رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتشارات مروارید» ثبت شده است

من عاشق آدم های پولدارم

عنوان: من عاشق آدم های پولدارم
نویسنده: سیامک گلشیری

نـشر: مروارید
تعداد صفحات: 192
سال نشر:
چاپ اول  1385

کتاب شامل 10 داستان کوتاه است که در همه آن ها با فضاسازی خوب و استفاده درست از دیالوگ ها، خودت را جزو شخصیت های حاضر در داستان حس می کنی و وقایع را نظاره گر می شوی. اکثر داستان ها تنها روایتی ساده، از برشی از زندگی افراد عادی جامعه هستند.

 

- آهنگ‌ که‌ شروع‌ شد، دختر گفت‌: «خیلی‌ کیف‌ می‌ده‌ آدم ‌بشینه‌ پشت‌ این‌ ماشینو و تو این‌ اتوبان‌ از کنار بقیة‌ ماشین‌ها رد بشه‌ و جیپ‌سی‌کینگز گوش‌ بده‌.»

نگاهش‌ به‌ مرد بود. مرد گفت‌: «آره‌.»

دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟»

مرد گفت‌: «چی‌ رو؟»

«من‌ عاشق‌ ماشین‌های‌ شیک‌ و مدل‌بالام‌. عاشق‌ رستوران‌های ‌درجه‌ یک‌ بالای‌ شهرم‌. عاشق‌ بهترین‌ غذاهام‌. عاشق‌ مسافرتم‌. عاشق ‌اینم‌ که‌ برم‌ تو یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ نزدیک‌ دریا تو رامسر.»

مرد لبخند زد. گفت‌: «حالا چرا رامسر؟»

«چون‌ عاشق‌ اونجام‌. عاشق‌ اینم‌ که‌ وقتی‌ دریا طوفانی‌یه‌، تو ساحلش‌ قدم‌ بزنم‌ و صدف‌ جمع‌ کنم‌. رامسر که‌ رفته‌ین‌؟»

مرد سر تکان‌ داد. نگاهش‌ به‌ جلو بود. دختر گفت‌: «عاشق‌ اینم‌ که‌ یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ تو اون‌ خیابون‌ نزدیک‌ ساحلش‌ داشته‌ باشم‌. از اون ‌ویلاهایی‌ که‌ از تو بالکنش‌، دریا پیداس‌. صبح‌ زود پاشی‌ بری‌ تو ساحل‌ و تموم‌ ساحلو قدم‌ بزنی‌. بعدش‌ هم‌ برگردی‌ تو ویلا، یه‌صبحانة‌ مفصل‌ بخوری‌ و دوباره‌ بخوابی‌. تا لنگ‌ ظهر بخوابی‌. بعدش ‌هم‌ پا شی‌ ناهار بخوری‌ با یه‌ عالم‌ بستنی‌ توت‌فرنگی‌. بعد تا عصر بشینی‌ فیلم‌ ببینی‌ و موسیقی‌ گوش‌ بدی‌. عصر هم‌ بزنی‌ بیرون‌. فکرشو بکنین‌.»

به‌ مرد نگاه‌ کرد. منتظر بود چیزی‌ بگوید. مرد همان‌طور زل‌ زده ‌بود به‌ جلو. دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟»

مرد گفت‌: «چی‌ رو؟»

«من‌ عاشق‌ آدم‌های‌ پولدارم‌. جدی‌ می‌گم‌. عاشق‌ آدم‌های ‌پولدارم‌. وقتی‌ می‌شینم‌ تو یه‌ همچین‌ ماشینی‌، خیلی‌ احساس‌ خوبی ‌بهم‌ دست‌ می‌ده‌. فکر می‌کنم‌ همه‌ اینها مال‌ خودمه‌. نمی‌دونم‌ چرا، ولی‌ یه‌ همچین‌ احساسی‌ دارم‌. فکر می‌کنم‌ هر چی‌ تو این‌ دنیاس‌، مال‌منه‌.» بعد گفت‌: «شما باید از اون‌ پولدارها باشین‌.»

 

* اولین کتابی بود که از سیامک گلشیری می خواندم. در حقیقت بیشتر راغب بودم از هوشنگ گلشیری چیزی بخوانم تا برادر زاده اش. ولی در فیدیبوگردی های اخیر این کتاب را هم به لیست عظیم کتاب هایی که به خاطر تخفیف های نوروزی، به صورت کاملاً هیجان زده (شما بخوانید جو گیرانه!) انتخاب کرده بودم، اضافه کردم.

** بدون هیچ دلیل خاصی ذهنیت مثبتی به داستان های کوتاه ایشان نداشتم. ولی تمام تلاشم را کردم تا بدون هیچ گونه پیش داوری مطالعه را شروع کنم. در کل کتاب خوبی بود و می توان گفت نکات خوبی برای داستان نویسی در دل آن نهفته بود. ولی انتظارات بالایی که از گلشیری ها داشتم را برآورده نکرد...

*** تمام کارهای مفید تعطیلات نوروزی امسال محدود شد به خواندن یواشکی همین چند جلد کتاب، در طول لگو بازی کردن های ممتد با فسقلی جان.

 

 

۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۲
مهدیه عباسیان

مولن کوچک

عنوان: مولن کوچک
نویسنده: ژان لویی فورنیه
مترجم: محمود گودرزی
نشر: مروارید
تعداد صفحات: 69
سال نشر: چاپ اول 1394

به نظرم بچه‌ها و روابط انسانی دغدغه‌های اصلی ژان لویی فورنیه‌ی فرانسوی هستند. فورنیه با کتاب بسیار قابل تامل "کجا می‌ریم بابا" این فرضیه را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند و "مولن کوچک" مهر تاییدی می‌شود بر آن. 

این کتاب طنزی ظریف و تلخ است در مورد دو برادر که همیشه با تبعیض با آن‌ها برخورد شده است. برادر کوچک که اکثر اوقات نادیده گرفته می‌شود، دست به قلم شده و خاطرات روزمره‌اش را که چون واقعیت برادرش حضوری مهم‌تر و پررنگ‌تر از خودش دارد را ثبت کرده است. خاطراتی طنز گونه که گه‌گاه لبخندی تلخ را مهمان لب‌‌های خواننده و در ادامه با انتقامی عجیب او را شوکه می‌کند.

 

- آگوستن یکی از چشم‌های خرسم را کند. من زودتر دُم آهویش را جویده بودم. (صفحه 12)

- مثل تمام بچه‌ها ما مخملک و سرخک و آبله مرغان گرفتیم. آگوستن که همیشه می‌خواهد از بقیه بهتر باشد علاوه بر این‌ها اوریون هم گرفت. (صفحه 17)

- مادرمان به ما نگاه می‌کند، حس می‌کنم که به خاطر من معذب است. اشاره می‌کند که موهای سیخم را صاف کنم. دستور می‌دهد که لبخند بزنم. حالتش طوری است که آدم دلش می‌خواهد گریه کند. اضافه می‌کند: "برادرت را ببین، مثل او باش." آیا روزی می‌رسد که بفهمد من برادرم نیستم وبه هیچ عنوان حاضر نیستم مثل او باشم؟ (صفحه 27)

 

* این کتاب هم با تمام سادگی و کوتاهی‌اش کتاب قابل تاملی بود.

** عنوان کتاب برگرفته از کتاب "مولن بزرگ"، کتابی کلاسیک که در مدرسه‌های فرانسه درس داده می‌شود، است:

در «مولن بزرگ»، راوی داستان نوجوانی دبیرستانی است که قصه دوستش اگوستن مون را تعریف می‌کند که در جستجوی عشق خود در مکانی گمشده است. این کتاب به لحاظ استحکام سبک، ساختار داستان، پیشرفت تدریجی، رمز و راز و حوادث فوق طبیعی که رنگی از متافیزیک شاعرانه نیز چاشنی آن است کتابی کاملا پخته و هنرمندانه محسوب می‌شود. «مولن بزرگ» سرشار از رویاها و عوالم جوانی است و به‌گونه‌ای حیرت‌انگیز رویاهای سال‌های جوانی و میل ناشکیبایی انسان‌ها در به دست آوردن و تحقق بخشیدن به این رویاها را به تصویر می‌کشد. این رمان در میان ۱۰۰ کتاب قرن لوموند که فهرستی از کتاب‌های برگزیده قرن بیستم است و در سال ۱۹۹۹ توسط نشریه لوموند منتشر شد، رتبه نهم را داراست. «مولن بزرگ» به فارسی نیز ترجمه شده‌است. این رمان اول بار در سال ۱۳۴۳ توسط محمدمهدی داهی تحت عنوان «مُلن بزرگ» به فارسی ترجمه شد. مهدی سحابی نیز این کتاب را بار دیگر ترجمه و در چاپ اول به سال ۱۳۶۸، با عنوان «دوست من، مون» و در چاپ‌های بعدی با عنوان «مون بزرگ» منتشر کرده است.

*** از خودم برای خریدن کتاب‌های خوب و نخوانده قرار دادنشان در کتابخانه که دیدن و مطالعه‌شان پس از ماه‌ها تا این اندازه حال‌خوب‌کُن است، بسیار متشکرم.

 

 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۰
مهدیه عباسیان

دیروز

عنوان: دیروز
نویسنده: آگوتا کریستوف
مترجم: اصغر نوری
نشر: مروارید
تعداد صفحات: 123
سال نشر: چاپ اول 1394

اولین کتابی که از آگوتا کریستوف خواندم، آخرین کتاب نوشته شده توسط او بود. کتابی در مورد مردی که دیروزش، امروزی توام با تنهایی، مهاجرت و تلخی‌ای خاص برایش رقم زده است. دیروزی که بخش‌هایی از آن ساخته‌ی خودش است و بخش‌های اعظم آن ناشی از سرنوشت. داستان در مورد ساندور نامی است که در یک کارخانه‌ی ساعت‌سازی مشغول به کار است. روزها در حین کار در ذهنش می‌نویسد و شب‌ها در فراغت آن‌ها را پیاده می‌کند. ساندور در تمام لحظه‌های زندگی‌اش چشم انتظار زنی رویایی است به نام لین، که تا به حال او را ندیده است. زنی که بالاخره او را ملاقات می‌کند.

 

- آدم نمی‌تواند مرگش را بنویسد. این را روان‌پزشک گفت، و من با او موافق هستم چون وقتی مرده‌ایم دیگر نمی‌توانیم بنویسیم. اما در درون خودم، فکر می‌کنم هر چیزی را می‌توانم بنویسم، حتی اگر غیر ممکن باشد، حتی اگر واقعی نباشد. معمولا به نوشتن در سرم اکتفا می‌کنم. راحت‌تر است. توی سر همه چیز بی هیچ مشکلی جریان دارد. اما به محض اینکه می‌نویسی، اندیشه‌ها عوض می‌شوند، از شکل می‌افتند و همه چیز جعلی می‌شود. به خاطر کلمات.

- شب موقع خروج از کارگاه فقط به اندازه‌ی چند خرید و غذا خوردن فرصت داریم و باید خیلی زود بخوابیم تا بتوانیم صبح بیدار شویم. گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم من برای کار کردن زندگی می‌کنم یا کار به من فرصت زندگی می‌دهد.

- فردا، دیروز، این کلمه‌ها چه ارزشی دارند؟ فقط زمان حال وجود دارد. یک آن برف می‌بارد. آنِ دیگر، باران، بهد آفتاب است و بعد باد. همه‌ی این‌ها اکنون‌اند. نبودند. نخواهند شد. هستند. همیشه. همه با هم. چون همه چیز در من می‌زید نه در زمان. و در من همه ‌چیز اکنون است.

 

* هرچند که برخی از تلاش‌هایی که ساندور می‌کرد در ابتدا با چارچوب‌های ذهنی‌ام نمی‌خواند، اما وقتی خودم را جای او گذاشتم به او برای تمام تصمیماتش حق دادم.

** نوع روایت کریستوف در کنار ساده و صریح بودن، یک جذابیت خاصِ خوبِ دل‌نشینی هم داشت.

*** به گفته منتقدین کریستوف لایه‌های زیادی از خود خصوصی‌اش را با کلمات این کتاب در هم آمیخته و در اختیار خوانندگان قرار داده است.

 

 

۲ نظر ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۴
مهدیه عباسیان