نفهمیدم چرا این کتاب به قیافه ی من می آمد!

 

 

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۸
مهدیه عباسیان

شما که غریبه نیستید

عنوان: شما که غریبه نیستید
نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی

نـشر: معین
تعداد صفحات: 354
سال نشر: چاپ اول 1384- چاپ بیست و یکم 1394

هوشنگ مرادی کرمانی یا همان "هوشو" ی کوچک  و تو دل برو، آن قدر ساده، صمیمی و راحت به شرح خاطرات و آنچه که در کودکی و نوجوانی بر او گذشته است پرداخته، که اصلا باورت نمی شود با یک کتاب سر و کار داری. پس از چند خط خواندن ناگهان خودت را در کوچه پس کوچه های "سیرچ" (روستایی در اطراف کرمان و زادگاه مرادی کرمانی) می بینی که دنبال هوشو جان دوان دوان می دوی، با شادی اش می خندی، از سادگی اش متاثر می شوی، در کنارش سختی ها را حس می کنی، پا به پایش و چه بسا بیشتر گریه می کنی و با تمام وجود حس می کنی "من که غریبه نیستم"...

 

- دلم می خواهد خواهر داشتم تا همدیگر را دوست داشته باشیم. اما بعد پشیمان می شوم و فکر می کنم اگر خواهر داشتم شوهرش کتکش می زد و من غصه می خوردم، همان بهتر که نداشته باشم. این جوری خودم را دلداری می دهم. (صفحه 13)

- هیچ کس به فکر من نیست. هیچ کس نمی داند که هوشو چه حالی دارد. البته یکی دو نفر زیر چشمی نگاهم می کنند. معنی نگاهشان را می دانم. می گویند "سرخوری." سکینه که برای مان نان می پخت، می گوید: اون از مادرش، اون از پدرش، اینم از آغ باباش، دیگه سر چه کسی رو می خوای بخوری؟ بد پیشونی!

جلوی آینه می روم. پیشانی ام را نگاه می کنم. به اش دست می کشم: با پیشونی دیگرون فرقی نمی کنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم. (صفحه 123)

- ننه بابا سرفه می کند. انجیر گلو و لثه هاش را آزرده است. چای می خورد. حالش خوش نیست. بلند که می شود سرش گیج می رود، فوری می نشیند. حالش را که می بینم دلم می ریزد پایین. می ترسم بلایی سرش بیاید هم بی کس و کار شوم و هم بیفتد گردن من. (صفحه 189)

- بچه ها به من به چشم دیوانه نگاه می کنند. چون همه اش به دار و درخت ها و آسمان نگاه می کنم و کتاب و مجله می خوانم. (صفحه 257)

- اگر تکه کاغذی تو هوا ببینم که باد می برد، می دوم، می گیرم و می خوانمش. معتاد کتاب شده ام. کتابخانه ای به تازگی در کرمان راه افتاده، مشتری پر و پا قرصش می شوم. هیچ کس مرا بی کتاب نمی بیند. تو خیابان و پیاده رو کتاب می خوانم و از این و آن تنه می خورم. متلک ها و دست انداختن ها را تحمل می کنم، عاشقم، چه کنم؟ توی ذهن و تنم غوغای "گفتن" است. آرام نیستم. (صفحه 320)

- اگر بمونم، تو بانک بمونم می پوسم. وام می گیرم قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم زن می گیرم، بعد بچه دار می شم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روز کارم می شه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم. چیزی بنویسم. بازنشسته می شم، نوه هام می ریزن دورم. می رم زیارت، حاج آقا می شم. رئیس شعبه می شم. پولم زیاد می شه. تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا اومدم. کم کم پیر می شم، مریض می شم، می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست. تازه اگه جوون مرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل این چیزها نیستم. وقتم تلف می شه. (صفحه 345)

 

* این کتاب آنقدر دوست داشتنی بود که نمی توانستم از خواندنش دست بردارم و مجبور می شدم یا توی راهرو جلوی جاکفشی بنشینم و با هوشو همراه شوم یا گردن درد را به جان بخرم و به لطف نور موبایل وقتی همه خوابند، در کنارش باشم.

 

 

 

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۶
مهدیه عباسیان

رساله درباره ی نادر فارابی

عنوان: رساله درباره ی نادر فارابی
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 84
سال نشر: چاپ اول 1394

مستور چهار سال قبل در بخش کوتاهی از کتاب سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار پای نادر فارابی را به داستان هایش باز کرد و در پاورقی توضیح داد که در  آینده درباره ی او خواهد نوشت. و اینک این کتاب رساله ای کوتاه درباره ی شرح حال اوست و آنچه که او را به ناپدید شدن سوق داد.

جدید ترین اثر مستور فرقی بسیار مهم و اساسی با هرآنچه که تا به حال از مستور خوانده ایم دارد. سبک نگارش کتاب، اصلا داستان گونه نیست و بیشتر شبیه مقالات اجتماعی است با دغدغه ی آسیب شناسی و ریشه یابی مسائل. این رساله از چهار بخش تشکیل شده است:

بخش اول،گزارش فشرده ای درباره نادر از زبان خسرو، دوست و همکارش. بخش دوم، نگاه کوتاهی است بر روزهایی که نادر در مدرسه تدریس می کرد. بخش سوم، دست نوشته ای از نادر قبل از ناپدید شدنش. و بخش چهارم، یادداشتی کوتاه درباره سرانجام نادر، که به گفته مستور تنها برای احترام به خوانندگانی آورده شده است که بیشتر از زندگی آدم ها به سرانجام آن ها علاقه مندند. 

مستور در مقدمه کتاب گفته است که همیشه نوشتن برایش کاری غیرقابل تحمل و عذاب آور بوده است اما این بار نوشتن درباره ی نادر فارابی آن را به شکل سُکرآوری به کاری لذت بخش تبدیل کرده است. لذتی که نه تنها در برابر رنج نوشتن ایستاده است بلکه به نظر می رسد، آن را مغلوب هم کرده است، آن هم با هدف کمک کردن به خواننده برای جست و جوی راهی معقول برای درک و تحمل زندگی.

 

- مادرم می گوید آدم ها وقتی می میرند پیش خدا می روند اما من دوست دارم هیچ کس نمیرد و خدا پیش ما بیاید. (صفحه 17)

- اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی و اگر اصلا جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه ی حاضران آن جا درگیرش هستند. این اتلاف وقت های مفید از جنس همان کارهای دوست داشتنی/ احمقانه ای هستند که مرزهای باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می سازند. (صفحه 29)

- گمونم صرف دونستن این که وجود داریم اون قدر وحشتناکه که باید راهی برای فرار از این وحشت و یا دست کم کاهش و یا فراموش کردنش پیدا کرد. (صفحه 40)

- نادر فکر کرد که همه این ها به خاطر چند گرم فسفر و مغز است. چند گرمی که هیچ ابوعلی سینایی برای داشتنش زحمت نکشیده و هیچ اردکی را نمی توان به خاطر نداشتنش مقصر دانست. (صفحه 63)

- کاش می شد سوزن بزرگی، سوزن خیلی بزرگی، سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آن قدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون. (صفحه 75)

 

* همیشه آرزو می کردم که آن قدر وقت داشته باشم و آن قدر درس نداشته باشم، تا بتوانم در سالن مطالعه هایی که نمی شود درونشان درس خواند، بنشینم و یک دل سیر کتاب غیر درسی بخوانم. دو ساعت وقت آزاد امروز باعث شد تا با نادیده گرفتن انبوه درس های نخوانده به سالن مطالعه بروم و خودم را به آرزوی دیرینه ام برسانم.

** مستور در این کتاب یا در این رساله طوری از نادر فارابی حرف می زند که باور می کنی انسانی واقعی است و وقتی کتاب را می بندی به تمام افراد کنارت با شک نگاه می کنی که نکند این همان نادر باشد؟ ولی بیشتر که فکر می کنم واقعی بودن نادر باورم نمی شود. من به مستور بودن خود مصطفی مستور در دل نادر فارابی مشکوکم. شاید رساله ای باشد درباره مصطفی مستوری که توانایی ناپدید شدن را ندارد، یا خودش را در دل داستان ها و نوشته هایش ناپدید کرده است.

*** تصویر روی جلد خیلی خیلی برازنده ی محتوای کتاب است.

 

 

۳ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۷
مهدیه عباسیان

جای خالی سلوچ

عنوان: جای خالی سلوچ
نویسنده : محمود دولت آبادی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 497
سال نشر: چاپ اول 1358 - چاپ بیست و چهارم 1394

اولین کتابی که از دولت آبادی خواندم، سلوک بود. کتابی که چیز زیادی از آن دستگیرم نشد. دومین کتاب نون نوشتن بود. کتابی دوست داشتنی و جالب، که باعث شد سعی کنم طور دیگری در مورد دولت آبادی فکر کنم. جای خالی سلوچ کتاب سوم است و آنقدر قدرتمند و شگفت انگیز من را به بازی گرفت، در خودش غرق کرد و گه گاه گریاند که با خودم فکر کردم، محمود دولت آبادی راز اهلی کردن را خوب می داند و حال، منِ اهلی شده به خودم قول داده ام که حتما حتما جایی برای خواندن "کلیدر" و "روزگار سپری شده مردم سال خورده" و باز خوانی "سلوک" باز کنم.

داستان با جای خالی سلوچ آغاز می شود. مِرگان (همسر سلوچ) یک روز صبح بیدار می شود می بیند سلوچ رفته است و او می ماند و تمام تلاشی که باید برای نگه داشتن شیرازه زندگی و مراقبت از سه فرزندش عباس، ابراو و هاجر کند.

دولت آبادی این کتاب را به همه مادران تقدیم کرده است. و بازه ای از زندگی زنی تنها، فقیر، و بار سنگین روی دوشش را طوری با کلمات اصیل و توصیفات عالی به تصویر می کشد که خودت را در دل داستان و در کنار مِرگان می بینی و سختی و مشقتش را با تمام وجود حس می کنی.

 

- مِرگان عاشق شویش بود! این را حالا حس می کرد. او عاشق سلوچ بود! به یاد می آورد که عاشق مردش بوده است. عشقی که از یاد رفته بوده است! تازه به یاد می آورد که عشق خود را به مردش از یاد برده بوده است.

هفده سال! مگر می شود چیزی سال ها در تو گم باشد و تو در آن بی خبر بمانی؟ عاشق شویت بوده و این را از یاد برده باشی؟! این حرف را کجا می شود برد؟ (صفحه 33)

- راه رفته را باید رفت. چه با ناله و نکنم، چه با خموشی و بردباری. (صفحه 47)

- روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد، کم دارد، بیش دارد. (صفحه 145)

- مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک شود، به زانو در خواهد آمد. کار، بر او سوار خواهد شد. پس، با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می خواهد تو را زمین بزند، از پا در آورد. این تو هستی که نباید پا بخوری. نباید از پا در بیایی! و مرگان ، نمی خواست خود را ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می کرد. (صفحه 245)

- عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نیست! عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. گاه، آدم، خودِ آدم عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی! بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. (صفحات 249 - 248 )

 

* فکر کنم اگر روزی قرار باشد این کتاب به یک فیلم تبدیل شود - با روند نام گذاری فیلم های امروز - نامش به جای جای خالی سلوچ "مِرگان" باشد.

 

 

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۲
مهدیه عباسیان

من دانای کل هستم

عنوان: دویدن در میدان تاریک مین
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 56
سال نشر: چاپ اول 1384- چاپ هفتم 1391

 تنها نمایشنامه ی نوشته شده توسط مستور را که شامل 4 پرده و 4 شخصیت است، می شود در کمتر از نیم ساعت خواند. بر اساس توصیفات، محیطی شبیه به پادگان، زندان یا آسایشگاه در ذهن شکل می گیرد که دو سرباز، زندانی یا ... به علت دوست داشتن و فکر کردن مورد مواخذه قرار می گیرند و مجازات می شوند.

 

- اختیار وقتی معنا داره که نظمی در کار باشه و شما بتونید نتیجه ی کارتون رو پیش بینی کنید. (مکث.) ماهان میگه وقتی هیچ چیز رو نشه پیش بینی کرد، معنی ش اینه که وقتی شما کاری رو انجام میدید نیروهای دیگه ای به جای شما نتیجه ی کار رو تعیین می کنند؛ و این دقیقاً یعنی بی نظمی. به تعبیر خودش، یعنی دویدن در میدان مین اون هم در تاریکی محض. به همین خاطره که او به این نتیجه رسیده که اختیار تابع نظمه و تا نظمی در کار نباشه، اختیار هم معنای روشنی نداره. (صفحه 25)

 

* شاید تمام کتاب را بشود در این جمله خلاصه کرد: تنها راه رهایی، خداست.

** بعضی جملات کتاب بسیار دوست داشتنی بودند.

*** ارتباط برقرار کردن با پرده ی چهارم کار سختی بود. یا شاید بهتر باشد بگویم با پرده چهارم هیچ ارتباطی برقرار نکردم.

 

 

۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۹
مهدیه عباسیان

من دانای کل هستم

عنوان: من دانای کل هستم
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: ققنوس
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1382- چاپ دوازدهم 1393

مستور آن قدر برایم خاص است و من آن قدر تاب مقاومت در برابر داستان ها و روایت هایش را ندارم، که تمام اصرار برای عید دیدنی رفتن را نادیده می گیرم و به قول برادر جان، حتی قید عیدی گرفتن را هم می زنم، تا سریع تر بتوانم وارد فضایی شوم که او ساخته و پرداخته است. و بعد به محض تنها شدن، همان جایی که هستم می نشینم و یک نفس تک تک کلمات ردیف شده کنار هم در نود و شش صفحه را می بلعم، کتاب را می بندم و از ته دل، به به ی می گویم و می گذارم اطلاعات جدید، با سرعتی که خودشان می خواهند، هضم شوند و در کنار داده های قبلی بنشینند.

 

تمام داستان های مستور به گونه ای در هم آمیخته هستند، ولی هفت داستان این کتاب (چند روایت معتبر درباره سوسن - من دانای کل هستم - مغول ها - و ما ادریکَ ما مریم؟ - ملکه الیزابت - مشق شب - دوزیستان)، با اینکه قبل از کتاب تهران در بعد از ظهر نوشته شده اند، شدیدا فضای آن کتاب را برای من تداعی می کند.

از دو زاویه می شود به آنچه که مستور می نویسد، نگاه کرد: محتوا و نوع نگارش.

در موردِ زاویه ی دوم، به جرات می توان گفت که او نویسنده ای کار کشته است و به خوبی می داند که چطور کلمات را برای انتقال آنچه که میخواهد به کار بگیرد. به خوبی می داند که چکار کند که بدون توصیفات اضافه، خواننده را با خود تا عمق ماجرا همراه کند و حتی در تمام طول داستان دهانش را از تعجب باز نگه دارد.

در موردِ زاویه اول هم او قابل تقدیر است. هرچند که فضای غالب اکثر داستان هایش ناامیدانه است، تشویش در آن ها موج می زند و اکثر شخصیت های دائمی اش مانند سوسن، انسان های خاکستری مایل به سیاه نمایی هستند، اما او به خوبی روزنه های سفید باقی مانده در آن ها را که قابلیت گسترش دارند، به تصویر می کشد و همیشه راه بازگشتی باقی می گذارد.

 

- وقتی آدم ها رفتند به کره ماه، با خودم گفتم لعنت به اون ها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدم هاش ناپاک کرد. اون ها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند. (صفحه 19)

- بعضی ها از این کارها می کنند. شاید تو نتوانی باورشان کنی اما باور نکردن تو دلیل نمی شود که آن ها کارشان را انجام ندهند. (صفحه 28)

- خیلی می کشمش. خیلی زیاد می کشمش. به ج ج جون فولکس واگن 1200. (صفحه 75)

- و حالا هر از گاهی، چیزی - انگار موجی، ماری، کرمی - در کله ام می پیچد. می خواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه. و من خسته ام . از این موج ها و مارها و کرم ها. (صفحه 83)

 

همه ی داستان ها را دوست داشتم. ولی داستان "ملکه الیزابت" را خاص تر. داستان در مورد چند نوجوان است که طی یک شرط بندی تصمیم میگیرند اسم کلمات را تغییر دهند و بر اساس عناوین جدید با هم حرف بزنند طوری که حتی به مرور اسم های خودشان هم تغییر می کند.

نوجوان که بودم عین این روش را برای افزایش خلاقیت انجام دادم. یک لیست طولانی از اسم های تغییر داده شده داشتم که یک راز بزرگ برایم بود و بر اساس آن ها می نوشتم یا در ذهنم با خودم حرف میزدم. و بازمانده ی آن راز در حال حاضر، گاهاً به کار بردن اشتباه رنگ های سبز و نارنجی به جای هم است. 

 

 

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۰۰
مهدیه عباسیان

اعتراف من

عنوان: اعتراف من
نویسنده: لئون تولستوی
مترجم: سعید فیروزآبادی
نشر: جامی
تعداد صفحات: 165
سال نشر: چاپ اول 1386 - چاپ دوم 1390

کتاب حاوی اعترافاتی از تولستوی درباره پوچ انگاری زندگی و بی معنا بودن آن است. در یک بازه ی زمانی خاص تولستوی خود را احاطه شده با سوال های مهمی می بیند، که نه فلسفه برایشان پاسخی در چنته دارد و نه علوم تجربی و نظری. سوالاتی که بی جواب ماندنشان زندگی را دچار سکون می کند و حقیقت زندگی را بی معنایی جلوه می دهد. سوالاتی چون چرا چنین زندگی می کنم؟ راه نجات نیست؟ سرانجام چگونه است؟ اگر این راه و روش زندگی باشد، مرگ پاسخی ناعادلانه به خوب بودن است، چون نیک و بد، یک سرانجام پیش رو دارند. و ...

تولستوی زمانی که علم را در پاسخ گویی به سوالاتش ناتوان می بیند، تصمیم می گیرد که در دل مفاهیم زندگی و مردم عام به کند و کاو بپردازد که نتیجه ی آن بررسی رسیدن به چهار راه حل بود:

1- ناآگاهی: به این معنا که فرد اصلا نفهمد که زندگی بیهوده است و مرگ از آن بهتر است.

2- راه دوم اینکه فرد زندگی را همان گونه که هست، بپذیرد و بدون اندیشیدن به آینده، از زندگی کام جوید.

3- راه سوم آن که فرد با مشاهده ی بیهودگی و حماقت زندگی، به آن پایان بخشد و دست به خودکشی زند.

4- و راه چهارم - راهی که تولستوی برگزید- ادامه دادن به زندگی در عین آگاهی از بیهودگی آن. راهی بس دردناک و عذاب آور.

اما این راه حل ها هم دردی را دوا نمی کنند و او را به جست و جوی بیشتر سوق می دهند. به سمت چیزی که فراتر از عقل بود. چیزی به نام "دین و ایمان".

این کشف برای تولستوی آن قدر عمیق بود که موعظه وار به همه می گفت:

 

 نمی شود بدون خدا زندگی کرد.  خیلی زود حس خواهید کرد که تنها از سر لج بازی ایمان نمی آورید، از سر آزردگی است. آزردگی از این نکته که چرا دنیا چنین است. هستند کسانی که زنی را بی نهایت دوست می دارند، اما نمی خواهند احساس خود را بیان کنند، چون می ترسند که او آنان را درک نکند. افزون بر این، شجاعت ابراز عشق را هم ندارند. ایمان هم چون عشق، شجاعت و دلاوری می خواهد. باید به خود نهیب زد و گفت که من ایمان دارم. آن وقت تمامی کارها درست می شود، همه چیز چنان به نظر می رسد که خود می خواستید. همه جا روشن و دوست داشتنی می شود. ایمان همان عشق آتشین و ژرف است. باید ژرف تر عشق بورزید تا عشق به ایمان بدل شود. وقتی به زنی عشق می ورزید، او را بهترین انسان روی زمین می پندارید و این یعنی ایمان. کسی که ایمان ندارد، نمی تواند عشق ورزی کند. امروز دل به یکی می بندد و سرآغاز سال به دیگری. چنین دلی آواره ی کوی و برزن و سترون است. شما با ایمان، چشم به جهان گشوده اید. درست نیست که از راه راست منحرف شوید. هربار که از زیبایی سخن می گویید از خود بپرسید که زیبایی چیست؟ و این پاسخ را بشنوید که برترین، کامل ترین  و زیباترین همان خداست. (صفحه 51)

 

 

* قریب به هفتاد صفحه ی اول کتاب، مقدمه ی مترجم و یادداشت های مارکسیم گورکی درباره تولستوی بود. یادداشت هایی گاه جالب و گاه کسل کننده.

** تولستوی پس از رسیدن به مرحله ی ایمان، کمی در دین های مختلف به تحقیق می پردازد و بعد وارد کلیسا می شود. اما بعضی آداب و مناسک را نمی تواند هضم کند. و به این نتیجه می رسد که تمام آنچه که در مذهب اوست، حقیقت نیست. او باور داشت که حقیقت در اندیشه های دینی نهفته است، ولی فریب هم با آن ها آمیخته شده است.

در نتیجه از کتاب دیگری (ایمان من نهفته در چیست؟ 1883) صحبت می کند که نتیجه تلاش هایش را برای تفکیک حقایق از ناراستی ها را در آن عرضه می کند.

 

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۱۸
مهدیه عباسیان

تماما مخصوص

عنوان: تماماً مخصوص
نویسنده : عباس معروفی

نـشر: گردون - برلین
تعداد صفحات: 396
سال نشر: چاپ اول 1388 - چاپ دوم 1389

معروفی نویسنده ی به شدت قدَری است. طوری کلمات را کنار هم می چیند، طوری آینده را در دل حال و گذشته را به صورت ذراتی معلق، در همه فضای داستان می پراکَند، که ناخودآگاه کتاب را می بندی، نفسی تازه می کنی و در دلت به او" دمت گرم" ی می گویی.

معروفی در کنار  شیوه ی جالب و دلنشین روایت داستان هایش که همیشه بخش هایی از خودش را در درونشان جا گذاشته است، یا داستان هایی که بخش هایی از خود او هستند، طبق معمول مهارتش را هم به رخ می کشد.

تماماً مخصوص بخشی از زندگی فردی است به نام عباس، که در اوایل دهه هفتاد به آلمان پناهنده می شود و حال در جدالی نفس گیر و جذاب با خود، اطرافیان، گذشته، سفری ناخواسته و در کل شرایطی تماماً مخصوص به سر می برد.

 

- تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است، گاه پنج دقیقه دیر می رسی گاهی زود، مسیر زندگی ات عوض می شود. می توانستی مرده باشی، و هنوز زنده ای. (صفحه 23)

- همیشه می خواستم بدانم که مرز احساس و منطق کجا تعیین می شود. در آلمان فهمیدم که مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین می شود، در درازای تاریخ. آلمانی ها کانت دارند و ما حافظ. (صفحه 93)

- دنیا پر از آدم هایی است که همدیگر را گم کرده اند. (صفحه 97)

- تاریخ مثل یک صفحه ی کاغذ است که ما روی پهنه اش زندگی می کنیم و درد می کشیم، دردی به پهنای کاغذ. و وقتی گذشتیم در پرونده ی تاریخ به شکل خطی دیده می شویم. همان خط لبه ی کاغذ. گاهی هم اصلا دیده نمی شویم. (صفحه 106)

- خیلی ها فکر می کنند سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهایی پرپر بزنی، آنی مرض می گیری، بدترین نحوست ها می آید سراغت، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی. (صفحه 159)

- "اردو اصلا کجا هست؟"

"رامسر"

"توی این هوا و رامسر؟ اگر نروی چطور می شود؟"

"هیچ"

"پس نرو." و نگاهم کرد: "سفر به ما نیامده." و پای چرخ خیاطی بی حرکت و ساکت ماند تا بشنود که می گویم چشم، نمی روم. و من نرفتم. ماندم.

چشم های مامان درخشید. گفت: " این که می خواهم بمانی، فقط از ترس تنهایی است. وقتی نباشی تمام عید من می شود تنهایی." و باز پا زد: "در و دیوار شاخم می زند. روزم هزار سال می شود. من که جز تو کسی را ندارم." (صفحه 160)

- فهمیدم زمانی که تحمل فرهنگ همدیگر را نداریم، حرفی هم نداریم. فرهنگ زبان نمی طلبد، باید دل گرو گذاشت. گاهی پوشش ها و روکش ها نمایشی است برای نگه داشتن مرزها. آدم ها را نمی شود به صرف زبان و فرهنگ از هم سوا کرد، در جنگ ها و مصیبت ها که همه نیازمند و یکسان می شوند، فرهنگ بشری با زبان انسان اولیه به همه چیز فرمان می راند، آن وقت زمان تفاهم است و نقاب ها فرو می افتد. (صفحه 222)

- از هزار تا آدم یک رفیق سوا کن، از آن یکی هم بترس. (صفحه 228)

- چه جوری عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هسته آلبالو که نبود! (صفحه 239)

- عشق یعنی چی؟ یعنی تپش های بی دلیل قلب؟ یعنی نگاهی که روی اجزای صورتت می چرخد و بعد دیگر نیست؟ یعنی دیر جنبیدن و حسرتی که می ماند؟ شاید هم یعنی درد کشیدن و فشرده شدن دل که آدم هستی اش بیاید پشت چشم هاش. (صفحه 270)

- زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهای کوچولو که شلاق بر تن شان می چسبد تا به حلقه ی آتش نگاه کنند، تکه ای گوشت نیم پز آبدار، یک شلاق، حلقه ی آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده ی پریدن. بچه شیرها زود یاد می گیرند که از حلقه ی آتش بگذرند، روزی می رسد به زودی که شلاق بر تن شان فرود نمی آید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه ی درد کودکی را باز می گرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهایی اش را مرور کند. زن ها این جوری مادر می شوند، مردا این جوری پا به میدان مبارزه می گذارند، و بعد اشاره ی یک شلاق کافی است که هرکس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند. (صفحه 287)

- سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیشتر. و من این را پیش از سفر نمی دانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من این جا چه می کنم؟ (صفحه 306)

- عشق لحظه ی کشف دارد. نمی شود فراموشش کرد. حتی اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه ی کشفش مثل زخم تازه خون می آید. تا یادش می افتی مثل اینکه همان موقع با کارد زده ای توی قلبت. (صفحه 324)

 

* برای حل کردن ابهامات موجود در ذهنم در مورد این کتاب که برای بار دوم می خواندم، نیاز به بحث است. یک بحث طولانی برای پی بردن به همه ابعاد و یافتن جوابی برای علامت سوال های شناور.

** انگار که معروفی مهمان ناخوانده ی تعطیلات نوروز من است. سال گذشته، سال بلوا را همراه خود آورده بود...

 

 

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۰
مهدیه عباسیان