رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ

عنوان: ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: فهیمه موسوی
نشر:  افراز
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1391 - چاپ سوم 1393

 اشمیت این بار توسط تاجری که به نقاط مختلف دنیا سفر می‌کند، مفاهیم ناب و بکرش را منتقل می‌کند. تاجری که این‌بار سر از چین - کشوری که در آن همه خانواده‌ها بالاجبار تنها یک فرزند دارد - در می‌آورد و در این حین با خانمِ مینگ آشنا می‌شود که تمام فکر و ذکرش ده فرزندش و آنچه بر آن‌ها گذشته می‌باشد. اما مگر می‌شود؟ چین و ده فرزند؟ خانمِ مینگ دروغ می‌گوید، خیالبافی می‌کند یا قانون را دور زده است؟

 

- شادی در همه چیز پنهان می‌شود، باید موفق شویم بیرون‌اش بکشیم (صفحه 19).

- کارگاه عروسک نوزاد که خانم مینگ در آن جا مشغول بوده، مرا تحت تاثیر قرار داد. صندوق‌های بزرگ میله‌ای اعضای صورتی رنگ بدن را حمل می‌کردند، یکسان و طبقه‌بندی شده: صندوق سرها، صندوق بالاتنه‌ها، صندوق بازوهای راست، صندوق بازوهای چپ، صندوق پاهای راست، صندوق پاهای چپ. می توان گفت یک کشتارگاه معکوس بود، جایی که موجودات تکه تکه وارد می‌شدند و کامل خارج می‌شدند. هزاران نوزاد هر روز این جا متولد می‌شدند. کنار در خروجی، بدن‌های روی هم تلنبار شده را مشاهده کردم: چنان شخصیت‌های واقعی را منعکس می‌کردند که از تجمع آن ها در یک جا شوکه شده بودم. شباهت آن ها هم مرا مات و مبهوت می‌کرد. کدام یک را باید انتخاب کرد؟ کدام یک را باید سوا کرد؟ چرا این یکی؟ چرا آن یکی نه؟  در ضمن این افکار، این بدشانسی را داشتم که دورنمای کارخانه را تماشا کنم: کارگران آسیایی، ماسک زده و کلاه به سر و پوشیده در لباس‌های سرهمی، به هم شبیه بودند! بر خود لرزیدم ... چی؟ شرط ما این بود؟ تصور می‌کنیم که کم‌یاب هستیم در حالی که از یک قالب درست می‌شویم؟ شبیه به هم هستیم، حتی در ادعای منحصر به فرد بودنمان شبیه به هم هستیم ... برای جدا کردن خودم از این شرایط شوم، حرکت کردم، رفتم تا عروسک‌های نوزاد را بررسی کنم. اگر این‌ها امروز قابل تعویض هستند، فردا، به محض این که کودکی انتخابشان کند، از هم متفاوت می‌شوند، سرشار از عشق، سرنوشتی برایشان حک می‌شود، با تجربه از هم متمایز می‌شوند. این تخیل است که متمایز می‌کند، تخیل از ابتذال و تکرار و یکنواختی جلوگیری می‌کند. در سرنوشت اسباب‌بازی‌ها سرنوشت انسان‌ها را پیدا کردم: تنها تخیل است که با تولید خیالات و سعی در ایجاد رویاها، انسان‌های بدیع و خلاق می‌سازد، بدون آن، ما به هم نزدیک‌ایم، زیادی نزدیک، مشابه، دمر افتاده روی همدیگر در صندوق‌های واقعیت (صفحات 32-34).

 

* همیشه بعد از خواندن یکی از کتاب‌های اشمیت ناخودآگاه یاد بهترین استاد دوران کارشناسی‌ام و امتحان‌های دلچسبی که می‌گرفت می‌افتم. در یکی از امتحان‌های پایان ترم، خواسته بود تا همانندسازی و ترجمه DNA را برای یک کودک هفت ساله توضیح دهیم. چون بر این عقیده بودند که ساده بیان کردن یکی از نشانه‌های فهم کامل یک موضوع است.

اشمیت هم همین‌گونه است. آن‌قدر در این مفاهیم زیبا غرق است که به همین سادگی و تنها در 88 صفحه می‌تواند حال خوشی را مهمان لحظاتت کند...

ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانم مینگ

 

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۹
مهدیه عباسیان

عنوان: قلب سگی
نویسنده: میخاییل بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
نشر: ماهی
تعداد صفحات: 192
سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ چهارم 1394

قلب سگی یک کتاب تمثیلی است. تمثیلی از تبدیل یک سگ به انسان و ارتباط آن با انقلاب شوروی. دو پزشک به همراه شاگردشان، یک سگ را در اتاق عملی ساده در خانه­‌ی دکتر جراحی می­‌کنند و غده­‌ی هیپوفیز و غدد جنسی یک انسان را به او پیوند می­‌زنند. این جراحی نتیجه­‌ای دور از ذهن دارد. به مرور زمان، به شدت شگفت‌­انگیزانه سگ تبدیل می­شود به انسانی که عنان کنترل او از دست می‌­­رود و سرانجام دکتر و همکارانش را مجبور به عمل عجیب دیگری می­‌کند.

اگر درست فهمیده باشم، بولگاکف توسط این داستان نمادین می­خواهد از ضرورت پذیرش یک جامعه برای انقلاب و تحول سخن بگوید. اگر سگ نمادی از مردم شوروی باشد و جراحی عجیب و غریب انجام شده بر روی آن، نماد انقلاب شوروی، می­‌توان به این نتیجه رسید که زمانی که ظرفیت آن وجود ندارد، زمانی که جامعه آماده‌­ی پذیرش این تحول عظیم نیست، نه تنها وضع بهتر نمی­‌شود بلکه مشکلات، هرج و مرج و بی برنامگی از ابتدای کار بیشتر هم خواهد شد.

 

- وای، چشم قضیه‌­ی مهمی است. چشم هواسنج است. همه چیز در چشم مشخص می­‌شود: معلوم است چه کسی روحش سرشار از گرماست، چه کسی ممکن است بی­خود و بی‌­جهت با نوک چکمه­‌اش لگد بزند به دنده­‌ی تو، و چه کسی خودش از همه می­‌ترسد (صفحه 23).

- سگی که نامش شاریک بود دراز به دراز روی تخت باریک جراحی افتاده بود و سرش بی هیچ اختیاری روی بالش مشمع سفید این طرف و آن طرف می افتاد. موهای شکمش کاملا تراشیده شده بود و حالا دکتر بورمنتال، شتاب زده و نفس زنان با ماشینی که پر از مو شده بود، سر شاریک را می­‌تراشید (صفحه 86).

 

* بولگاکف در حال تحصیل پزشکی بوده است که ناگهان ادامه تحصیل را رها می­‌کند و به نویسندگی روی می­‌آورد. عقاید او مخالف با انقلاب شوروی بوده است. بنابراین داستان­‌هایش (مرشد و مارگاریتا – قلب سگی) پس از مرگش منتشر می­‌شوند.

** این کتاب شبیه کتاب­‌های علمی تخیلی بود ولی علمی تخیلی نبود! به عبارت بهتر می‌­توان گفت بولگاکف سعی کرده بود که چنین اثری بیافریند ولی نه نوع روایت داستان تعلیق و کشش لازم را ایجاد می­‌کرد و نه آدم باورش می­‌شد که او دانشجوی پزشکی بوده است و حالا می­‌خواهد با پیوند غدد هیپوفیز و جنسی آن هم با کمترین امکانات از یک سگ به انسان برسد...

*** بعد از خواندن این کتاب که چیزی حدود سه ماه به درازا کشید، به این نتیجه رسیدم که ادبیات روس را دوست ندارم. همیشه وقتی شروع به خواندن کتابی می­‌کنم، اسم­‌های روی کاغذ جان می­‌گیرند، با شکل و شمایل آدمیزاد به این طرف و آن طرف می‌­روند، دنیایی واقعی­‌تر از آنچه واقعیت نام دارند می­‌سازند و مرا هم، در هرآنچه برایشان اتفاق می­افتد سهیم می­‌کنند. اما نمی­دانم چرا در تمام طول مطالعه­‌ی این کتاب، منِ متخیلِ درونم گوشه­‌ای نشسته بود، این پایش را روی آن پایش انداخته بود و سوت می‌­زد. انگار که برای به حرکت درآوردن و سه بعدی کردن اسم­‌های عجیب و غریب روس مثل فیلیپ فیلیپوویچ، ایوان آرنولدوویچ بورمنتال، ویتالی آلکساندرویچ و ... هیچ کاری از دستش بر نمی‌­آمد که نمی‌­آمد.

 

 

۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶
مهدیه عباسیان

پاییز فصل آخر سال است

عنوان: پاییز فصل آخر سال است
نویسنده: نسیم مرعشی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 189
سال نشر:
چاپ اول 1393

معمولی بودن گاه یک انتخاب است و گاه تنها گزینه‌ی پیش رو. گاه تمام آن چیزی‌ست که از زندگی می‌خواهی و گاه نهایت نرسیدن به آرزوها و آمال‌ات. نسیم مرعشی نویسنده‌ی جوانی است که پاییز فصل آخر سال است اولین رمان اوست. او در این رمان زندگی سه دوست - لیلا، شبانه، روجا- را در فصل‌های متوالی و از زبان خودشان به تصویر کشیده است. دوستانی که هر کدام به نوعی از معمولی بودن گریزان‌اند اما آیا همه چیز دست به دست هم می‌دهند تا معمولی باشیم و معمولی بودن یک جبر است یا اینکه باید "معمولی" را از ابتدا تعریف کنیم و جوری دیگر ببینیم؟

 

- وقتی سکوت می‌کنی یعنی موافقی.

وقتی سکوت می‌کنم یعنی موافقم؟ نه نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمی‌کنم، می‌خندم. دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم بله موافقم. اما سکوت، می‌دانم که نمی‌کنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنت موافقم.

- گرمای مانده‌ی مرداد با گرمای تازه‌ی خرداد فرق دارد. گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور می‌ریزد روی آدم. مرداد اما چرک و چرب است و بوی گند ماندگی می‌دهد.

- فرق است میان این که در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که می‌آیی واقعی می‌شوی. موج می‌شوی در هوا و دیگران هم می‌بینندت.

- گفت مُرده‌شور همه‌تان را ببرد که دارید می‌روید. گفت فرودگاه امام نیست که بهشت زهراست. همه را از من می‌گیرد. گفت تو هم برو و خوش باش. ما را بگذار اینجا، تک و تنها و بی‌کس. گفت می‌روی و این‌جا زلزله می‌شود و همه‌مان می‌میریم. آن‌وقت دلت می‌سوزد. هی گفت و خندید، اما ته خنده‌هایش تلخی آه داشت. انگار نفسش تمام می‌شد ته هر کلمه.

- هر چیز بدی را می‌شود تحمل کرد، اگر یواش‌یواش آن را بفهمی.

- فکر این دانشگاه لعنتی ولم نمی‌کرد. چیزی توی دلم بود مثل حرص، مثل حسودی. نه که حسود باشم، نه. اما انگار مسابقه داشتم با خودم. یا با آن‌هایی که فوق می‌خواندند. فوقم که تمام شد، انگار دیگر آب مرا برده بود. کم بود برایم. رفتن و دکترا گرفتن مانده بود. مثل گِیم، هر مرحله‌ای که رد می‌کردم، مرحله‌ای جدید جلوم باز می‌شد.

- آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش می‌شود توی هوا و آوار می‌شود روی دل آدم‌هایی مثل من، که گیرنده‌ی غصه دارند.

- نمی‌دانم وقتی می‌خواهد فکر کند به چی فکر می‌کند. معمولی است. می‌فهمی؟ معمولی بودن بد است.

در یخچال را باز می‌کند و برای خودش آب می‌ریزد. آرام می‌گوید: " معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلا همین خوب است که روزهایش شبیه هم است. می‌دانی فردا کجاست و پس فردا و ده سال دیگر. کتاب نمی‌خواند اما به جایش پاهاش روی زمین است. نمی رود از پیشت."

- تنهایی خیلی سخت است. سخت‌تر از زندگی بی رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمی‌کند. کم‌کم می‌آید پایین و آن وقت تنهایی از همه چیز سخت‌تر می‌شود. می‌فهمی؟

- زندگی آدم‌ها همه‌اش دست خودشان نیست. تو فقط می‌توانی سهم خودت را درست زندگی کنی. بقیه‌اش دست دیگران است.

- ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم. از زندگی مادرهای‌مان درآمده‌ایم و به زندگی دخترهای‌مان نرسیده‌ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آن‌قدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه می‌شویم. اگر ناقص نبودیم الان سه‌تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌های‌مان را بزرگ می‌کردیم. همه‌ی عشق و هدف آینده‌مان بچه‌های‌مان بودند، مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم.

 

* دیشب طی یک حرکت ناگهانی بی‌خیال تمام کارهای دِد لاین‌دار شدم و تمام کتاب‌های نخوانده را دورم پهن کردم تا دمی بیاسایم! ولی دست و دلم به هیچ کدام نرفت که نرفت. دست به دامن طاقچه شدم و شبانه نسیم مرعشی را شناختم و تا صبح پای روایت‌گری بی‌نظیر، عالی و دوست‌داشتنی‌اش هم از لحاظ نگارشی و هم از نظر محتوا نشستم. این کتاب پر بود از مفاهیم و پاسخ سوالاتی که شدیدا به آن‌ها نیاز داشتم. و خواندنش آن قدر به من چسبید که هم جدا کردن بخش‌هایی از کتاب برایم کاری دشوار بود و هم اینکه دوست دارم یک نفر را به زور بنشانم جلویم و از اول کتاب را برایش بلند بخوانم...

** نسیم مرعشی را هم اضافه می‌کنم به لیست نویسندگانی که احوالات زنان را خوب می‌شناسند و خوب می‌نویسند.

 

 

۲ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۸
مهدیه عباسیان

کافه خنده

عنوان: کافه خنده
نویسنده: علی‌رضا لبش

نـشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 198
سال نشر: چاپ  دوم 1391

از آن‌جایی که انسان بسیار سخت‌گیری در زمینه طنز هستم، هر چیزی من را به خنده وا نمی‌دارد و عدم خروج از خطوط قرمز برایم بسیار مهم است، خیلی کم پیش می‌آید که سراغ نثرهای طنز بروم. علی‌رضا لبش را به لطف نرم‌افزار طاقچه شناختم. در اینترنت در موردش خواندم، به صفحه‌ی اینستاگرامش سر زدم، و به این نتیجه رسیدم که می‌شود نثرهای طنز او را مهمان خلوت خود کرد. با اعتماد به او و سوره مهر سراغ کتابش رفتم و لحظات خوبی را تجربه کردم.

نثرهای نوشته شده توسط لبش از آن دست نثرهای طنز نیستند که تو را از خنده روده‌بر کنند. آنچه که به نظر من عامل ایجاد کننده‌ی حالی خوب بود، این بود که با روندی آرام و با استفاده از سوژه‌هایی قدیمی، معمولی و دمِ دست، کاری کرده است که لبخندی هرچند کوچک بر لبت بنشیند و ناخودآگاه بگویی "جانا سخن از زبان ما می‌گویی"...

محمدعلی علومی ِ طنزنویس در مقدمه‌کتاب درباره علی‌رضا لبش گفته است:

نویسنده دامنه مطالعات وسیعی دارد. وسعت مطالعات و دانش امتیاز بزرگی برای هر هنرمند و از آن جمله طنز نویسان است. نویسنده در این مجموعه از نظریات علمی، مانند نظریات نیوتن، تا مباحث فلسفی را در معرض رویکرد خود به طنز، یعنی طنز اجتماعی، در می‌آورد. وی همچنین به قصه‌های رایج در فرهنگ عامه نیز توجه دارد و می‌توان از باب مثال داستان "آدمی که بختش خوابیده بود..." را نمونه آورد.

تا پیش از این طنزنویس‌های ما متاثر از داستان‌های طنز و آثار جلال آل‌احمد، صادق چوبک، صادق هدایت و افسانه‌های عصر ما ...بوده‌اند. به گمان من دامنه وسیع مطالعه به نویسنده‌ی این مجموعه آن مایه از دلیری را داده است تا اصلا و اساسا کار تازه‌ای انجام دهد، یعنی بینشی کهن در مسائل زندگی آشفته جدید وارد و مطرح کند.

- امروز صبح پدر ژپتو مرا از خواب بیدار کرد تا به مدرسه بروم. من هرچه به او گفتم زمانه عوض شده. الان آدم حسابی‌ها هم از مدرسه و درس فرار می‌کنند، من که چوبی‌ام بگذار بروم مبل شوم، صندلی شوم، عصا شوم، بهتر از این است که درس بخوانم، گوشش بدهکار نیست. می‌گوید: " تو باید دکتر شوی". هرچه می‌گویم: "الان هرکسی هم واقعا دکتر است از ترس تهمت تقلبی بودن مدرکش، انکار می‌کند." گوش نمی‌دهد. اصلا این پدر ژپتو به هیچ صراطی مستقیم نیست. حقش همان است که توسط نهنگ خورده شود و من هم نروم کمکش کنم و وقتی کاملا هضم و دفع شد، بفهمد نباید گیر بدهد.

- امروز قضیه‌ی فراموش کردن کتابم را برای خانم معلممان تعریف کردم. خانم معلم گفت: " تو استعداد سیاست‌مدار شدن را داری. چون خیلی خوب فراموش می‌کنی." گفتم: "سعی می‌کنم خوب درس بخوانم تا در آینده سیاست‌مدار شوم." معلم گفت: "اگر درس بخوانی، آخرش مثل من یک معلم حق‌التدریس می‌شوی که هر روز به تو قول استخدام می‌دهند و فردایش فراموش می‌کنند." گفتم: "پس چه کار کنم؟" گفت: " همین‌طور به فراموش کردن ادامه بده تا ان‌شاءالله در آینده یک سیاست‌مدار بزرگ شوی."

 

* وقتی داستان‌های کتاب را پشت سر هم می‌خوانی، اتفاق ناخوشایندی که می‌افتد این است که حوصله‌ات سر می‌رود و باید خودت را برای ادامه دادن به طرق مختلف هل بدهی. ولی وقتی که متوجه می‌شوی هر کدام از این نثرها و داستان‌ها به دفعات در مجلات و نشریات و مینی‌مال‌های انتهای کتاب در وبلاگ خود نویسنده منتشر شده بوده است و حالا با مجموعه‌ی آن‌ها طرفی، روش برخورد مناسب با کتاب دستت می‌آید.

** بخش "ریخت‌شناسی ناشران" جگرم را خنک کرد و بسیار چسبید!

 

 

۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۹
مهدیه عباسیان

من او

عنوان:  من او
نویسنده: رضا امیرخانی

نـشر: افق
تعداد صفحات: 600
سال نشر: چاپ اول 1378- چاپ  چهل و یک 1394

دقیقا هشت ماه است که کتاب را خریده‌ام و منتظر یک فرصت خوب و یک مکان دنجم تا سراغ این 600 صفحه بروم. نه فرصت خوب پیدا می‌شود و نه مکان دنجی وجود دارد. پس ناچاراً دست به کار می‌شوم و به شیوه‌ی خودم کتاب را جیره‌بندی می‌کنم و هر روز به اندازه‌ی پنجاه صفحه برای خودم زمان و مکانی ناب می‌آفرینم. در ابتدا همه چیز کند است. کند پیش می‌روم، به بعضی نقاط کتاب که می‌رسم نیاز دارم کتاب را ببندم و بعد از کمی تحلیل باز ادامه دهم. بعضی روزها باید بنشینم به ربط بین "یکِ من"، "یکِ او" فکر کنم. "من" و "او" را شناسایی کنم. کم‌کم سرعتم بیشتر می‌شود. ولع خواندن و فهمیدنم هم همینطور. برای همین، هر روز جیره‌ی دو روز را می‌خوانم. بعضی روزها اصلا نمی‌خوانم و روز آخر سه جیره‌ی باقی‌مانده را سر می‌کشم...

نمی‌دانم این کتاب را چطور باید معرفی کرد. اصلا این کتاب را باید معرفی کرد؟

دوست ندارم بنشینم، و مثل معرفی سایر کتاب‌ها بگویم " آنچه در این کتاب اتفاق افتاده، در زمان رضا‌خان و کشف حجاب بوده است و...".

دوست دارم به جای تمام چیزهایی که می‌توانم در مورد این کتاب بگویم و ترجیح می‌دهم نگفته بماند، بسنده کنم به اینکه: "حاج فتاحی بود و نوه‌ای به نام علی، دوستی به نام کریم و مالکِ آبشاری قهوه‌ای و هم‌چون یاسی به نام مه‌تاب".

دوست ندارم بگویم داستان در مورد چیست و از چه قرار است. دوست دارم به جایش کلیدواژه‌وار بگویم: "از ایران تا پاریس، از زندگی تا مرگ، از چرخش دور دنیا تا چرخش دور خود و رسیدن به مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا".

همین!

 

- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم از آدم چیزی خواست، لطفش به این است که بی‌حکمت و بی‌ پرس‌و‌جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده‌ای، نه به خاطر لوطی‌گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن‌وقت چه؟ انجام نمی‌دهی؟ (صفحه 113)

- تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم‌تر می‌شود، دل است! دلِ آدمی‌زاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره‌اش در بیاید. (صفحه 138)

- حیوان ضاحک... این که می‌گویند حیوان ناطق عوضی است. خیالت مورچه‌ها با هم حرف نمی‌زنند؟ ندیده‌ای وقتی توی صف به هم می‌رسند، دو ساعت می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند؟ پایانه‌های عصبی و گیرنده‌های شیمیایی! حرف مفت است. می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند. آن‌ها هم نطق دارند... آدم و حیوان فقط در خندیدن توفیر می‌کنند. آدم‌ها - اگر آدم باشند- می‌فهمند که به همه چیز بایست خندید. انما الحیوه الدنیا لعب و لهو... (صفحه 163)

- نگاهش کردم. اشک در چشمان سیاهش حدقه زده بود و قطره قطره مثل مروارید از آن پوست سیاه فرو می‌چکید. دیگر نه اضمحلال بود، نه گوریل، نه سیاه‌طور... دامادمان بود، ابوراصف... (صفحه 432)

- هر زمانی که فهمیدی مه‌تاب را فقط به خاطرِ مه‌تاب دوست داری با او وصلت کن! (صفحه 554)

 

* به نظرم این داستان حیف می‌شد، اگر توسط نویسنده‌ای دیگر نوشته می‌شد...

** این یک خط را به اندازه‌ی چندین صفحه به‌به و چه‌چه در مورد توانایی امیرخانی در نویسندگی در نظر بگیرید.

*** دوست دارم در مورد این کتاب رو‌در‌رو با کسی که آن را خوانده است حرف بزنم. هضم یک تنه‌ی آن، هم انرژی‌بر و زمان‌بر است و هم دشوار.

**** یکی از معدود جاهایی که زیر سوال بردن مسائل زیستی، بسیار به من چسبید، در این کتاب بود!

***** مفاهیم پراکنده شده در تمام صفحات، من را یاد بخشی از کتاب تهران در بعدازظهر مستور انداخت. مستور در جایی از یکی از داستان‌ها انواع مراتب دوست داشتن را بیان می‌کند، منِ او ، و آنچه درویش از علی خواست، من را یاد والاترین نوع دوست داشتن طبقه‌بندی شده بر اساس مستور انداخت.

****** از 20 به این کتاب 20 می‌دهم.

******* باز هم به‌به...

 

 

۵ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۲
مهدیه عباسیان

یک‌دفعه زد زیر گریه. همه داشتند تولدت مبارک را می‌خواندند، دست می‌زدند و می‌خندیدند، که احساس کرد اتاق دور سرش می‌چرخد. شاید هم نه! احساس کرد که دیگر نمی‌تواند توازن سرش را کنترل کند. شاید هم هر دو. سرش شروع کرد به چرخیدن. اتاق چرخید. صورت‌های خندان چرخیدند. همه‌چیز کند شد. کند و کندتر. صدای "تولد تولد تولدت مبارک" خواندن بچه‌ها کش آمد. ثانیه‌ها طولانی‌تر شد و دیگر نه دو پلکی به روی هم آمدند و نه دو دستی برای تولید صدایی از سر شادی و خوشحالی به هم رسیدند. زمان کش آمد و کش‌تر. سر می‌چرخید و افکاری را که به هزار جان کندن در آن اعماق دفن شده بود، بیرون می‌ریخت. می‌چرخید و اشک‌ها می‌جوشید. چشم‌ها که پر از اشک شدند و چهره‌های خندان که زیر بارانی ناخواسته ناپیدا، دست‌ها بر هم فرود آمدند. سریع بلند شد و توی آشپزخانه رفت. کنار یخچال ایستاد. چند نفس عمیق کشید. زل زد به سفیدی یخچال و افکار حاصل از نبش قبر ناگهانی را لگدمال کرد. مامان توی آشپزخانه آمد. به شانه‌اش زد و گفت: "چت شد تو یهو؟"

هنوز سوالش تمام نشده بود که اشک‌هایش سرازیر شد. دل دل کنان گریه کرد.

"به خاطر اون یه کلمه داری اینطوری گریه می‌کنی؟"

گریه شدیدتر شد. در حیاط خلوت را باز کرد و توی حیاط رفت. سرش را از لای در بیرون آورد و با صدایی ناشناخته گفت: "دو دقیقه با من کاری نداشته باش. برو. الان خوب می‌شم."

ولی مگر خوب شدن به همین سادگی‌ها بود؟ مگر می‌شد آن یک کلمه را فراموش کرد؟ می‌شد آن درد عجیب را، آن سوزش غریب را، آن دل‌شکستگی وصف‌ناپذیر را ندید گرفت و نقاب به دست جلوی باعث و بانی این حال که همه‌ی هستی‌ات در او خلاصه می‌شود، نشست و خندید؟ نمی‌شد.

کف حیاط نشست. اشک‌های افسار گسیخته بی هیچ اراده‌ای خودشان را به بیرون پرتاب می‌کردند. نمی‌دانست چند دقیقه گذشته. صدای خنده و دست زدن قطع شده بود. شلنگ را برداشت. آب سرد را باز کرد و بدون توجه به خیس شدن عینک و شال، شلنگ را توی صورتش گرفت. اشک‌ها و آب مخلوط شدند و روی زمین ریختند. صورتش از سرمای آب بی‌حس شد. شیر آب را بست. برای بار هزارم چند نفس عمیق کشید. و این‌بار با هدف از بین رفتن سرخی چشم‌ها و بینی روی زمین نشست. برای منِ زودرنج درونش توضیح داد که باید بیشتر صبوری کند. که تا بوده همین بوده است. که خوب بودن با کسی که با تو خوب است که هنر نیست جان من. که بزرگ باش و ببخش. که باز هم قوی باش و بدون خستگی و نامید شدن ادامه بده.

عینکش را درآورد. صورتش را با آستینش خشک کرد. عینک را با گوشه‌ی شال تمیز کرد و دوباره زد. بلند شد و توی آشپزخانه برگشت. نبودش زیادی طولانی شده بود.

زن‌دایی که چند لحظه‌ای بود که  از پشت در نگاهش می‌کرد و او متوجه‌اش نشده بود، گفت: "باید قوی‌تر از این حرفا باشی، هنوز اول راهی. حواست هست؟"

اشک‌ها دوباره دانه دانه سُر خوردند روی گونه‌هایش و تبدیل به لکه‌ای خیس روی شال زرد رنگش شدند. حواسش بود؟ قوی‌تر از این حرف ها؟ اصلا چه کسی گفته، کسی که گریه کند ضعیف است؟ چه کسی گفته ناراحت شدن نشانه ضعف است؟ او قوی بود. این را همه می‌دانستند. همه باور داشتند. خودش هم می‌دانست. انسان قوی احساساتش را پنهان نمی‌کند. از چشم‌های خیس و بینی قرمزش خجالت نمی‌کشد. از نشان دادن این که یک فرد چقدر می‌تواند برایش مهم باشد که یک کلمه از جانب او این‌قدر به همش بریزد، نمی‌ترسد. او قوی بود. چرا حواسش نبود؟ با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و بدون توجه به چرخش مداوم محیط، صورت قرمز و شال خیس‌اش، به جمع برگشت.

۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۰
مهدیه عباسیان