رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

صدایم کرد و گفت:  کجا می ری؟ بیا بشین اینجا، کنارهم چهار تا تخمه بخوریم، یه فیلم ببینیم.

یک دوراهی در ذهنم شکل گرفت. راه اول به تماشای فیلمی به قدمت سنم و یک کاسه تخمه که هرکدامشان قابلیت تبدیل شدن به جوشی پدر مادر دار در کمتر از نیم ساعت را داشتند، ختم می شد و راه دوم به خزیدن زیر پتوی گرم و نرم و یک خواب خوب. تمام وجودم عاجزانه می خواستند که راه دوم را انتخاب کنم. ولی نه گفتن، آن هم بعد از این همه مدت دوری، در توانم نبود. راهم را کج کردم و کنارش نشستم و زل زدم به تلویزیون. گفتم : آخه این فیلم هم دیدن داره؟

سال ساخت فیلم به زمانی برمی گشت که من فقط چهار سالم بود. نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: چون دیدن نداره خودت اینقدر غرقش شدی؟

غرق فیلم؟ نه. خودم هم نمی دانستم غرق چه بودم. بحث را عوض کردم و شروع کردم به تعریف خاطرات چهارسالگی. خاطره ی اولین کفش تق تقی سبز رنگم که توی زاینده رود افتاد و گریه ی بی وقفه ام که دوباره من را به او رساند. از خنداندنش خوشحال بودم. روزنه ای در درون خسته ام باز می کرد که صدای منحوس حرف های بی سر و ته را کم می کرد. روزنه ای که باعث می شد کورسویی نور به اندرون تیره و دم کرده ام بتابد. بدون توجه به فیلم گفتیم و خندیدیم. گفتیم و فهمیدم که چقدر دلم واقعا تنگ شده بود. گفتیم و از شدت خوشبختی اشک در چشم هایم جمع شد. گفتیم و گفتیم تا فیلم، ندیده تمام شد. بلند شد و به قول خودش با دو لیوان چای خون کفتری، برگشت. مقابلم نشست و با لحنی خاص گفت: خب. ول کن این حرف ها رو. بگو ببینم چه خبر؟

چه خبر؟ این سوال غیر منتظره تر از آنی بود که فکرش را می کردم. هجوم خون به صورت و قرمز شدنم را حس می کردم. چقدر دلم می خواست که کسی این سوال را زودتر از من می پرسید تا قد دنیا، بی وقفه برایش حرف می زدم. چقدر دلم می خواست کنار هم دراز بکشیم و من بگویم و بگویم و بگویم تا تمام شوم. چقدر دیر این سوال را پرسیده بود. چقدر دیر بود برای خبر دادن. ضربان قلبم از هزار هم بیشتر شده بود. دهانم خشک شده بود. دستانم سرد. دلم پر جوش. بدنم در حال گریز. چه خبر؟ واقعا چه خبر؟

به چشم هایش نگاه کردم. این "چه خبر" از کدام نوعش بود؟ از آن سوال هایی که فقط برای شروع یک بحث دیگر پرسیده می شود یا از نوع دغدغه مندش؟ نگرانم بود؟ چرا زودتر نگفته بود. چرا زودتر نپرسیده بود؟ چرا زودتر نگفته بود تا من هم زودتر بگویم؟

بگویم که در زندگی هرکس یک روز وجود دارد که با بقیه روزها متفاوت است. یک روز که مثل آن نه در گذشته وجود داشته و نه در آینده وجود خواهد داشت. شاید هر روز، یک روز متفاوت باشد اما منظور من این نوع تفاوت نیست.

بگویم که من از روزی حرف می زنم که می تواند مثل دیروز، پریروز، فردا و پس فردا باشد، ولی یک واقعه ی معمولی و تکراری آن را تکرار ناپذیر می کند. یک اتفاق به شدت کلیشه ای. از دیدن یک فرد خاص یا غیر خاص گرفته تا خواندن چند خط کتاب، شنیدن ناگهانی یک خبر و چه و چه و چه... روزی که اگر نبود "تو" همان آدم گذشته می بودی و هیچ خبری از "تو"ی حالت وجود نداشت. البته اگر "تو"یی وجود داشته باشد!

یک روز صبح از خواب بلند می شوی و به گمان اینکه امروز هم روزی ست مثل بقیه روزهای خدا، وارد زندگی می شوی. کار، تلاش و روزمره گی.  در هر لحظه از این روز معمولی، ممکن است آن حادثه رخ بدهد. آن اتفاق می افتد و تو بدون توجه به آنچه که واقعا درونش بود، از کنارش رد می شوی. روز را به شب می رسانی و  حتی راحت هم به خواب میروی. و همه چیز از صبح روز بعد شروع می شود...

چشمهایت را که باز می کنی، حس می کنی که دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. دیگر هیچ چیز در "درون تو" مثل قبل نیست. انگار که تکه ای از وجودت ناپدید شده یا تکه ای به وجودت اضافه. به گونه ای غیر قابل تشخیص. بلند می شوی تا به زندگی ات برسی اما می بینی دیگر نه زندگی ای مانده و نه تویی. جلوی آینه که می ایستی، متوجه می شوی چیزی این وسط غریبه است. صورت همان صورت است. موها همان موها. لب و دهان و... هم همان. ولی یک چیزی مثل سابق نیست. ساعت ها می ایستی جلوی آینه و زل می زنی درون چشم های آنکه به تو هم زل زده است. و بعد از آن همه وقت تازه می فهمی که چشم هاست که تغییر کرده، حسی ناشناخته درونشان موج می زند. حسی که از درونت سرچشمه می گیرد. حسی که می تواند فلجت کند و بیچاره.

ترس وجودت را فرا می گیرد. ترسِ ناشناخته بودن چشمانت. ترسِ غریبانه بودن خودت. به انکار متوسل ممی شوی و همه چیز را انکار می کنی. می روی تا بر زندگی غلبه کنی غافل از اینکه تو دیروز مغلوب شده ای. کار می کنی و کار می کنی و کار. آن قدر که فکر نکنی. ولی نمی شود. نمی توانی. چون خودت نیستی. فکر می کنی تمام گذشته خواب بوده. انگار که تازه متولد شده ای. خودت هر لحظه خودت را بیشتر متعجب می کنی. بی دلیل گریه ات می گیرد. دردهایی سراغت می آید که سابقه نداشته. حوصله آدم هایی را نداری که برایت مهم ترین اند. دلت چیزهایی را می خواهد که هیچ وقت نمی خواست و از چیزهایی بیزاری که همیشه می خواستی. مگر چنین چیزی ممکن است؟ به خدا متوسل می شوی. به گریه. به دوست. به اشک. به آه. به نوشتن. به درد کشیدن. درست نمی شود. تو غریبه شده ای. انگار شبانه یک نفر با گاوآهن سراغت آمده و روح آرامت را شخم زده. هیچ چیز سرجایش نیست.

چیزی تا دیوانگی نمانده. یک گوشه می نشینی و گریه می کنی. یک گوشه می نشینی و حرف نمی زنی. یک گوشه می نشینی و هی به خودت می پیچی. از درد. از ترس. از نگرانی. از ناشناخته شدن. از شناخته شدن بعدی جدید. از حسی تازه. از حسی متفاوت. به خودت می پیچی و درد می کشی. از درون گریه می کنی و نعره می کشی. غش می کنی. می میری. زنده می شوی. می میری. زنده می شوی. و همه، فقط توی ساکت را می بینند.

درد می کشی تا پوسته ی قبلی ات را از خودت جدا کنی. درد می کشی تا با ظاهر جدیدت کنار بیایی. کم کم می فهمی که قضیه از چه قرار است. فکرها و مرورهای عزلت نشینی ات، به تو فهمانده که چه شد که اینطور شد. ولی باورت نمی شود. حالا باید چکار کنی؟ با آنچه که اتفاق افتاده و آدمی که نمی شناسی اش.

می خواستم بگویم، خبر اینکه من این روز را تجربه کردم و دیگر خبری از آن من قدیم نیست. تمام معادلاتم به هم ریخته. می خواستم بگویم که خودم را کوبیدم تا دوباره بسازم اما دستم به ساختن که نمی رود هیچ، نمی دانم چه بوده ام و چه باید باشم و چه چیز اصلا درست است که باشم؟ می خواستم بگویم که بیا و کمک کن تا ببینم با این من ویران چه باید کرد؟ یک نفر باید دستم را بگیرد و بلندم کند. بیا و آن یک نفر تو باش. می خواستم خیلی چیزها را بگویم.

گفتم: خبر که زیاده، از کدوم شروع کنم؟

یک دفعه گفت: راستی اگه گفتی چه خبر؟ گفت و گفت و یادش رفت که از من پرسیده بود چه خبر.

حرف هایش که تمام شد، بلند شدم و خزیدم زیر پتو. و صدای منحوس درونم آن قدر به خوش خیالی ام خندید تا خوابم برد.

 

۲ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۲
مهدیه عباسیان

جاودانه ها

عنوان: جاودانه ها (متن دو زبانه)
نویسنده: جبران خلیل جبران
مترجم: مسیحا برزگر
نشر: کتاب خورشید
تعداد صفحات: 200
سال نشر: چاپ اول 1381 - چاپ یازدهم 1384

به قول اوشو:

در نوشته های جبران شخص او غایب است. شما او را در نوشته هایش نمی یابید. رمز زیبایی کارهای او نیز در همین نکته نهفته است. او به جهان فرصت داده بود تا از نوک قلم او جاری شو و او تنها واسطه ی این سیلان و جریان باشد. ... بدیهی است که جبران خلیل نمی توانسته همه ی تجربه ی خویش را در قالب کلمات بریزد. تجربه ی گلستانی شکوفا، در ژرفای وجود او باقی ماند و او فقط دامنی از گل را برای ما هدیه آورد. اما همین دامن گل کافی است تا دلیلی باشد بر آن گلستانی که وجود دارد.

و حال مجموعه ی دو زبانه ای دیگر از جبران خلیل جبران...

 

- تنها مرگ و عشقند که همه چیز را دگرگون می کنند. (صفحه 30)

- ما می میریم تا به زندگی حیات ببخشیم همان طور که انگشتان ما رشته ها را می ریسند برای بافتن جامه ای که خود هرگز به تن نخواهیم کرد. (صفحه 40)

- دردی که با عشق، خلاقیت و مسئولیت همراه باشد، مایه ی نشاط می گردد. (صفحه 166)

 

* ماه هاست که این کتاب را خوانده ام. وب تکانیِ امشب باعث شد برای کم کردن تعداد کارهای نکرده ای که قرار است انجامشان به سال بعد موکول شود، یادداشت چند کلمه ای اش را کامل کنم.

** این کتاب، به همراه چند کتاب دیگر امانت های یک دوست به شدت حساس، هستند. امانت هایی که همیشه با احتیاط کامل با آن ها برخورد می کردم و می کنم. ولی یک رگبار بسیار شدید در مهر ماه، از این کتاب و دیگر وسایلی که به همراه یک شکلات در کیفم بودند، چیزی ساخت که نمی دانم چطور باید در چشم های دوست حساس نگاه کنم!

 

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مهدیه عباسیان

نان سال های جوانی

عنوان: نان سال های جوانی
نویسنده: هانریش بل
مترجم: محمد اسماعیل زاده
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 136
سال نشر: چاپ اول 1380- چاپ ششم 1390

عنوان کتاب به خوبی نشانگر محتوای داستان روایت شده توسط هانریش بل است. داستان زندگی پسری که از نوجوانی برای کار کردن به شهر آمده است و همیشه حسرت یک دل سیر نان گرم خوردن را با خود به همراه دارد. اما یک ملاقات مفاهیم زندگی اش را تغییر می دهد و متوجه می شود که گرسنگی های دیگری هم وجود دارند که در آن ها نان نمی تواند سیری بخش باشد. آن وقت حرف از پاسخ دیگری به میان می آید. پاسخی چون عشق...

 

- بعدها اغلب به این فکر می کردم که اگر دنبال هدویگ به راه آهن نمی رفتم چه می شد: وارد یک زندگی دیگر می شدم، درست مثل اینکه آدم اشتباها سوار قطار دیگری شود. زندگی ای که آن وقت ها برایم قبل از اینکه هدویگ را بشناسم، کاملا قابل قبول و قابل تحمل می نمود؛ در هر حال وقتی در این باره با خود فکر می کردم، چنین تصور می کردم. اما زندگی ای که مثل قطار دیگر آن طرف سکو، پیش رویم قرار داشت، قطاری که چیزی نمانده بود سوار آن شوم؛ این زندگی را اکنون در خواب و خیال می بینم و می دانم این زندگی که آن زمان به نظرم قابل تحمل می رسید، برایم تبدیل به جهنم می گردید، خود را می بینم که در این زندگی بی هدف و سرگردان ایستاده ام، می بینم که لبخند می زنم، حرف زدنم را می شنوم، درست مثل کسی که در خواب، تبسم و حرف زدن برادر دوقلویی را که هرگز نداشته است، ببیند یا بشنود، برادر دوقلویی که شاید پیش از آنکه نطفه اش از بین برود برای لحظه ای کوتاه به وجود آمده بود. (صفحه 8 - 9)

- برای من اهمیتی نداشت که ولف مرا پسر خوبی بداند، بلکه برایم مهم این بود که او به ناحق مرا چنین انسانی تصور نکند. (صفحه 73)

- آن وقت ها ، وقتی در خانه خودمان زندگی می کردم، کتاب های پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتاب هایی که او خیلی به آن ها علاقه داشت. کتاب هایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان گرسنگی را تحمل کرده بود - کتاب هایی که بابت شان پول بیست عدد نان را پرداخت کرده بود، من به قیمت نصف نان می فروختم. (صفحه 104)

 

* توصیفات کتاب عالی بود. آن قدر خوب، ملموس و دلچسب بعضی وقایع شرح داده شده بودند که به هانریش بل برای داشتن چنین توانایی حسودی ام می شود.

** چندین علامت سوال بزرگ در مورد "هدویگ" ،"اولا" و اینکه چه شد که هدویگ نیامده همه چیز را تغییر داد، در ذهنم هستند، که طبق معمول چنین مباحثی دست نخورده باقی می مانند.

 

 

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۸
مهدیه عباسیان

کجا ممکن است پیداش کنم

عنوان: کجا ممکن است پیدایش کنم
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: بزرگمهر شرف الدین
نشر: جهان نو
تعداد صفحات: 166
سال نشر: چاپ اول 1386 - چاپ دهم 1394

مجموعه پنج داستان دیگر ( فاجعه معدن در نیویورک - کجا ممکن است پیدایش کنم - سگ کوچک آن زن در زمین - راه دیگری برای مردن - خواب) از نویسنده ای که با موضوعات و ایده های خاصش، امتحانش را پس داده است.

 

- مطمئن نیستم فرق بین این دو را بدانم - فرق بین نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر می کنیم، مگر نه؟ نه این که زندگی می کنیم تا فکر کنیم، اما برعکسش هم درست نیست، که ما فکر می کنیم تا زندگی کنیم. من بر خلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر می کنیم تا نباشیم. (صفحه 51)

- گاه معنا دارترین چیزها از دل بی تکلف ترین آغازها بیرون آمده اند. (صفحه 75)

 

* طبق معمول موضوعات موراکامی جالب و جذاب بودند. در داستان های موراکامی نباید به انتظار انتها و پایان خاصی بود. هر چه هست در دل داستان قرار دارد.

** همه داستان ها را به نوعی دوست داشتم. ولی داستان "راه دیگری برای مردن" خیلی دردناک و وحشتناک بود. طوری که ناخودآگاه یکی از چشمانم، برای کاهش میزان درد ورودی بسته می شد!

 

 

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۱
مهدیه عباسیان

چهل نامه کوتاه به همسرم

عنوان: چهل نامه کوتاه به همسرم
نویسنده: نادر ابراهیمی
نشر: روزبهان
تعداد صفحات: 138
سال نشر: چاپ اول 1368- چاپ بیست و هفتم 1394

حدود سال های 63 تا 65 ابراهیمی تازه تمرین خطاطی را آغاز کرده بود. او برای جلوگیری از خاکستری شدن قلب ها به خاطر دلگرفتی و اندوه تصمیم می گیرد که تمرین هایش را خطاب به همسرش درباب خرده و کلان مسائل زندگی بنویسد. و این کتاب، مجموعه نامه هایی است که به قول ابراهیمی، شاید فقط نامه های او به همسرش نباشد، بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد.

درسال شصت و شش، عمده ی توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامه ها به کار گرفتم؛ و اینک این هدیه راستین ماست - من و همسرم - به همه ی کسانی که این نامه ها می تواند از زبان ایشان نیز بوده باشد - لااقل، گهگاه، اگرنه همیشه، و مشکل گشای ایشان به همین گونه. و شاید، در لحظه ایی به ضرورت، غم را به عقب بنشاند، آن قدر که امکانِ به آسودگی نفس کشیدن پدید آید.

 

- این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...

این چیزی نخواستنت و با هرچه که هست ساختنت...

این چشم و دست و زبانِ توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت...

کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم... (صفحه 15)

- مدتی است می خواهم از تو بخواهم بپذیری که بعضِ شب های مهتابی، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات،قدری پیاده راه برویم - دوش به دوشِ هم. شبگردی، بی شک بخش های فرسوده روح را نوسازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها پرتوان. (صفحه 25)

- قهر زبان استیصال است. قهر، پرتاب کدورت هاست به ورطه ی سکوت موقت، و این کاری است که به کدورت ضخامتی آزارنده می دهد. قهر، دوقفله کردن دری ست که به اجبار ، زمانی بعد، باید گشوده شود. و هرچه تعداد قفل ها بیشتر باشد و چفت و بست ها محکم تر، دَر، ناگزیر با خشونت بیشتر باز خواهد شد. و راستی که چه خاصیت؟

من و تو شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتنِ مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل کاریست به مراتب انسانی تر از سکوت کردن درباره آن. (صفحه 33)

- این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است و روز به روز هم - ظاهرا - زیادتر می شود. با این همه اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم. اینطور در گرفتاری هایمان غرق نشویم و از یاد نبریم که قلب انسان، بدون گریستن، می پوسد و انسان، بدون گریه، سنگ می شود. (صفحه 73)

 

* دوست داشتنی بودن نادر ابراهیمی یک طرف و دوست داشتنی بودن فرزانه یک طرف...

** شبی پنج نامه از این کتاب، جیره ی خلوت دو نفره ی من و دوست جان بود. دوست جان یک بار گفت آدم از این همه صبوری فرزانه و یا از این همه کاری نکردن نادر، حرصش در می آید. ولی من به شدت مخالفانه و متعصبانه جواب دادم که نه! باید تمام کتاب های ابراهیمی را خواند، باید در ابن مشغله و ابوالمشاغل با او همراه بود، تا بتوانی ذره ای او را درک کنی و تو هم فرزانه ی صبور و بی توقع را از صمیم قلب بستایی...

 

- تو صبور نبودی بانو، صبوری بودی.

تو تحمل نکردی، بل به ذات تحمل تبدیل شدی...
می دانم ای عزیز، می دانم...
در کلام من انگار که زهری هست، و زخمی، و ضربه ای، که راه را بر اصلاح می بندد. (به همین دلیل هم من هرگز مصلح افراد نبوده ام و نخواهم بود.)
اما در کلام تو، تنها تلخی یک یادآوری محبانه ی تأسف بار هست.
تو عیبم را سنگ نمی کنی تا به خشونت و بی رحمی آن را به سوی این سر پر درد پرتاب کنی و دردی تازه بر جملگی دردهایم بیفزایی.
تو عیبم را یک لقمه ی سوزانِ گلوگیر نمی کنی که راه نفسم را ببندد و اشک به چشمانم بیاورد و خوف موت را در من بیدار کند.
تو، مهم این است که به قصد انداختن و برانداختن نمی زنی، به قصد ساختن، تجدید خاطره می کنی. (صفحه 94)

 

 

 

۲ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۴۸
مهدیه عباسیان

زنده تر از زندگی

عنوان: زنده تر از زندگی
نویسنده: کریستین بوبن
مترجم: دل آرا قهرمان
نشر: کتاب پارسه
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1392

نوشته های بوبن به گونه ای اند که باید آرام آرام آن ها را بخوانی و به کلمات اجازه دهی تا در وجودت ته نشین شوند. زنده تر از زندگی مجموعه افکار و احساسات مردی در ستایش همسرش پس از مرگ اوست. مجموعه ای با ریتم کند و آرام اما دلنشین و دوست داشتنی... 

 

- همه جا دنبال چیزی می گردم که شایسته ی ستایش باشد، حتی در بدترین ها. (صفحه 16)

- هزاران راه برای حرف زدن با مرده ها وجود دارد. دیوانگی یک کودک چهار سال و نیمه لازم بود تا بفهمیم که شاید بهتر است به جای حرف زدن با آن ها به حرفشان گوش بدهیم و این که آن ها فقط یک حرف به ما می زنند: باز هم زنذگی کنید و همواره بیشتر و بیشتر زندگی کنید، خود را آزار ندهید و خنده را فراموش نکنید. ( صفحه 38)

- تعداد کمی از کتاب ها زندگی را تغییر می دهند. وقتی آن را عوض می کنند برای همیشه این اتفاق می افتد، درهایی باز می شوند که حتی گمان وجودشان هم نمی رفت، آدم داخل می شود و هرگز به عقب بر نمی گردد. (صفحه 42)

- ما نمی توانیم کسی را دوست داشته باشیم مگر اینکه بخواهیم او را بی اختیار در قلب خویش جای دهیم، در حالی که بودن یعنی دل دادن به کسانی که دوستشان می داریم بی آنکه هرگز آن ها را از آن خویش کنیم، و چگونه می توان دل را برای ابد به کسی داد؟

پاسخ را تو می دانی. پاسخ را همه می دانند. پاسخ یعنی همواره ی زندگی در اضطراب این پرسش ماندن. پاسخ یعنی پاسخ ندادن و برای ابد در درون پاسخ ماندن، رقصان، خندان، به شیوه ی گیسلن. (صفحه 54)

 

* فکر می کنم بیشترین زمانی که تا به حال صرف خواندن کتابی کرده ام متعلق به این کتاب است. چیزی بیشتر از دو ماه. "زنده تر از زندگی" همسفر دو ماهه من در اتوبوس، مترو، دانشگاه و همه جا بود. در هر لحظه جرعه ای از آن را می نوشیدم، چشمانم را می بستم و به بوبن این فرصت را می دادم تا با ترکیب خاص کلماتش کاری را کند، که می خواهد...

 

 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۸
مهدیه عباسیان

خانه آخر

عنوان: خانه آخر ( بر اساس اتاق شماره 6 اثر آنتوان چخوف)
نویسنده : محمود دولت آبادی

نـشر: قطره
تعداد صفحات: 160
سال نشر: چاپ اول 1382

بهترین چیزی که می توان درباره "اتاق شماره 6" گفت، همان است که محمود دولت آبادی در بخشی از مقدمه کتاب آورده است:

رنج و نکبت و تحقیر انسان که امیدِ زدودنشان زیر ساخت آرزوهای فرداهای بهتر آنتوان چخوف به  شمار می رود، در رمان اتاق شماره ی شش نمایان تر جلوه می کند. در بیشتر آثار چخوف کاهلی - کهنگی و بی هدفی مردم طبقه متوسط و اعیان روسیه موجبات رنج نویسنده اند، اما در اتاق شماره شش که با عنوان « خانه آخر » نمایشی شده است، چخوف به نحوی ملموس و عمیق در رنج و نکبت فروگیر انسان وارد می شود و با جرأت و جسارت، مذلت آدمی- آدمیان فرزانه ولی پراکنده و تنها - ی روزگار خود را روایت می کند؛ اثری که محور آن، دو انسان هستند در شهرستانی پرت و دور افتاده: خارکُف! دو انسانِ تنها از دو زاویه نگاه به زندگی و جهان بینی. یکی ایوان دیمتریچ گروموف، مردی سرد و گرم چشیده، اخراجی یک اداره فکستنی و تنها در یک سو، و در سوی دیگر، تنهایی دیگر، دکتر آندره یفی میچ راگین، پزشک تنها بیمارستان شهر.

...

اگرچه قسمت هایی از بار نمایشنامه را گفت و گوی فلسفی و جهان نگری آن دو مرد به دوش می کشد، اما هنر چخوف و کوشش این قلم می نماید که چگونه دو انسان متضاد به لحاظ طبقاتی، به وحدتی می رسند در مفهوم سازی و این که چگونه در مباحث متوالی خود در بطن واقعیت به تغییر واداشته می شوند اگرچه با فرجامی غمبار، و هر کدام نسبت به توان- ناتوانی خود در سرنوشتی یگانه دچار می آیند با داوری نهایی که همانا جز خود واقیت نیست.

 

- جنایت یک بیماری اجتماعی است، اگرچه در قالب یک شخص مریض تجلی پیدا کند. (صفحه 27)

- بی شک شما هم می دانید که در این جهان، به جز مراحل عالی نمودهای عقلی بشری، هرچیز دیگری بی ارزش و بی اهمیت است. تنها عقل است که حدفاصل و سرحد بین انسانیت و حیوانیت شناخته شده و بشر را اشرف مخلوقات جلوه می دهد. و تنها عقل  است که آدمی را به مرحله ی کمال می رساند و او را که چون موجودات دیگر جسماً می می میرد، تا حدودی فناپذیر و جاودان می نماید. از این رو عقل یگانه سرچشمه ی لذات بشر به شمار می آید، و ما چون در محیط خودمان مردمان عاقل نمی بینیم و سخنان عاقلانه نمی شنویم از هرگونه لذت عالی بی بهره ایم، درست است که ما کتاب می خوانیم، ولی کتاب به کلی فرق دارد با گت و گو و معاشرت زنده با مرم. گرچه این مقایسه کاملا درست و منطبق بر حقیقت نیست، ولی اجازه می خواهم بگویم که کتاب مثل نت موسیقی ست و گفتگو با مردم مثل خود موسیقی، مثل آواز است. (صفحه ی 60)

 

 

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۹
مهدیه عباسیان

جایی دیگر

عنوان: جایی دیگر
نویسنده: گلی ترقی
نشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 263
سال نشر: چاپ اول 1379- چاپ ششم 1389

اولین کتابی که از گلی ترقی خواندم "من هم چه گوارا هستم" بود. کتابی که توقعم را از آنچه که در مورد او شنیده بودم برآورده نکرد. بعد از آنکه بیشتر در مورد او خواندم، دیدم که خود ترقی هم به ضعیف بودن اولین کتابش اشاره کرده است و خبر از پختگی و شیوایی بیشتری در سایر آثارش می دهد. این شد که سعی کردم با یک کتاب در مورد او قضاوتی نکنم و این کار را به بعد از مطالعه سایر کتاب ها و داستان هایش موکول کنم. وقتی که خواندن کتاب جایی دیگر را شروع کردم، آنچنان درگیر شِش داستانی (بازی ناتمام، انار بانو و پسرهایش، سفر بزرگِ امینه، درخت گلابی، بزرگ بانویِ روحِ من و جایی دیگر) که در همه آن ها صحبت و سخنی مستقیم و غیرمستقیم از تنهایی، غربت، مهاجرت و "جایی دیگر" بود، شدم که متوقف کردن مطالعه کار سختی بود. هر شب تا جایی به ترقی خوانی ادامه می دادم که یک خط در مقابل چشمانم هزار خط می شد و هزار خط، یک خط.

 

- تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شک و دلهره به آن آویخته است. فکرهای سیاه توی سرم می چرخند. شاید ممنوع الخروج باشم؟ شاید آن هایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این "شاید" به کلمه ی "هرگز" متصل است و "هرگز" کلمه ی تلخ و تاریکی است که تازگی ها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت ها منتظر خودنمایی نشسته است. (صفحه 50)

- "بعد" همان کلاه قدیمی بود که به سرم رفته بود. نمی دانستم به کی و چی متوسل شوم. وسط زمین و آسمان معلق بودم و زیر پایم خالی بود. اگر به نامه های «میم» جواب داده بودم همه چیز عوض می شد، دست کم، سرنوشت من. می خواستم همه کارهایم را بکنم و سر فرصت به دنبال او بروم. می خواستم اول دنیا را عوض کنم. کتاب هایم را بنویسم. اسم و رسم به هم بزنم، برنده شوم و بعد، با دست های پر، به دنبال «میم» بروم. خبر نداشتم که عشق منتظر آدم ها نمی ماند و خط بطلان روی آن ها که حسابگر و ترسو و جاه طلب اند می کشد. (صفحه 150)

- فکر می کرد همه چیز سرِ جای درستش است و نظام زندگی اش ثابت و پابرجاست. این جور حادثه ها برای دیگران رخ می داد و مرگ در خانه ی همسایه را می کوبید. و حالا یک مرتبه و ناغافل، چیزی جابه جا شده بود. زمین زیر پایش تکان می خورد و مهره ای یاغی از توالیِ معقولِ علت ها بیرون پریده بود. نمی دانست کجای کار خراب شده یا از ابتدا خراب بوده است. (صفحه 216)

- واقعیت، هر قدر تلخ، بهتر از نمایشی کاذب بود. ( صفحه 218)

- چرا مادرش تظاهر به خوشبختی می کرد؟ خجالت می کشید؟ می ترسید؟ شاید بزرگ تر ها این جوری بودند. دو تا صورت داشتند. صورتِ روز و صورتِ شب. (صفحه 230)

 

بعد از تمام شدن کتاب، سریعا به قلم و نثر روان و گیرای او ایمان آوردم و با خودم فکر کردم که این طور نمی شود! باید به دنبال راهی بود برای درگیر نشدن در کتاب ها. چون اگر همین طور پیش بروم و تنها راه خروجی افکار انباشته شده در ذهن، به سخن آمدن معده باشد، کلاهم پس معرکه است! 

 

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۴
مهدیه عباسیان