رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتشارات سالار الموتی» ثبت شده است

پیرمرد و دریا

عنوان: پیرمرد و دریا
نویسنده: ارنست همینگوی
مترجم: نسرین صالحی
نشر: سالار الموتی
تعداد صفحات: 112
سال نشر: چاپ اول 1393 - چاپ دوم 1394

 پیرمرد و دریا داستان ساده‌ی مبارزه‌ی چندروزه‌ی یک پیرمرد کوبایی برای شکار یک نیزه ماهی است. مبارزه‌ای نفس‌گیر در کنار افکار و واگویه‌های پیرمرد که با مرگ و زندگی گره می‌خورد. چیزی خاص که داستان را متفاوت می‌کند و به شخصیت‌های اندک ِ بی‌نام اجازه‌ی بازی گرفتن تو را می‌دهد، قابلیت تعمیم دادن داستان است. آنچه که پیرمرد در کنار پسر، دریا، مردم، نیزه ماهی و کوسه‌ها تجربه می‌کند را بی‌شک همه‌مان بارها، در موقعیت‌های گوناگون تجربه کرده‌ایم.

 

* این کتاب را در نمایشگاه کتاب خریدم. البته بهتر است بگویم که آقای فروشنده، به صورت نامحسوس من را گول زد و این کتاب را به من انداخت! سهوا مبلغی بیشتر از آنچه که باید می‌پرداختم را کارت کشید و این کتاب را به عنوان بقیه پول پیشنهاد داد. قصد خرید پیرمرد و دریا را داشتم ولی با ترجمه نجف دریابندری ِ عزیزدل. خستگی بیش از حد توان مخالفت را از من گرفته بود و من هم در گول خوردن با او همکاری کردم.

** اگر می‌خواهید با بدترین و اعصاب خرد‌کن‌ترین کتاب و ترجمه عمرتان مواجه شوید، پیرمرد و دریا را با ترجمه‌ی این مترجم عزیز بخوانید. شاید بشود ترجمه‌ی بد را با هزار نوع توجیه کردن و دلیل‌تراشی قبول کرد، ولی این همه اشکالات نگارشی را هر جور که فکر می‌کنم نمی‌شود. به نظرم هیچ کس نبوده که محض رضای خدا قبل از چاپ نیم نگاهی به آنچه قرار است به دست بندگان خدایی چون من بیافتد و با روانشان بازی کند، بیاندازد.

*** با مقاومت‌های بسیار زیاد و تغییر شکل دادن هرجمله در ذهن تا اواسط کتاب پیش رفتم، ولی دیدم واقعا نمی‌شود. با این وضع از شدت حرصی که می‌خوردم و کینه‌ای که از نسرین جان صالحی و انتشارات سالار الموتی به دل گرفته بودم، در انتها من و کتاب با هم تمام می‌شدیم. برای همین کتاب را به "فسقلی جان" که به نابود کردن کتاب‌ها علاقه‌ای خاص دارد سپردم. ولی کتاب به دل او هم ننشست. جلدش جزو پاره‌نشو ترین جلدهایی بود که تا به حال دیده بود. کمی تلاش کرد و کتاب را به گوشه‌ای پرت کرد و رفت. اینطور شد که مجبور شدم تمام حالات توصیف شده را در کنار صفحاتی مچاله نیز تاب بیاورم.

 

 

۷ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۷
مهدیه عباسیان