رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بعضی روزها، بعضی اتفاق ها و بعضی لحظات آن قدر سنگین و سخت و غم بار هستند که باور ادامه زندگی پس از آن ها غیر ممکن است. چندین بار چنین اتفاق هایی را پشت سر گذاشته ام. چنین لحظاتی را تجربه کرده ام. لحظاتی که حتی فکر کردن دوباره به آن ها نفسم را در سینه حبس می کند. وقتی در دل آن لحظه ها بودم فکر می کردم که اینجایی که ایستاده ام، ته ِ ته ِ دنیاست. دیگر دلیلی برای ادامه نیست. اصلا دیگر نمی شود زندگی را ادامه داد. زندگی چطور می تواند پس از این همه درد، این همه غم و این حجم از ناعدالتی ادامه پیدا کند؟ اما متاسفانه زندگی، لحظات و زمان هیچ کدام حتی به اندازه ثانیه ای متوقف نمی شوند. پیش می روند و اتفاقات دیگر را به جان می خرند. و تو انگار که در یک محیط دوار گیر افتاده باشی، باید بر روی زمین زیر پایت که می چرخد و می چرخد و هیچ توفقی هم ندارد، بدوی؛ حتی اگر خسته باشی، دردت آمده باشد، تمام جانت لِه باشد و پر باشی از سوال.

زندگی منتظرمان نمی ماند. منتظر نمی ماند تا آنچه رخ داده را هضم کنیم، خاک را از تن بتکانیم، نفسی تازه کنیم و دوباره بلند شویم.

***

فوت ناگهانی باباجون باعث شد بترسم. وحشت کنم. از اینکه همه چیز آن طور که فکر می کنم نیست. از اینکه عزیزان و افراد مهم زندگی ام همیشه کنارم نیستند. از اینکه وقت زیادی برای این همه دو دو تا چهار تا کردن ها، فکر کردن ها، همه چیز را بررسی کردن ها و خجالت کشیدن ها ندارم. از اینکه چرا خودم را رها نمی کنم؟ چرا نمی گذارم دلم بکشاند مرا به این سو آن سو؟ چرا فکر کردم باباجون همیشه هست و وقتی خواستم در بغلم بفشارمش، گفتم باشد برای بعد؟ از اینکه اگر بعدی نبود چه؟

مهمترین دستاورد این روزهای دردناک من همین بود. امروز در مراسم هفتم باباجون، بابا را که دیدم، دلم رفت. دست دادیم، مثل همه ی آدم های دنیا روبوسی کردیم و رفتیم سراغ کارها. صدای در ذهنم می گفت دوست داشتنت را بگو، جار بزن، داد بزن. و صدایی دیگر میگفت الان؟ وقتش نیست. باشد برای بعد.

به عناوین مختلف سمت بابا می رفتم و بر میگشتم. نتوانستم. رفتم طبقه بالای مسجد و مشغول شدم با آماده کردن لیوان ها و بشقاب ها، در حالی که فکر ِ "نتوانستن تا کی" داشت دیوانه ام میکرد.

سریع بیرون آمدم، کفش هایم را پوشیدم. پله ها را تند پایین آمدم، رفتم کنار بابا، صدایش کردم و بی هیچ مقدمه ای بغلش کردم، بوسیدمش و گفتم بی نهایت و از ته دل دوستش دارم. من آرام شدم، عجیب آرام و او اشک دوید درون چشم های مهربانش.

 

 

 


 

۴ نظر ۱۷ مهر ۹۷ ، ۰۱:۵۴
مهدیه عباسیان

توی آزمایشگاهم. در حال ساختن نانوذره. وقتی برای خطا کردن ندارم. باید همه چیز درست و دقیق باشد. کارم را با دقت شروع می کنم. محاسبات را برای بار چندم چک می کنم. چند پارامتر با هم همخوانی ندارند. به استاد پیام میدهم. می خواهم با او صحبت کنم. جواب پیامم را نمی دهد. دوباره مشغول محاسبه می شوم  و وزن کردن دقیق مواد. تلفنم زنگ می خورد. جواب میدهم. در حالِ حال و احوال کردنیم که استاد از در وارد می شود. سریع می گویم بعدا تماس می گیرم و قطع می کنم. محسبات را با استاد بازبینی می کنیم و می روم سراغ کار. بسم الله می گویم و همه چیز را به خدا می سپارم تا جواب بگیرم. همه چیز در حال خوب پیش رفتن است. بر اساس زمان بندی ام پیش می روم. تلفن باز زنگ می خورد. مامان است. می پرسد کجا هستم و وقتی میگویم آزمایشگاه هیچ نمی گوید و سریع قطع می کند. تلفن را می گذارم آن طرف. نمی دانم چرا همین الان وسط این همه شلوغی همه با من تماس می گیرند. باز زنگ میخورد. جواب نمی دهم. تمام هوش و حواسم را میگذارم برای کار. دوباره زنگ می خورد. گوشی را بر میدارم. با شانه ام گوشی را نگه می دارم، صحبت می کنم و کار می کنم. می گوید چه خبر؟ خبر جدید نداری؟ می گوید مامان چه می گفت؟ از این همه سوال و جواب تعجب می کنم. می پرسم چرا؟ مِن مِن می کند و می گوید پس من مجبورم این خبر بد را بدهم. ضربان قلبم بالا می رود. خبر بد؟ می پرسم چه شده؟ صدایش برایم کش می آید. یک جمله اش دقیقه های زیادی را صرف می کنند تا به انتها برسند. شوکه می شوم. دست هایم می لرزند. سمپلر توی دست راستم هست و دو میکروتیوب و یک فالکون در دست چپم. فالکون را روی میز میگذارم. سمپلر را هم. چشم هایم خیس می شود. تصاویر تار می شوند. لب هایم می لرزند. دست هایم از شدت لرزش تکان می خورند. چشم هایم را می بندم. در حال هضم آنچه ام که شنیدم. صدایی در ذهنم می گوید میکروتیوب علامت گذاری شده با رنگ سبز صد لاندا TPP دارد. سبز - صد لاندا، سبز - صد لاندا، سبز - صد لاندا، سبز - صد لاندا، سبز - صــ ...

چشم هایم را باز می کنم. همچنان گوشی را با شانه ام نگه داشته ام. میکروتیوب های فشرده شده در مشتم را روی میز میگذارم، میگویم نمی توانم صحبت کنم. قربان صدقه ام می رود و می گوید خدا صبرم دهد. می گوید خیلی آدم خوبی بود. این حرف ها را که می گوید دیوانه می شوم. دیگر نمی توانم تحمل کنم. می زنم زیر گریه. بلند بلند. نمی فهمم چه می شود. تلفن را قطع می کنم. در خودم می پیچم، خم می شوم روی میز. گریه می کنم. هق هق می زنم و می لرزم.

بچه ها دورم جمع می شوند. برایم آب می آورند. دست هایم آن قدر می لرزد که نمی توانم لیوان آب را بگیرم. یک جرعه می نوشم. راه نفسم باز می شود. می گویند چه شده؟ زبانم نمی چرخد که بگویم پدربزرگم فوت کرد. نمی توانم بگویم. اصلا باورم نمی شود. فکر کردن به این که چه اتفاقی افتاده دوباره اشک هایم را روان می کند. تسلیت می گویند و از کنارم می روند. یکی از بچه ها می گوید من بروم و او کارهایم را انجام می دهد. ناگهان یاد نانوذره هایم می افتم. سعی میکنم خودم را جمع و جور کنم. تشکر می کنم و می گویم نمی شود. باید امروز نانوذره را بسازم و ساعت سه دانشگاه تهران باشم.

می روم صورتم را می شورم. بر میگردم سر کارم. با چشم هایی که هی خیس می شوند و همه چیز را تار می کنند. میکروتیوب ها را بر میدارم. آن قدر در دستم فشارشان داده ام که رنگ سبزی دیگر باقی نمانده. فرقشان را با هم نمی توانم تشخیص دهم. احتمال می دهم کدام باشد ولی احتمال به کارم نمی آید. دوباره ماده را آماده می کنم و به محلول درون بشر های روی دستگاه اضافه می کنم.

حالم بد است. خیلی بد. از بزرگ بودن بدم می آید. از اینکه باید حواسم به دوستان و استاد و بچه ها باشد متنفرم. دلم میخواست دختر کوچکی بودم، می خزیدم زیر میز و در گوشه ای غیر قابل دید تمام جانم را گریه می کردم.

***

ساعت حدود پنج است . توی تاکسی ام و در راه خانه. تلفن باز زنگ می خورد. تلفن که زنگ میخورد دلم می ریزد روی زمین. یکی از دوستان است. حرف می زند و می گوید با انرژی تر جواب دهم. دلیل بی حالی ام را می گویم. ساکت می شود. دوباره شروع می کند به حرف زدن. می خواهد کدورت ها را رفع کند. دلجویی می کند، من را می خنداند، تسلیت می گوید و خداحافظی می کند.

سر راه شیر می خرم. او خیلی مریض است. می رسم جلوی در. نمی خواهم زنگ بزنم. شاید خواب باشد و در حال استراحت. دست هایم پر است از وسایل. کیفم را هرچه می گردم کلید را پیدا نمی کنم. زنگ می زنم. در باز می شود. توی آسانسور که می روم، خودِ خسته ام را که می بینم دلم باز گریه می خواهد. اما آن صدا باز می گوید قوی باش، که او گناه دارد تو را با چهره گریان ببیند.

خودم را کنترل می کنم. وارد خانه که می شوم سعی میکنم خوب باشم. برایش از دوستی که زنگ زد می گویم. می روم توی آشپزخانه شیر گرم میکنم و برایش یک لیوان شیر داغ می آورم تا صدای گرفته اش باز شود. بغض دارد دیوانه ام میکند. دوباره بر میگردم توی آشپزخانه، در یخچال را باز می کنم، ظرف غذای دیروز را در می آورم و لقمه های سرد را هل می دهم به سمت بغضِ نشسته در گلو.

می روم می نشینم کنار او. دلم میخواهد حرف بزنم. می گوید امروز نوزاد دوستمان به دنیا آمد. خوشحال می شوم. امروز عجب روزی است. یکی می رود و یکی می آید. شاید هم نه؛ امروز روز تولد است، هر دو متولد شده اند، یکی به این دنیا و دیگری به دنیای آخرت.

برایش از نتایج آزمایش می گویم. از اینکه همه چیز خوب پیش رفت. از اینکه مُردم تا همه چیز خوب پیش برود. از اینکه من باورم نمی شود. از اینکه می شود دروغ باشد؟

تلفن را بر میدارم. زنگ می زنم خانه خودمان. می خواهم خبر را از مامان بشنوم. کسی خانه نیست. می روم روی تخت دراز می کشم. به باباجون فکر میکنم و خاطراتش. به آخرین باری که همدیگر را دیدیم، به حرف هایی که زدیم. به دست هایش. به گونه هایش. به مهربانی و دعا کردن هایش؛ که تلفن زنگ می خورد. می دوم به سمت تلفن. مامان است. ولی هیچ نمی گوید. می گوید چرا صدایت گرفته است می گویم خسته ام. از بابا می پرسم. از اینکه کجاست. می گوید حال باباجون بد بوده و آمده تهران. نفس راحتی میکشم. پس خبر اشتباه بود. سریع خداحافظی میکنم و به بابا زنگ می زنم.

صدای بابا گرفته است. می گویم شنیده ام که تهرانی. حال باباجون را می پرسم. می گوید صبح فهمیده حالش بد است و سریع آمده تهران. بابا جون را هم می برند بیمارستان. می گویم خب پس الان بیمارستان است؟ سکوت می کند. دنبال کلمه می گردد و می گوید نه، تمام کرد. و من باز بی تاب می شوم. سریع خداحافظی می کنم. صدای در ذهنم، باز به حرف می آید که بابا که پیراهن مشکی ندارد؟ بابا که هیچ وقت مشکی نمی پوشد؟ بابا باید مشکی بپوشد، بابا...

در برابر بغض مقاومت می کنم. اما از قوی بودن بدم می آید. مثل یک دختر کوچک می شوم، می روم روی تخت، می خزم زیر پتو و تمام جانم را گریه می کنم.

***

حضور او آرامش دهنده ی خوبی است. می آید آرامم می کند. حاضر می شویم تا برویم خانه باباجون و عزیز. می پرسد چه کسانی آنجا هستند و من ناخودآگاه اول اسم باباجون را می آورم و باز گریه می کنم.

اولین بار است که یک نفر از نزدیکانم را از دست می دهم. هیچ ذهنیت و تجربه ای در این مورد ندارم. پرم از ترس و اضطراب و نگرانی. می رسیم خانه عزیز اینا. عمو ها جلوی در مشغول نصب بنر هستند و خانه پر است از مهمان. وارد می شویم. عمه را که می بینم می آید خودش را گم می کند در آغوشم، می گوید دیدی چه شد و گریه می کند. گریه می کنیم. عمه ی کوچک خوابیده است و عزیز توی هال پیش مهمان هاست. می روم توی هال. همه بلند می شوند و تسلیت می گویند. می روم پیش عزیز. بغلم میکند و حالم را می پرسد. از همه آرام تر است. خوبِ خوب است. جای خالی باباجون آزارم می دهد. دلم میخواهد بابا را ببینم. آقایان طبقه بالا هستند. عزیز از همه چیز می گوید جز باباجون. از خودش. از پا درد و از همه چیز. عزیز شروع می کند به تعریف کردن از لحظه ای که باباجون تمام کرد. عمه ی بابا بی تاب ترین است. برادر دیگری را از دست داده است. عموها می روند سراغ تهیه شام. من طاقت ندیدن بابا را ندارم. می روم طبقه بالا. به همه سلام می کنم. بابا را بغل می کنم، می بوسم، آرام می شوم و بر می گردم طبقه پایین.

سفره را پهن می کنیم. شام می آوریم. در سکوت محض شام می خورند. نگاهم دوخته شده به غذا. به اینکه چطور می شود شام خورد؟ سرم به طرز وحشتناکی درد می کند. بوی غذا حالم را به هم می زند. عزیز می گوید نمک غذا کم است. سرم را بلند می کنم. صورت های خنثی را نگاه می کنم. حالم بد تر می شود. سرم گیج می رود. از خدا میخواهم باباجون الان اینجا نباشد و این صحنه ها را نبیند. نبیند که هنوز یک روز از رفتنش هم نشده، زندگی اینگونه جریان دارد. اینجا نباشد تا صدای عزیز را نشوند که میگفت وقتی فهمیدم تمام کرده دیگر به او دست نزدم تا مجبور نباشم غسل کنم. دلم برایش می سوزد و اشک ها می دوند بیرون. از این همه سرد بودن حالم بد می شود. می روم توی آشپزخانه، می نشینم روی صندلی ای که باباجون لحظه آخر روی آن بوده، با دستهایم گیج گاهم را فشار می دهم و تمام جانم را گریه می کنم.


***

روز تشییع رسیده است. حال غریبی دارم. می ترسم. از خداحافظی. از سپردنش به خاک. از باور این فقدان. از تحمل این شرایط. ترس و دلهره و سردرگمی در من موج می زند. آمبولانس که می آید، باباجون را که توی تابوت میگذارند، تابوت را که بلند می کنند من می میرم و زنده می شوم. تازه می فهمم چه اتفاقی افتاده. دنیا خیس خیس می شود. دنبال تابوت حرکت می کنیم. می رویم و پشیمانم از کم دیدنش. می رویم و حس میکنم دیگر جانی ندارم. نماز میت می خوانیم و می رویم به سمت قبر. دل توی دلم نیست. دلم میخواهد ببینمش. منتظرم تا رویش را کنار بزنند و نمی زنند. بابا جون را می گذارند توی قبر. دارم دیوانه می شوم. بابا در چه حالی است؟ می گردم دنبال بابا. سمت راست قبر، آن طرف تر ایستاده، مشکی پوشیده و آرام اشک می ریزد. دلم آتش می گیرد. با دیدن بابا، با ندیدن باباجون، با سنگ های لحدی که رویش میگذارند. شبیه دختر کوچک ِ بی تابی می شوم و تمام جانم را گریه می کنم.

 

 

 

 

۲ نظر ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۶
مهدیه عباسیان

عنوان: عشق و چیزهای دیگر
نویسنده: مصطفی مستور
نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 124
سال نشر: چاپ اول 1396- چاپ هشتم 1397

آخرین باری که کتاب خریدم در نمایشگاه کتاب بود و آخرین باری که در کتاب فروشی بین کتاب ها همه چیز را فراموش کردم و در آن ها غرق شدم ماه ها پیش. عادت کتاب خریدن به لطف فیدیبو و طاقچه همچنان ادامه دارد. اما در کتاب فروشی قدم زدن، کتاب ها را ورق زدن و با بوی کاغذ و چینش کلمات مست شدن دنیای دیگری دارد.

دیروز سر از شهر کتاب درآوردم و با کتاب ها مشغول شدم. دلم برای داستان خواندن تنگ تنگ شده بود. اما عذاب وجدان انبوه کتاب های توی کتابخانه نمی گذاشت به کتاب ها نزدیک شوم. قفسه ی کتاب ها را نگاه می کردم و قند توی دلم آب می شد. از حجم کتاب های نخوانده ای که باید یک روز بخوانمشان. از اینکه چهار گوشه ای که هستم پر است از کتاب. قفسه روبه رویم پر بود از کتاب های وفی. وفی را که دنبال می کردی به پیرزاد ختم می شد و بعد به ترقی. چشم هایم اسم هایشان را دنبال می کرد که متوقف شد روی کتاب های کم حجمی که نام "مستور" روی آن ها هر قدر هم کوچک نوشته شده باشد و هر قدر هم چشم هایم ضعیف باشد، برایم جزو خواناترین نوشته هاست. دانه دانه نگاهشان کردم. همه را خوانده بودم. توی دلم با مستور حرف می زدم که چه می شود اگر تند تر بنویسی، که این کتاب سفید در انتهای کتابهای مستور توجهم را جلب کرد. ذوق و شوق فراوانم و ناراحتی ام از اینکه چرا زودتر حواسم نبود غیر قابل وصف است.

 

درباره مستور قبلاً بارها نوشته ام. درباره اینکه این کتاب در مورد چه چیزی است دلم نمیخواهد چیزی بگویم. نام کتاب، طرح روی جلد تا حدی گویاست. یک تعریف یک خطی یا حتی چند خطی در مورد این کتاب و هرآنچه مستور نوشته است به گمانم بزرگترین ظلمی است که می توان در برابر چنین نوشته هایی کرد.

 

- اخلاق و عبرت سال هاست از مد افتاده اند اما این موضوع ابدا اهمیتی ندارد چون، به قول مراد سرمه، این روزها دنبال مد رفتن هم از مد افتاده است.

- پدرم همیشه خودش سراغ خواب میرود اما من مثل یک فراری از پلیس آن قدر از خواب فرار می کنم تا خسته می شوم و خواب در بدترین وقت ممکن یقه ام را می گیرد.

- در واقع مسئله این نیست که چقدر مسئله توی زندگی هست، مسئله اینه که بزرگ ترین مانع زندگی خود زندگیه. زندگی با همه کلیات و جزییاتش. فکر می کنم اگه کسی با تمام وجود این موضوع رو درک کنه، به جای اینکه جلو مانع های توی زندگی بایسته یا خودکشی کنه، سعی می کنه خودش هم جزیی از مانع بشه. جزیی از اون مانع بزرگ. منظورم اینه بدون اینکه به جزییات زندگی فکر کنه، تنها سعی می کنه خودش رو با جریان کل زندگی هماهنگ کنه.

 

* واقعا نمیدانم چرا وقتی کتابی از مستور در دست می گیرم دچار این حجم از هیجان می شوم.

** خیلی خیلی لذت بردم. خیلی...

 

 

 

۶ نظر ۰۳ مهر ۹۷ ، ۱۶:۱۰
مهدیه عباسیان