رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیرمرد و دریا

عنوان: پیرمرد و دریا
نویسنده: ارنست همینگوی
مترجم: نسرین صالحی
نشر: سالار الموتی
تعداد صفحات: 112
سال نشر: چاپ اول 1393 - چاپ دوم 1394

 پیرمرد و دریا داستان ساده‌ی مبارزه‌ی چندروزه‌ی یک پیرمرد کوبایی برای شکار یک نیزه ماهی است. مبارزه‌ای نفس‌گیر در کنار افکار و واگویه‌های پیرمرد که با مرگ و زندگی گره می‌خورد. چیزی خاص که داستان را متفاوت می‌کند و به شخصیت‌های اندک ِ بی‌نام اجازه‌ی بازی گرفتن تو را می‌دهد، قابلیت تعمیم دادن داستان است. آنچه که پیرمرد در کنار پسر، دریا، مردم، نیزه ماهی و کوسه‌ها تجربه می‌کند را بی‌شک همه‌مان بارها، در موقعیت‌های گوناگون تجربه کرده‌ایم.

 

* این کتاب را در نمایشگاه کتاب خریدم. البته بهتر است بگویم که آقای فروشنده، به صورت نامحسوس من را گول زد و این کتاب را به من انداخت! سهوا مبلغی بیشتر از آنچه که باید می‌پرداختم را کارت کشید و این کتاب را به عنوان بقیه پول پیشنهاد داد. قصد خرید پیرمرد و دریا را داشتم ولی با ترجمه نجف دریابندری ِ عزیزدل. خستگی بیش از حد توان مخالفت را از من گرفته بود و من هم در گول خوردن با او همکاری کردم.

** اگر می‌خواهید با بدترین و اعصاب خرد‌کن‌ترین کتاب و ترجمه عمرتان مواجه شوید، پیرمرد و دریا را با ترجمه‌ی این مترجم عزیز بخوانید. شاید بشود ترجمه‌ی بد را با هزار نوع توجیه کردن و دلیل‌تراشی قبول کرد، ولی این همه اشکالات نگارشی را هر جور که فکر می‌کنم نمی‌شود. به نظرم هیچ کس نبوده که محض رضای خدا قبل از چاپ نیم نگاهی به آنچه قرار است به دست بندگان خدایی چون من بیافتد و با روانشان بازی کند، بیاندازد.

*** با مقاومت‌های بسیار زیاد و تغییر شکل دادن هرجمله در ذهن تا اواسط کتاب پیش رفتم، ولی دیدم واقعا نمی‌شود. با این وضع از شدت حرصی که می‌خوردم و کینه‌ای که از نسرین جان صالحی و انتشارات سالار الموتی به دل گرفته بودم، در انتها من و کتاب با هم تمام می‌شدیم. برای همین کتاب را به "فسقلی جان" که به نابود کردن کتاب‌ها علاقه‌ای خاص دارد سپردم. ولی کتاب به دل او هم ننشست. جلدش جزو پاره‌نشو ترین جلدهایی بود که تا به حال دیده بود. کمی تلاش کرد و کتاب را به گوشه‌ای پرت کرد و رفت. اینطور شد که مجبور شدم تمام حالات توصیف شده را در کنار صفحاتی مچاله نیز تاب بیاورم.

 

 

۷ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۷
مهدیه عباسیان

آویشن قشنگ نیست

عنوان: آویشن قشنگ نیست
نویسنده: حامد اسماعیلیون

نـشر: ثالث
تعداد صفحات: 76
سال نشر:
چاپ اول 1388 - چاپ ششم 1392

حامد اسماعیلیون هم یکی دیگر از نویسندگانی بود که مدت‌ها دوست داشتم خودم را مهمان یکی از کتاب‌هایش کنم. در کنار نام خود نویسنده، عامل دیگری که سبب شد سراغ این کتاب بروم پی بردن به ربط بین عنوان کتاب و طرح جلد بود. 

اولین جمله‌ی اولین داستان تعلیق لازم و جذابیتی کافی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند. طوری که نمی‌شود داستان‌ها را جداگانه خواند.

از مرگ من هشت سال می‌گذرد، هشت سال و سه ماه. بارها به این مرگ، لحظه احتظار و انعکاس وحشت در چشم‌هایم اندیشیده‌ام. می‌دانم که به آن سختی‌ها هم که می‌گفتند نبوده. اجل معلق که دیگر این حرف‌ها را ندارد. یک سنگ گرانیتی لبه پهن که از طبقه پانزدهم چسبش را ول می‌دهد یا یک دانه برنج دم نکشیده سبوس‌دار که بی‌هوا می‌جهد ته حلق هم همین کار را می‌کند. گیرم با جان دادنی متفاوت. ممکن است کسی این وسط جیغ و ویغی هم بکند که بالکل در زنده ماندن آدم تاثیری ندارد.

کتاب حاوی شش داستان کوتاه است که هر کدام نام یک فرد را یدک می‌کشند. افرادی که هر کدام به تنهایی داستانی مخصوص به خود دارند، ولی در کنار هم قرار می‌گیرند و همدیگر را کامل می‌کنند و رمانی کوتاه می‌آفرینند. انگار که اسماعیلیون داستانش را که رد پای مرگ در همه جای آن دیده می‌شود، از دریچه‌ی نگاه شش شخصیتی که همه در زندگی کردن در یک کوچه در کرمانشاه و در زمان جنگ با هم مشترکند، به تصویر می‌کشد.

 

- باران که می‌آید، هم همه چیز را کثیف و آلوده می‌کند، هم راه‌های حافظه را در ذهنم که گاهی باور می‌کنم مثل باقی چیزها فرسوده شده دوباره می‌گشاید.

- چهار بار از کاغذ نیما رونویسی کردم تا خوشخط از کار درآمد. چه می‌دانستم چیست. "مرا تو بی سببی نیستی" دیگر چه معنا می‌داد. یا عشقی که سخن می‌گوید. فکر می‌کردم چه چیزهای غریبی توی مدرسه‌شان یاد می‌گیرند. جمله‌هایی که دوستت دارم در هیچ کدامشان نبود، اما آدم سر تا ته‌اش را که می‌خواند بی خودی بغض می‌کرد و دلش می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد.

- خودت می‌دانی ماها کودنیم. همین که یکی به خاطرمان نصفه‌های شب تیزی نرده‌های دیوار و مگسک اسلحه بابا را به جان بخرد، به صبح نرسیده عاشقش می‌شویم.

 

* کتاب متوسطی بود. از آن کتاب‌های افتان و خیزان که بعضی جاها از خواندنش لذت می‌بری و در جاهای دیگر حوصله‌ات از شلوغی و در هم و برهم بودنش سر می‌رود. ولی با همه‌ی این‌ها جوری است که دلت نمی‌آید یک نفس نخوانی‌اش.

** قضاوت کردن در مورد یک نویسنده را که کتاب‌های دیگرش نشان از دوام آوردنش در این راه هستند را باید به بعد موکول کرد.

*** این کتاب توانست عنوان بهترین مجموعه داستان نهمین دوره‌ی جایزه‌ی بنیاد هوشنگ گلشیری را در سال 88 از آن خود کند و بعد در همان سال از سوی جایزه روزی روزگاری تقدیر شد.

نه از میزان ارزشمندی جایزه بنیاد گلشیری با خبرم و نه حتی تا به حال توانسته‌ام در اندک چیزهایی که از گلشیری خوانده‌ام، با او روابطی مسالمت‌‌آمیز داشته باشم (باید جایی برای بیشتر خواندن از گلشیری هم در برنامه‌ام باز کنم).

**** ترجیح می‌دهم در مورد عنوان کتاب چیزی را افشا نکنم ولی به نظرم طرح روی جلد که دارای شش مکعب که همه‌ی آن‌ها هم "شش" هستند اشاره‌ای است به شش فردی که در موردشان صحبت می‌شود و سرنوشت ناگزیر همه‌ی آن‌ها: مرگ.

 

 

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۹
مهدیه عباسیان

شفای کودک درون

عنوان: شفای کودک درون
نویسنده: لوسیا کاپاچیونه
مترجم: گیتی خوشدل
نشر: پیکان
تعداد صفحات: 228
سال نشر: چاپ اول 1378 - چاپ بیست و دوم 1395

فکر می‌کنم برای معرفی این کتاب بهتر است کمی بیش از معمول مقدمه‌چینی کرد:

اگر کتاب وضعیت آخر نوشته‌ی توماس آنتونی هریس با ترجمه‌ی اسماعیل فصیح ِعزیز را خوانده باشید، با موضوع تحلیل رفتار متقابل آشنا هستید.
ﺗﺤﻠﻴﻞ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ (Transactional Analysis) ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺭﺳﻤﻲ از سال 1970 ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻨﻴﺎن گذار ﺁﻥ ﺩﻛﺘﺮ ﺍﺭﻳﻚ ﺑﺮﻥ بود. در حقیقت کتاب وضعیت آخر و کتابی دیگر با نام ماندن در وضعیت آخر بر مبنای ایده‌ی اریک برن نوشته شده‌اند. می‌شود ساعت‌ها و روزها بی وقفه در مورد این موضوع صحبت کرد و با موشکافی و کندوکاو های شیرین بیشتر به عمق ماجرا پی برد. اما براساس اندک چیزی که می‌دانم، فقط به بیان شاخه‌های متعدد TA که هر کدام به خودی خود به اندازه‌ی چندین کتاب قطور جای بحث دارند، بسنده می‌کنم:

وضعیت آخرماندن در وضعیت آخر

تحلیل ساختار: بر اساس نظر اریک برن که بی تاثیر از نظرات فروید هم نبود، شخصیت هر فرد دارای سه بعد «کودک»، «بالغ» و «والد» است که هر کدام سهم به سزایی در ساختار شخصیت دارند.

ﻭﺍﻟﺪ: ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ‌ای ﺍﺯ ﭘﻴﺸﺪﺍﻭﺭی‌ها، ﺑﺎﻭﺭﻫﺎ ﻭ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ می‌باشد. ﺍﻳﻦ ﺑﺨﺶ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭالعمل‌های ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻭ ﻧﺒﺎﻳﺪﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﺳﺮ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﻱ چند بعد می‌باشد. والد مهرانگیز (نوازشگر)، والد حمایتگر، والد نکوهشگر و... که هر کدام از این ابعاد نقش مهمی را در عادت‌ها و رفتارهای افراد بازی می‌کنند.

ﺑﺎﻟﻎ: ﭘﺮﺩﺍﺯﺵ درست ﺍﻃﻼ‌ﻋﺎﺕ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ با مسائل بر عهده‌ی بالغ است. ﺗﺼﻤﻴﻤﺎت و اظهار نظرهای منطقی منطقی و واقع‌گرایی‌ها از این بعد ناشی می‌شوند.

ﻛﻮﺩک: ﺩﺭ ﺗﻌﺎﺭﻳﻒ TA ﻛﻮﺩک به عنوان ﻣﻨﺒﻊ ﺧﻼ‌ﻗﻴﺖ و منبع اصلی سرزندگی به حساب می‌آید. ﻫﻴﺠﺎﻧﺎﺕ، ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻭ ﺗﺼﻮﺭﺍﺗی که کودک دارد ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﻳک ﻭﺍﻟﺪ ﺳﺨﺘﮕﻴﺮ ﻭ حتی ﺗﻮﺳﻂ یک ﻭﺍﻟﺪ ﻧﻮﺍﺯﺷﮕﺮ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ می‌تواند ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯ ﻣﺪﺕ ﺑﺮ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻓﺮﺩ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻧﺎمطلوبی ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭی‌های روانی و جسمی ﻧﻴﺰ ﻣﻨﺠﺮ ﺷﻮﺩ.

تحلیل رفتار متقابل: به معنای بررسی الگوی رفتاری دو فرد در تعامل با یکدیگر

بازی‌ها: به عنوان نقش‌هایی که انسان‌ها در تعامل با یکدیگر در ایفا می‌کنند تا بتوانند در لایه‌ی دیگری، نتیجه‌ی دیگری  را که مد نظر دارند به دست بیاورند.

نمایشنامه زندگی: به معنای داستان‌هایی از زندگی ما که بارها و بارها تکرار می‌شوند و اگر چه محیط تغییر می‌کند، من و شما هنوز همان نقش قدیمی را در هر نمایشنامه‌ی جدید ایفا می‌کنیم.

ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻛﺎﺭﻛﺮﺩ TA ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ‌ای ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻧﻮ ﺑﻪ ﺗﺠﺎﺭﺏ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪﺷﺎﻥ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼ‌ﺡ ﻛﺮﺩﻩ ﻳﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻳﻖ با کمک به خود ﻭ ﺑﻪ یک ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﻮﻧﺪ.

 

شفای کودک درون کتابی در راستای همین مفاهیم است. در این کتاب ابتدا کودک و والد درون به خواننده معرفی می‌شوند و در ادامه به کمک تمرین‌هایی خاص تلاش می‌شود تا نقص‌های احتمالی در ابعاد مختلف والد، در جهت ظهور کودک درون بر طرف شود.

 

- تناقص در این است که بزرگ‌سالانی که کودک درونشان وانهاده مانده است، از توانایی‌های چشمگیری برای مراقبت و حمایت برخوردارند. اما بدبختانه این توانایی‌ها را به بیرون - به سوی دیگران - معطوف کرده‌اند. در نتیجه، هرکس را که سر راهشان قرار بگیرد - از اعضای خانواده گرفته تا دوستان و همسایگان و کارمندان و همکاران و مشتریان و مراجعان - مورد مراقبت و حمایت قرار می‌دهند، مگر خودشان را! همه افراد در درجه اول اهمیت قرار می‌گیرند. تنها کسی که همیشه آخر از همه می‌آید "کودک درون" خودشان است. (صفحه 116)

- مراقبت از دیگران - وقتی که کودک درون خود شخص در خانه محبوس شده و از گرسنگی دارد هلاک می‌شود، - چه سودی دارد؟ پس، وظیفه ما یافتن والد مهرآمیز و حمایتگر درون خویشتن است. (صفحه 116)

- بسیاری از شاگردان و مراجعانم گفته‌اند که ابراز محبت و توجه به دیگران بسیار آسان است. ولی وقتی نوبت به خودشان می‌رسد، این ابراز محبت و توجه یا حتی مراقبت از خویشتن را شاق و دشوار می‌بینند. یک عمر به ما گفته‌اند که خودخواه نباشیم. دیگران را بر خود مقدم قرار دهیم و آنچه را که داریم با دیگران تسهیم کنیم. قانون طلایی را به طور معکوس به ما آموخته‌اند. قانون طلایی می‌گوید: " دیگران را همچون خویشتن دوست بدار." ولی بخش "همچون خویشتن" معمولا نادیده گرفته می‌شود. (صفحه 121)

- وقتی با کودک درونمان رابطه‌یی مهرآمیز را پرورش می‌دهیم، نیازمان برای یافتن جانشین‌هایی در عالم بیرون کاهش می‌یابد. یعنی دیگر توقع نخواهیم داشت که اعضای خانواده یا دوستان یا سایر آشنایان برایمان نقش والد مهرآمیز را ایفا کنند. و به این ترتیب از الگوی وابستگی‌زا می‌رهیم. (صفحه 127)

 

*...

۵ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۲
مهدیه عباسیان

پنج‌شنبه بود که عموی بابا مرد. مدت‌ها بود که مریض بود و شنیدن خبر مرگش آنقدرها هم دور از ذهن نبود. عمو ابراهیم بزرگترین عمو بود. پسر بزرگ خانواده. سال‌ها پیش عموهای کوچکتر دانه دانه رفتند و حالا بعد از عمو ابراهیم، بابابزرگ و عمو آخری مانده‌اند. عمو ابراهیم پسر نداشت. این اواخر که دائم در بستر بیماری بود تازه می‌فهمیدم پسر داشتن یعنی چه. حتی اگر مثل او پنج دختر داشته باشی که چهار تایشان مثل پروانه دورت بچرخند، اما باز هم انگار دلگرمی پسر داشتن چیز دیگری‌ست. آن قدر که دختر یکی به آخر نیاز به حمایتی مردانه را در چشم‌های پدر و مادرش می‌بیند، قید ازدواج را می‌زند و مثل یک مرد کنارشان می‌ماند. در مراسم ختم عمو دامادها در تکاپو بودند، پسر عموها مثل پسرهای نداشته‌ از این ور به آن ور می‌رفتند و چهار دختر همیشه حاضر، در غم از دست دادن پدر گریه می‌کردند.

هر قدر هم که به عقب برگردیم، به عید سال قبل که برای عید دیدنی خانه‌ی عمو رفته بودیم، به عید‌های قبل‌تر، به زمانی که عمو اصغر مرد، به مراسم ختم و چهلم عمو اسماعیل و قبل‌تر و قبل‌تر باز هم هیچ ردی از پنجمین دختر نیست. هیچ ردی. من خوب به خاطر دارم. آن وقت‌ها عمو ابراهیم خیلی جوان‌تر بود. ولی باز هم یادش می‌رفت که نوه‌ی برادرش به او محرم است و می‌تواند او را ببوسد. همیشه خانه‌ی آن‌ها که می‌رفتیم یا آن‌ها که خانه‌ی بابابزرگ می‌آمدند عمو مکث می‌کرد، کمی در چشم‌هایم زل می‌زد و بعد انگار حجاب نداشتن من یادش می‌انداخت که ما به هم محرمیم. بغلم می‌کرد، می‌بوسیدم و از همه‌ی فامیل هم بیشتر عیدی می‌داد. همه‌ی این اتفاق‌ها در حالی می‌افتاد که یک چهره‌ی مهربان ِ خندان با موهایی صاف که از زیر روسری‌های رنگی بیرون ریخته بود، به ما نگاه می‌کرد. چهره‌ی مهربان دختر ِ آخر. دختری که در تمام طول مهمانی فقط لبخند می‌زد و خیلی سخت می‌شد صدایش را شنید. برای فهمیدن دلیل کم حرفی‌اش باید باز هم به عقب برگردیم. به روزهایی که دیگر من هیچ چیز از آن‌ها خاطرم نیست.

به سال‌های دوری که دخترِ آخر عاشق بود. دلداده‌ی همان عقدی که در آسمان‌ها بسته‌اند. دل‌بسته‌ی پسر ِ آخرین عمو. به سال‌هایی که دختر عمیق می‌خندید، طوری که دندان‌های سفیدش معلوم می‌شدند و صدایش به راحتی شنیده. سال‌های دوری که شور جوانی، عشق، انگیزه، امید، امید و امید در چشم‌هایش موج می‌زد. امید به یک آینده‌ی خوب. به یک زندگی متفاوت. به پسر خوانده شدن آنکه قدم به دلش گذاشته بود. روزها می‌گذشت و روز به روز لبخندهای دخترِ آخر عمیق‌تر می‌شد و برق چشم‌هایش خیره کننده‌تر. نمی‌دانم هیچ کس خاطرش نیست یا تمایلی به، به خاطر آوردن ندارد. نمی‌دانم چه شد که پسر ِ آخرین عمو این عشق را نخواست و رفت. رفت ولی دختر ِ آخر این رفتن را باور نکرد. مطمئنم که به همه گفت اشتباه می‌کنید. این خط و این نشان. گفت من منتظر می‌مانم تا پشیمان شود و برگردد. یقین دارم که هر بار تلفن زنگ زد، دلش که هیچ، تمام وجودش هری ریخت پایین. در خیابان، در پارک هر کس شبیه به او را دید قلبش دیوانه‌وار تپید. به گمانم چند سال بعد، روزی که پسر ِ آخرین عمو ازدواج کرد تازه فهمید رفتن یعنی چه. فهمید بعضی رفتن‌ها انتخاب‌اند و هیچ آمدنی در پی ندارند. اما دیر بود. جوانه‌های آن عشق سال‌ها بود که در وجودش ریشه دوانده بود و نه می‌توانست آن درخت عظیم را یک تنه بخشکاند، نه از بُن درش آورد و نه نادیده‌اش بگیرد. دیگر کار از کار گذشته بود.

من خیلی دیر در جریان این داستان قرار گرفتم. خیلی سال بعد از عروسی پسر ِ آخرین عمو. وقتی که دیگر عید دیدنی‌ها و مهمانی‌ها بدون دخترِ آخر برگزار می‌شد. از آن وقت که دیگر رمقی برای لبخند زدن نداشت و خودش را حبس می‌کرد در اتاق و تنهایی و فکر کردن را به تمام زندگی ترجیح می‌داد. آخرین باری که او را دیدم لرزه بر اندامم افتاد. همه او را می‌دیدیم ولی انگار که او هیچ کداممان را نمی‌دید. انگار یک شخص نامرئی هم در جمع بود که به او زل زده بود و چشم از او بر نمی‌داشت. دیگر نه در چشم‌هایش نشانی از زندگی وجود داشت و نه شبیه زنده‌ها بود. در تمام طول مهمانی به مراسم عروسی پسرِ آخرین عمو فکر کردم و  او را به جای عروس قرار دادم و تصور کردم اگر او الان مادر آن دو پسر کاکل زری بود، چه می‌شد؟ سال‌ها گذشت. هیچ کس درباره او حرفی نمی‌زد و سوالی نمی‌پرسید. انگار که چنین فردی هیچ وقت وجود نداشته است. بارها از مادربزرگ جویای حالش شدم. او می‌گفت نباید پرسید و خانواده‌اش را ناراحت‌تر کرد. من ولی همیشه گوش‌هایم تیزِ شنیدن خبری درباره او بود. آخر سر یک روز باخبر شدم که افسردگی و بی انگیزگی از دختر آخر موجودی ساخته که نه می‌تواند حرف بزند و نه حرکت کند. فهمیدم که در یک آسایشگاه روانی زندگی می‌کند و باز لرزه بر وجودم افتاد. از آن روز به بعد هر وقت که به دختر ِ آخر عمو فکر می‌کنم، اسمش را می‌شنوم و یا جای خالی‌اش خودنمایی می‌کند، ناخودآگاه دختری نشسته بر روی یک ویلچر در پشت پنجره‌ی یک اتاق در ذهنم شکل می‌گیرد که همچنان منتظر است.

در تشییع جنازه و مراسم عمو همه آمدند، چند قطره‌ای اشک ریختند و محزون شدند. برادرهای بازمانده خودشان را روی جسم بی جان برادر انداختند و ضجه زدند. دخترها جیغ زدند و از حال رفتند. زن عمو کمرش خم‌تر از قبل شد. عمو را درون قبر گذاشتند، رویش خاک ریختند. باز هم گریه کردند و برایش دعا خواندند. آدم‌هایی که به قبرستان می‌آمدند همان‌هایی نبودند که قبرستان را ترک می‌کردند ولی آرام‌تر بودند. خیلی آرام. انگار که دفن کردن عمو، گریه و حضور بقیه برای همدردی، باعث شده بود آنچه رخ داده بود را راحت‌تر بپذیرند و با آن کنار بیایند. ای کاش دخترِ آخر هم سال‌ها پیش به سوگ پسرِ آخرین عمو که به هر دلیلی رفته بود می‌نشست و نمی‌گذاشت غم ذره ذره او را ببلعد. با تمام سختی‌ها ولی به گمانم شاهد رفتن‌های متوالی بودن و به سوگ نشستن بهتر است از غرق شدن در غمی بی‌پایان و متوجه سایر رفتن‌ها نشدن.

 

 

۵ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۱۰
مهدیه عباسیان

خنده لهجه نداره

عنوان: عطر سنبل عطر کاج
نویسنده: فیروزه جزایری دوما
مترجم: نفیسه معتکف
نشر: هو
تعداد صفحات: 286
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ دوم 1392

اگر عطر سنبل عطر کاج را خوانده باشید، با فیروزه‌ی خوش صحبت و خانواده‌ی جالبش آشنا هستید. فیروزه در تعریف کردن خاطراتش به شیوه‌ای جذاب توانایی خاصی دارد. او در این کتاب هم با نثری طنز به روایت برخی از تجاربشان در مورد تفاوت‌های فرهنگ ایران و امریکا و آنچه که خانواده جزایری در طی مهاجرات و سال‌های بعد تجربه کردند، می‌پردازد و لحظات خوبی را برایتان خلق می‌کند. 

 

- امور کلی خاورمیانه بر این اصل می‌چرخد که آدم چه کسی را می‌شناسد.

- مادری کردن وعده و وعید کلیشه‌ای عاری از لطف و ابتکار بود با یک استثنای چشمگیر: هنوز هم فنجان دسته‌دار قهوه را می‌دیدم که با یک دنیا شادی می‌گفت: "حاضرم برای یک ساعت خواب اضافی، کلیه‌ی خودم را معامله کنم." تعجبی ندارد که کمبود خواب به نوعی شکنجه است. وقتی پسرم دوماهه شد، حاضر بودم به قتل جیمی هوفا اعتراف کنم، به شرط اینکه بگذارند کمی بیشتر بخوابم.

 

* اگر قصد دارید سراغ نوشته‌های دوما بروید، پیشنهاد می‌کنم اول عطر سنبل عطر کاج را بخوانید.

** در یکی از خاطرات شرح داده شده، فیروزه نوشته بود که میگو نوعی سوسک دریایی است. هرچند که کلی خودم را در مورد ندانستن اینکه میگو جزو بندپایان است، ملامت کردم، اما به این نتیجه رسیدم که من چقدر خوردن سوسک‌های دریایی سوخاری، کبابی، پفکی و لایه لایه درون شوید پلو را دوست دارم.

*** این کتاب با ترجمه سایر مترجمان و توسط انتشارات های دیگر هم به چاپ رسیده است.

 

 

۵ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۰
مهدیه عباسیان