رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

ماه رمضان امسال، به پیشنهاد دوست عزیز ِ بسیار خاص و ویژه‌ام، گوش کردن به مجموعه سخنرانی‌های استاد پناهیان با عنوان تنها مسیر را شروع کردم. روزی یک سخنرانی، گاهی دو سخنرانی و گاه از شب تا سحر به صورت پیوسته.

قصد معرفی این مجموعه را نداشتم. به نوشتن در این مورد که فکر می‌کردم، موکول‌اش می‌کردم به زمانی که سخنرانی‌ها تمام شوند. اما لذتی که بردم و می‌برم، آنچه که یاد گرفتم، نگاهی که در حال عوض شدن است و بازآرایی مفهوم رنج در  «انسان را در رنج آفریدیم» باعث شد دلم بخواهد زودتر در موردش بنویسم.

با جستجوی عبارت "تنها مسیر" به راحتی فایل‌های این سخنرانی‌ها برایتان قابل دسترس خواهد بود. این سخنرانی‌ها در ماه رمضان سال نود و دو انجام شده‌اند. شاید گوش داده باشید و استفاده کرده باشید؛ اما این روزها، برای من بهترین زمانی بود که می‌شد به آن‌ها پرداخت...

 

* این مجموعه را به تمامی دوستان و آشنایان معرفی کرده‌ام و با ذوق فراوان از مفهوم رنج گفته‌ام. از اندک چیزی که یاد گرفته‌ام.

** یکی از ثمراتی که تغییر نگاه برایم داشت این است که سر و صداهای بچه طبقه بالایی‌مان دیگر برایم اذیت‌کننده نیست. جور دیگری به این صداها نگاه می‌کنم که در انتها به شکرگذاری ختم می‌شود.

*** گاه اثر گوش دادن به سخنرانی‌ها از مطالعه محتوای مکتوب بیشتر است. برای من که اینطور بود...

 

 

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۳
مهدیه عباسیان

این روزها کمتر برایت می‌نویسم و به جای‌اش بیان کردن را بیشتر تمرین می‌کنم. سعی می‌کنم گم شدن در آغوشت و حرف‌های ناب را در گوشت زمزمه کردن را هر روز تمرین کنم. هر روز برایت از دوست داشتنم بگویم. هر روز و هر روز و هر روز...

دوباره نیمه اردیبهشت رسید و سپری شد. و من چقدر خوشحالم. از زیاد شدن عمر روزهای خوبمان. از قدمت رابطه‌مان. می‌دانستی هر روزی که می‌گذرد، یک روز به افتخار تو را داشتنم اضافه می‌شود؟

شاید گاه کم بنویسم و گاه زیاد... نمی‌دانم... اما قول می‌دهم هر روز از دوست داشتن سرشارت کنم، قدر لحظات بی‌تکرارمان را بدانم و هیچ وقت دست از زمزمه‌های عاشقانه برندارم... عزیزِ دوست داشتنی من...

 

 

۲ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۹
مهدیه عباسیان

 

در برنامه‌ریزی‌ام بود که در ماه رمضان در مورد این کتاب بنویسم. در مورد قدرت بی‌نظیر نجف در بکارگیری کلمات... ولی اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که نبودن نجف دریابندری عزیز و بزرگ عاملی باشد برای این نوشتن.

یادم می‌آید در یکی از کتاب‌هایی که از بلقیس سلیمانی خواندم، جمله‌ای بود با این مفهوم که همه جان‌ها با هم برابر نیستند، و امروز که این خبر را شنیدم، احساس از دست دادن یک شخص را نداشتم؛ فقدانی بسیار وسیع‌تر و ناراحتی بسیار عمیقی را تجربه کردم.

در ذهن داشتم که بیایم و در مورد مستطاب بنویسم، از این بگویم که نجف عضو سومِ خانواده دو نفره ماست. بگویم جدا از مقدمه‌های دلربایی که در ابتدای کتاب‌هایش می‌نویسد و  آدم را از خود بی‌خود می‌کند؛ نویسنده‌ی قدَری است و با کلمات و جمله‌هایش هم می‌تواند آدم را سرشار کند از لذت، از ذوق، از خوشبختی اینکه می‌شناسی‌اش... می‌خواستم بگویم در این شاهکاری که در مورد آشپزی با همکاری همسرش آفریده است، نه تنها می‌توان پخت و پز یاد گرفت، که می توان زندگی آموخت... می‌خواستم بگویم روزهایی که حوصله مطالعه ندارم و آشفته‌ام، می‌روم سراغ این کتاب و توضیحاتش در مورد کوچکترین چیزها را می‌خوانم و مست می‌شوم و پر از شور بر می‌گردم به زندگی عادی. بگویم با "او"ی همسر در مورد غذا که حرف می‌زنم و نظر می‌پرسم، می‌گوید نجف چه گفته؟ وقتی غذایی خیلی خوب می‌شود، او می‌پرسد کار نجف است؟ این قدر نجف عضوی از ما است. می‌خواستم در انتها بگویم که هر وقت غذایی با یکی از دستورهای این کتاب درست می‌کنم، تمام مدت در دل دعایش می‌کنم که عمر با عزت داشته باشد، عمری طولانی... می خواستم در انتها بخواهم برایش دعا کنیم. تا باشد... همیشه باشد... اما الان باید دعایم را تغییر دهم به این که قرین رحمت باشد. که چه سخت است و دردناک...

 

* فکرش را هم نمی‌کردم یک روز این کتاب را این طور معرفی کنم... حتما یک روز به صورت ویژه در مورد محتوا و متن این کتاب باز هم خواهم نوشت...

** خدا رحمت کند این مرد بزرگ دوست‌داشتنی را... عضو سوم خانواده‌مان را...

 

 

 

۳ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۶
مهدیه عباسیان

عنوان: هفت عادت مردمان موثر
نویسنده: استفان کاوی
مترجم: محمدرضا آل‌یاسین
نشر:  هامون
تعداد صفحات: 348
سال نشر: چاپ سیزدهم 1385

تجربه‌های تلخی در مواجه با کتاب‌های پرفروش داشته‌ام. به همین دلیل این کتاب جزو آن دسته از کتاب‌هایی بود که دلم نمی‌خواست سراغش بروم. پیشنهاد یکی از دوستان و خاک خوردن این کتاب برای مدت‌های طولانی در کتابخانه باعث شد دوباره ریسک کنم. و چه ریسک خوبی...

این کتاب را باید با آرامش خواند. مکث کرد، فکر کرد، واکاوی کرد، شخصیت خود را بالا و پایین کرد و آرام آرام ادامه داد. در این کتاب به خوبی ضرورت دیدگاه از درون به بیرون و سپس هفت عادت بسیار مهم در دو بخش پیروزی های شخصی و عمومی توضیح داده شده است. پس از اتمام مطالعه، نکات مهم را برای خودم خلاصه نویسی کردم و می توانم بگویم این کتاب، از آن کتاب‌هایی است که باید بارها به آن مراجعه کرد و جرعه جرعه آن را نوشید.

 

- رفتار ما کنش تصمیم‌های ماست، نه زاییده شرایط ما.

- هیچ کس بدون تمایل خودتان نمی‌تواند شما را بیازارد. و همان گونه که گاندی گفته است: «اگر خودمان احترام به خود را به کسی ندهیم، احدی نمی تواند آن را از ما بگیرد». نخست خودمان مشتاقانه اجازه می‌دهیم یا تمایل داریم آنچه برایمان پیش می‌آید ما را بیازارد، خود آن رویداد نقش چندانی ندارد. اقرار می کنم پذیرش عاطفی این امر بسیار دشوار است، به ویژه اگر سال های سال بدبختی خود را به نام موقعیت یا رفتار شخصی دیگر توجیه کرده باشیم.

- راه حل‌های سریع و آنی در احیای روابط انسانی سرابی بیش نیست. ایجاد ترمیم روابط محتاج سعه صدر و گذشت زمان است.

- بلوغ به معنای توازن بین جسارت و ملاحظه است. هرگاه کسی بتواند با جسارت، احساسات و اعتقادات خود را پس از تعادل با احساسات و اعتقادات فرد دیگر اظهار کند،از بلوغ فکری بهره مند است، به‌خصوص اگر موضوع برای دو طرف از اهمیت خاصی برخوردار باشد.

- بها دادن به تفاوت‌ها (تفاوت‌های ذهنی، احساسی و روانی) جوهره کار تیمی است. به طور کلی سرآغاز بها دادن به تفاوت‌ها شناخت این واقعیت است که مردم جهان را آنگونه که هست نمی‌بینند بلکه از درون چارچوب ذهنی خویش به همه چیز می‌نگرند.

- برای اینکه بر روی مارپیچ صعودی رشد به حرکت ادامه دهیم و اوج بگیریم، ناگزیریم که پیوسته بیاموزیم، متعهد شویم و دست به عمل بزنیم.

 

* بسیار لذت بردم و بسیار نیاز دارم آن را دوباره بخوانم...

 

 

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۴۳
مهدیه عباسیان

دائما به یادش هستم. غذا درست می‌کنم و می‌گویم چطور می‌تواند غذا درست کند؟ سحری و افطار می‌خوریم و به او فکر می‌کنم. هنگام خرید کردن و بیرون رفتن هم. تا وقتی گیر بیاورم و از کاری فارغ شوم، از ته ذهنِ شلوغم خودش را می‌کشاند جلو تا بیشتر فکر کنم. به اینکه در دلش چه می‌گذرد حالا که شوهرش نیست؟ خانه‌شان را هزار بار در ذهنم تجسم کرده‌ام. اتاق‌ها، آشپزخانه، هال؛ مبل‌ها و صندلی‌ها و حتی هودی که دیگر برای سیگار کشیدن شوهرش روشن نمی‌شود. حتی به بالکن هم فکر کرده‌ام و به عمه... آخ... عمه...

چهل روز است که به عمه فکر می‌کنم. به حالی که دارد. به اینکه گریه می‌کند؟ اینکه چرا صدایش پشت تلفن این قدر آرام است؟ اینکه از حالا به بعد چه می‌شود؟ اینکه پسر مریضش چه؟ اینکه چطور می‌توان قوی بود و ادامه داد؟ چهل روز است هر وقت بیکار می‌شوم، قبل از خواب، وسط کار، بین کتاب خواندن‌ها و وقت و بی وقت شروع می‌کنم به جستجو کردن در مورد این موضوع که آیا بچه‌های اوتیسم می‌فهمند سوگ یعنی چه؟ فقدان را درک می کنند؟

سرچ می‌کنم و می‌خوانم و پیش می‌روم و از جایی به بعد باز منم و هجوم افکار بی‌پایان در مورد عمه‌ی صبوری که هیچ وقت به او نزدیک نبوده‌ام. حالا دو سه روز است که از فکر کردن به اینکه صبح باید بهشت زهرا باشم تنم می‌لرزد. دوباره تصورات و تجسم می‌آیند سراغم، ختم باباجون یادم می‌آید و گریه‌های بی‌صدای عمه. عینک پر از اشک‌اش. صورت خیس‌اش. زمزمه های آرام‌اش. و البته شوهرش که هوای پسرشان را داشت تا همسرش عزاداری کند.

به عمه فکر می‌کنم، به از دست دادن ناگهانی همسر در برابر چشم‌هایش. به حسی که بعد از برداشتن تلفن برای تماس با اورژانس داشت، وقتی دید کار از کار گذشته است. به صبری که دارد، به رنج هایش که انتها ندارد، به عزیز که می‌گفت وقتی رسیدیم دست‌های آقا سعید را محکم گرفته بود و گریه می‌کرد. به اینکه شاید شوهر عمه آخرین فردی بود که یک روز به نبودش فکر می‌کردیم. و به فردا... به روز سختی که کاش می‌شد آن را جلو زد و گذراند. مگر گریه و عزاداری و سوگ بی‌آغوش می شود؟ مگر می‌شود بغلش نکنم؟

دائما به یادش هستم و دائم صدایی در ذهنم می‌گوید امان از این روزها...

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۲۲
مهدیه عباسیان

دلم می‌خواهد بنویسم. دلم می‌خواهد حرفی بزنم. هر شب نوشتن را به شب بعد موکول می‌کنم. صدای درون ذهنم می‌گوید باشد برای بعد... برای فردا، برای وقتی که خیلی خوب در ذهنت سر و سامان‌اش دادی، برای ماه رمضان، برای قبل از سحر... هزاران چیز در ذهن‌ام از این سمت به آن سمت می‌روند و نمی‌نویسم. چرا؟ نمی‌دانم. فرو رفته‌ام در روزمره‌گی، در لال شدن، در حرفی نزدن، در خود ریختن.

اما دیگر بس است. دلم می‌خواهد بنویسم. حتی اگر افکارم هنوز به قدر کافی برای این کار منظم نباشند. حتی اگر از همه چیز بگویم و انگار که نگفته باشم. می‌روم توی آشپزخانه برای خودم چای می‌ریزم و می‌آیم، می‌نشینم پشت لپ تاپ تا بنویسم. از این روزهای سخت. از دلتنگی برای همه کس و همه چیز. دلتنگی برای خود ِ خوبِ سرزنده‌ام. یک جرعه چای می نوشم و کمی به دعاهایی که از تلویزیون پخش می‌شود گوش می‌دهم و چند دقیقه‌ای فکر می‌کنم و به خودم قول می‌دهم حتما بنویسم...

 

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۹
مهدیه عباسیان

عنوان: وضعیت بنفش
نویسنده: امیررضا مافی
نشر:  چشمه
تعداد صفحات: 95
سال نشر: چاپ اول 1394

اگر بخواهم خلاصه در مورد این کتاب بگویم، تنها باید به «روایت‌های مختلف و جالب در مورد یک واقعه» بسنده کنم. جدا از داستان و محتوا و مفهوم، نوع بیان و داستان‌سرایی توجه مخاطب را به خود جلب و تعلیق لازم را ایجاد می‌کند. امیررضا مافی دانش‌آموخته فلسفه است و در نتیجه آفریدن چنین تو در تویی و چنین زوایای دیدی را می‌توان از او انتظار داشت.

 

- چکه چکه قطراتی است که به زمین می‌ریزند. تا صبح دنده به دنده می‌شود. صبح، دنده‌ی ماشین را عوض می‌کند. مرد عوضی از لای پنجره شماره‌اش را می‌اندازد داخل ماشین. ماشین پنچر می‌شود. دست‌هایش سیاه. سیاه قلمی در کیفش دارد که دیشب کشیده؛ مثل همان سیگار کنت و جای رژ که روی فیلترش کلیشه شده است. چرخ را جا می‌اندازد، ماشین را راه.

- گمان من این است که مولف در حال جان دادن است،  هر سطری که می‌نویسد یک دکمه از جانش جدا می‌گردد و دست آخر با اتمام اثر می‌میرد و متن بدون داشتن هیچ قیمی متکثر می‌گردد.

 

* بازی با کلمات را در اولین بریده‌ای که گذاشتم، دیدید؟ من خوشم آمد و لذت بردم...

** از آنچه در این کتاب اتفاق افتاده هیچ نگفتم، چون تمام داستان را می‌توان در یک خط توضیح داد. از نظر من این کتاب تماما توصیف است و تغییر زاویه دید.

 

 

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۴۸
مهدیه عباسیان

عنوان: کتابخانه عجیب
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: بهرنگ رجبی
نشر:  چشمه
تعداد صفحات: 92
سال نشر: چاپ اول 1393

موراکامی را دوست دارم. چون محدود به چارچوب‌ها نیست. چون باعث می‌شود بتوانی به گونه‌ای نو نگاه کنی، فکر کنی و عمیق شوی. ردپای کتاب و کتابخانه‌ها در داستان‌های موراکامی من را مست و از خود بی‌خود می‌کند، ذوق می‌کنم، هیجان‌زده می شوم و کتاب را می‌بلعم...

کتابخانه عجیب رمانی کوتاه با چهار شخصیت است، شخصیت‌هایی که به گمانم هم می‌توان به آن ها نگاهی ظاهری داشت و هم نگاهی عمیق‌تر، زیرا می‌توانند نمادهایی از مفاهیم مختلف باشند و حرف‌های بیشتری را ورای این 92 صفحه منتقل کنند. داستان در مورد پسری است که به دنبال کتابی با موضوعی خاص در هزارتوی یک کتابخانه گرفتار می شود. داستانی حتی به ظاهر مناسب برای نوجوانان، اما در واقع برای بزرگسالان...

 

- این جا تک و تنها ساعت دو صبح در تاریکی دراز می‌کشم و به سلول زیرزمین کتابخانه هه فکر می‌کنم. به اینکه تنها بودن چه حسی دارد، و به عمق ظلمتی که در برم گرفته. ظلمتی به سیاهی شبِ ماه ِ نو.

 

* دلم برای کتاب کافکا در کرانه تنگ شد. اگر این همه کتاب نخوانده در کتابخانه هر روز در حال زل زدن به من نبودند، حتما دوباره و چندباره می خواندم‌اش.

 

 

 

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۱
مهدیه عباسیان