رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

در مورد این فیلم نقدهای بسیار کامل و جامعی هست که حرفی برای گفتن باقی نمی گذارند؛ اما نتوانستم در مقابل فیلمی این چنین قوی، با سکوت ِ اجباری حاکم در آن ساکت باشم و هیچ نگویم.

تمام آنچه می خواهم بگویم خلاصه می شود در اینکه منِ فیلم نبین و کم طاقت در برابر اکثر فیلم ها، دوبار در یک شبانه روز به تماشایش نشستم و از آن داستان شوکه کننده، نکات ریز به تصویر کشیده شده، امید ِ بی پایان، نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن در اوقاتی که آدم در ذهنش هم نمی گنجد و مخصوصاً از بازی بی نظیر امیلی بلانت لذت بردم و به فکر فرو رفتم و تمام شب روی انگشت های پا راه رفتم...

 

 

 

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۴۱
مهدیه عباسیان

اینکه بتوانی به راحتی برای همه حرف بزنی، کلمات را پشت سر هم ردیف کنی، آرزوهای خوب را بگنجانی در دل کلمات و نثار افراد مهم زندگی ات کنی خوب است. اینکه بر این باور باشی که باید ابراز کرد و انسان ها از ابراز و بیان کردن است که به باور می رسند و در این راه تلاش کنی هم بسیار خوب است.

اما اینکه روز تولد پدرت که می شود، با تمام ِ روز شماری کردن ها و آرزوهای بزرگ تکرار شده در ذهن، با وجود دور بودن و بغضِ فروخورده ناشی از دلتنگی، با وجود همه آنچه که می دانی و می توانی، تلفن را برداری و پس از شنیدن صدایش هیچ نتوانی بگویی، تماماً بعض شوی، دلت بخواهد برایش سلامتی بخواهی و نتوانی، دلت بخواهد بگویی ان شاءالله صد و بیست سالگی و لال شوی چون می دانی که جاودانگی اش را می خواهی؛ هی به خود بپیچی و کلنجار روی و آخر یک "می خواستم تولدت را تبریک بگویم" خالی تقدیمش کنی، چه معنایی می تواند داشته باشد؟

 

 

 

 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۲۹
مهدیه عباسیان

همیشه فکر می کردم برای یک زندگی خوب نیاز است اشتراکات زیادی با طرف مقابل داشته باشم. فکر می کردم تفاهم و درک متقابل از علایق یکسان و دغدغه های مشابه می آید. این گونه بود که کتاب خوان بودن طرف مقابل یکی از اولویت هایم بود. اصلاً مگر می شد به کسی که کتابخوان نباشد فکر کرد؟ طرف مقابل باید کتابخوان می بود تا رویای یک خانه بدون تلویزیون محقق می شد و داشتن خانه ای مملو از کتاب، ممکن.

تو که وارد زندگی ام شدی، هر کس که با خبر می شد؛ قبل از اینکه از اسم و رسمت بپرسد از کتابخوان بودنت می پرسید. اینکه مستور را می شناسد؟ نادر را؟ فرزانه را؟ و من با اطمینان جواب می دادم که می شناسد. در روزهای خواستگاری به جای صحبت از رنگ و غذا و انواع مراسمهای وحشت آور، به اندازه کافی از نادر و فرزانه حرف زده بودیم و تو به خوبی از پس امتحانِ ناگهانیِ اهلِ مطالعهِ بودن برآمده بودی. یادت هست؟ کتاب کم حجم ِ عین صاد را؟ و آنچه بر سرش آوردی را؟ :)

همین کافی بود. که پر شوم از اطمینان که اهل مطالعه ای و منعطف. چه مستور و نادر را بشناسی و چه نه. اما از خدا که پنهان نیست، از تو چه پنهان که گاه می ترسیدم، از خانه ای که قرار است تلویزیون داشته باشد، از تو که نکند حوصله کتاب به دست بودن من را نداشته باشی. نکند کتاب خریدن برایت مثل من حیاتی نباشد؟ نکند از کتاب دور شوم؟ نکند کم کم تبدیل شوم به کسی که دیگر من نیستم؟

***

بیست ماه است که می شناسمت. در این روزها تمام تصوراتم را در مورد تعریفم از تفاهم عوض کرده ای. از همان روز اول، از همان جمعه ی به یاد ماندنی نیمه اردیبهشت که با یک کتاب و قلم کنارم نشستی، تا بخوانم و بنویسم؛ ذهن و دلم آرام شد. عجیب آرام. هرچه می گذرد بیشتر به تفاوت ها ایمان می آورم. هرچه می گذرد کاری می کنی تا بیشتر به تفاوت ها ایمان بیاورم. تفاوت هایمان باعث شده قبول کنم که فیلم دیدن هم نوعی مطالعه است. باید سری به آن جا که تخیل به آن راهی ندارد هم زد. من در کنارت به تماشای فیلم می نشینم و تو برایم حیات می خری. من می خوانم و شریک میکنم تو را در آموخته هایم.

این روزها کمتر کتاب می خوانم. خانه را پر کرده ای از کتاب، از نادر. از آنچه نوشته است و آنچه که به آن فکر می کرد. تمام آنچه برایم می خری، می روند توی کتابخانه ای که با ذوق، نقشه اش را کشیدی و سفارشش را دادی. این روزها چسبیده ام به زندگی. به قول فرزانه نمی خواهم "تنها از پشت یک دیوار بلند کاغذی و مقوایی به زندگی نگاه کرده باشم". می خواهم در دل واقعیت باشم. در دل تفاوت ها. دلم میخواهد به روش های مختلف، در کنار هم بیاموزیم و بزرگ شویم.

سراغ کتاب ها هم حتما خواهم رفت. یادم هست که باز هم به قول فرزانه "حرف های نو، معمولاً از کتاب های تازه بر می آیند" عزیزِ من...

 

 

 

 

 

۲ نظر ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۰۱
مهدیه عباسیان