رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

صدایم کرد و گفت:  کجا می ری؟ بیا بشین اینجا، کنارهم چهار تا تخمه بخوریم، یه فیلم ببینیم.

یک دوراهی در ذهنم شکل گرفت. راه اول به تماشای فیلمی به قدمت سنم و یک کاسه تخمه که هرکدامشان قابلیت تبدیل شدن به جوشی پدر مادر دار در کمتر از نیم ساعت را داشتند، ختم می شد و راه دوم به خزیدن زیر پتوی گرم و نرم و یک خواب خوب. تمام وجودم عاجزانه می خواستند که راه دوم را انتخاب کنم. ولی نه گفتن، آن هم بعد از این همه مدت دوری، در توانم نبود. راهم را کج کردم و کنارش نشستم و زل زدم به تلویزیون. گفتم : آخه این فیلم هم دیدن داره؟

سال ساخت فیلم به زمانی برمی گشت که من فقط چهار سالم بود. نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: چون دیدن نداره خودت اینقدر غرقش شدی؟

غرق فیلم؟ نه. خودم هم نمی دانستم غرق چه بودم. بحث را عوض کردم و شروع کردم به تعریف خاطرات چهارسالگی. خاطره ی اولین کفش تق تقی سبز رنگم که توی زاینده رود افتاد و گریه ی بی وقفه ام که دوباره من را به او رساند. از خنداندنش خوشحال بودم. روزنه ای در درون خسته ام باز می کرد که صدای منحوس حرف های بی سر و ته را کم می کرد. روزنه ای که باعث می شد کورسویی نور به اندرون تیره و دم کرده ام بتابد. بدون توجه به فیلم گفتیم و خندیدیم. گفتیم و فهمیدم که چقدر دلم واقعا تنگ شده بود. گفتیم و از شدت خوشبختی اشک در چشم هایم جمع شد. گفتیم و گفتیم تا فیلم، ندیده تمام شد. بلند شد و به قول خودش با دو لیوان چای خون کفتری، برگشت. مقابلم نشست و با لحنی خاص گفت: خب. ول کن این حرف ها رو. بگو ببینم چه خبر؟

چه خبر؟ این سوال غیر منتظره تر از آنی بود که فکرش را می کردم. هجوم خون به صورت و قرمز شدنم را حس می کردم. چقدر دلم می خواست که کسی این سوال را زودتر از من می پرسید تا قد دنیا، بی وقفه برایش حرف می زدم. چقدر دلم می خواست کنار هم دراز بکشیم و من بگویم و بگویم و بگویم تا تمام شوم. چقدر دیر این سوال را پرسیده بود. چقدر دیر بود برای خبر دادن. ضربان قلبم از هزار هم بیشتر شده بود. دهانم خشک شده بود. دستانم سرد. دلم پر جوش. بدنم در حال گریز. چه خبر؟ واقعا چه خبر؟

به چشم هایش نگاه کردم. این "چه خبر" از کدام نوعش بود؟ از آن سوال هایی که فقط برای شروع یک بحث دیگر پرسیده می شود یا از نوع دغدغه مندش؟ نگرانم بود؟ چرا زودتر نگفته بود. چرا زودتر نپرسیده بود؟ چرا زودتر نگفته بود تا من هم زودتر بگویم؟

بگویم که در زندگی هرکس یک روز وجود دارد که با بقیه روزها متفاوت است. یک روز که مثل آن نه در گذشته وجود داشته و نه در آینده وجود خواهد داشت. شاید هر روز، یک روز متفاوت باشد اما منظور من این نوع تفاوت نیست.

بگویم که من از روزی حرف می زنم که می تواند مثل دیروز، پریروز، فردا و پس فردا باشد، ولی یک واقعه ی معمولی و تکراری آن را تکرار ناپذیر می کند. یک اتفاق به شدت کلیشه ای. از دیدن یک فرد خاص یا غیر خاص گرفته تا خواندن چند خط کتاب، شنیدن ناگهانی یک خبر و چه و چه و چه... روزی که اگر نبود "تو" همان آدم گذشته می بودی و هیچ خبری از "تو"ی حالت وجود نداشت. البته اگر "تو"یی وجود داشته باشد!

یک روز صبح از خواب بلند می شوی و به گمان اینکه امروز هم روزی ست مثل بقیه روزهای خدا، وارد زندگی می شوی. کار، تلاش و روزمره گی.  در هر لحظه از این روز معمولی، ممکن است آن حادثه رخ بدهد. آن اتفاق می افتد و تو بدون توجه به آنچه که واقعا درونش بود، از کنارش رد می شوی. روز را به شب می رسانی و  حتی راحت هم به خواب میروی. و همه چیز از صبح روز بعد شروع می شود...

چشمهایت را که باز می کنی، حس می کنی که دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. دیگر هیچ چیز در "درون تو" مثل قبل نیست. انگار که تکه ای از وجودت ناپدید شده یا تکه ای به وجودت اضافه. به گونه ای غیر قابل تشخیص. بلند می شوی تا به زندگی ات برسی اما می بینی دیگر نه زندگی ای مانده و نه تویی. جلوی آینه که می ایستی، متوجه می شوی چیزی این وسط غریبه است. صورت همان صورت است. موها همان موها. لب و دهان و... هم همان. ولی یک چیزی مثل سابق نیست. ساعت ها می ایستی جلوی آینه و زل می زنی درون چشم های آنکه به تو هم زل زده است. و بعد از آن همه وقت تازه می فهمی که چشم هاست که تغییر کرده، حسی ناشناخته درونشان موج می زند. حسی که از درونت سرچشمه می گیرد. حسی که می تواند فلجت کند و بیچاره.

ترس وجودت را فرا می گیرد. ترسِ ناشناخته بودن چشمانت. ترسِ غریبانه بودن خودت. به انکار متوسل ممی شوی و همه چیز را انکار می کنی. می روی تا بر زندگی غلبه کنی غافل از اینکه تو دیروز مغلوب شده ای. کار می کنی و کار می کنی و کار. آن قدر که فکر نکنی. ولی نمی شود. نمی توانی. چون خودت نیستی. فکر می کنی تمام گذشته خواب بوده. انگار که تازه متولد شده ای. خودت هر لحظه خودت را بیشتر متعجب می کنی. بی دلیل گریه ات می گیرد. دردهایی سراغت می آید که سابقه نداشته. حوصله آدم هایی را نداری که برایت مهم ترین اند. دلت چیزهایی را می خواهد که هیچ وقت نمی خواست و از چیزهایی بیزاری که همیشه می خواستی. مگر چنین چیزی ممکن است؟ به خدا متوسل می شوی. به گریه. به دوست. به اشک. به آه. به نوشتن. به درد کشیدن. درست نمی شود. تو غریبه شده ای. انگار شبانه یک نفر با گاوآهن سراغت آمده و روح آرامت را شخم زده. هیچ چیز سرجایش نیست.

چیزی تا دیوانگی نمانده. یک گوشه می نشینی و گریه می کنی. یک گوشه می نشینی و حرف نمی زنی. یک گوشه می نشینی و هی به خودت می پیچی. از درد. از ترس. از نگرانی. از ناشناخته شدن. از شناخته شدن بعدی جدید. از حسی تازه. از حسی متفاوت. به خودت می پیچی و درد می کشی. از درون گریه می کنی و نعره می کشی. غش می کنی. می میری. زنده می شوی. می میری. زنده می شوی. و همه، فقط توی ساکت را می بینند.

درد می کشی تا پوسته ی قبلی ات را از خودت جدا کنی. درد می کشی تا با ظاهر جدیدت کنار بیایی. کم کم می فهمی که قضیه از چه قرار است. فکرها و مرورهای عزلت نشینی ات، به تو فهمانده که چه شد که اینطور شد. ولی باورت نمی شود. حالا باید چکار کنی؟ با آنچه که اتفاق افتاده و آدمی که نمی شناسی اش.

می خواستم بگویم، خبر اینکه من این روز را تجربه کردم و دیگر خبری از آن من قدیم نیست. تمام معادلاتم به هم ریخته. می خواستم بگویم که خودم را کوبیدم تا دوباره بسازم اما دستم به ساختن که نمی رود هیچ، نمی دانم چه بوده ام و چه باید باشم و چه چیز اصلا درست است که باشم؟ می خواستم بگویم که بیا و کمک کن تا ببینم با این من ویران چه باید کرد؟ یک نفر باید دستم را بگیرد و بلندم کند. بیا و آن یک نفر تو باش. می خواستم خیلی چیزها را بگویم.

گفتم: خبر که زیاده، از کدوم شروع کنم؟

یک دفعه گفت: راستی اگه گفتی چه خبر؟ گفت و گفت و یادش رفت که از من پرسیده بود چه خبر.

حرف هایش که تمام شد، بلند شدم و خزیدم زیر پتو. و صدای منحوس درونم آن قدر به خوش خیالی ام خندید تا خوابم برد.

 

۲ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۲
مهدیه عباسیان

جاودانه ها

عنوان: جاودانه ها (متن دو زبانه)
نویسنده: جبران خلیل جبران
مترجم: مسیحا برزگر
نشر: کتاب خورشید
تعداد صفحات: 200
سال نشر: چاپ اول 1381 - چاپ یازدهم 1384

به قول اوشو:

در نوشته های جبران شخص او غایب است. شما او را در نوشته هایش نمی یابید. رمز زیبایی کارهای او نیز در همین نکته نهفته است. او به جهان فرصت داده بود تا از نوک قلم او جاری شو و او تنها واسطه ی این سیلان و جریان باشد. ... بدیهی است که جبران خلیل نمی توانسته همه ی تجربه ی خویش را در قالب کلمات بریزد. تجربه ی گلستانی شکوفا، در ژرفای وجود او باقی ماند و او فقط دامنی از گل را برای ما هدیه آورد. اما همین دامن گل کافی است تا دلیلی باشد بر آن گلستانی که وجود دارد.

و حال مجموعه ی دو زبانه ای دیگر از جبران خلیل جبران...

 

- تنها مرگ و عشقند که همه چیز را دگرگون می کنند. (صفحه 30)

- ما می میریم تا به زندگی حیات ببخشیم همان طور که انگشتان ما رشته ها را می ریسند برای بافتن جامه ای که خود هرگز به تن نخواهیم کرد. (صفحه 40)

- دردی که با عشق، خلاقیت و مسئولیت همراه باشد، مایه ی نشاط می گردد. (صفحه 166)

 

* ماه هاست که این کتاب را خوانده ام. وب تکانیِ امشب باعث شد برای کم کردن تعداد کارهای نکرده ای که قرار است انجامشان به سال بعد موکول شود، یادداشت چند کلمه ای اش را کامل کنم.

** این کتاب، به همراه چند کتاب دیگر امانت های یک دوست به شدت حساس، هستند. امانت هایی که همیشه با احتیاط کامل با آن ها برخورد می کردم و می کنم. ولی یک رگبار بسیار شدید در مهر ماه، از این کتاب و دیگر وسایلی که به همراه یک شکلات در کیفم بودند، چیزی ساخت که نمی دانم چطور باید در چشم های دوست حساس نگاه کنم!

 

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مهدیه عباسیان

1

توی مترو ایستاده بودم و برای حفظ تعادل در آن ازدحام، به میله بالای سرم متوسل شده بودم. دو تا دوست، نزدیکم بودند که یکی نشسته بود و دیگری کنارم ایستاده. دوستِ نشسته دائم مشغول صحبت کردن بود و دوستِ ایستاده بی هیچ علائم حیاتی، همچنان ایستاده. دستِ از میله آویزانم مانع دیدن چهره اش می شد، وگرنه دوست داشتم ببینم آیا این بی صدایی، نشان دهنده بی توجهی هم هست یا نه. یک دفعه دوستِ نشسته با صدای بلند تری خطاب به دوستِ صامت گفت: اَه...قیافشو! حالم بد شد.

- چی میگی؟

- چرا قیافت شبیه عاشقای بدبخته امروز؟ (ناخودآگاه سرم نود درجه، برای دیدن قیافه ی یک عاشق بدبخت چرخید.)

- برو بابا. سرم درد می کنه. حال ندارم. در ضمن من یک عاشق خوشبختم.

- عاشق خوشبخت نداریم. همه بدبختن. یه سری می دونن، یه سری هم حالا حالاها مونده تا بدونن.

 

2

در خوابگاه بودم و آن روز از آن روزهای شدیدا ناکوک من بود. روزهایی که به ندرت کسی صدایم را می شنید. ساکت نشسته بودم و سرگرم کارهای خودم بودم که یکی از دوستان وارد اتاق شد. شروع کرد به تعریف هزارباره یک ماجرا. و من بی حوصله تر از آن بودم که حتی عکس العملی نشان دهم. بدون گوش دادن، به انجام ادامه کارها مشغول شدم. صدایش که قطع شد، سرم را بلند کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده، چون همیشه برای تعریف با آب و تاب این ماجرا، بیش تر وقتم را می گرفت. همان طور که به او نگاه می کردم، گفت: چرا این شکلی شدی؟ با صدایی که از ته چاه در می آمد، جواب دادم چه شکلی؟ دوستِ عزیز ادامه داد: عین بچه های طلاق.

چشم هایم ناخودآگاه گرد شد. پرسیدم مگه چه شکلی ان؟

گفت: درمونده، بدبخت، بی چاره، افسرده... اوه حالا چه سوالایی می پرسیا. یه شکلی که تو هیچ وقت نبودی.

 

3

در یک جمع دوستانه بودیم. نمی دانم چه شد که بحث کشیده شد به ازدواج و عروسی. هرکس نظر خودش را می گفت و با بقیه در مورد این موضوع داغ! بحث می کرد. تمام مدت شنونده بودم. شنیدن نظرات دیگران، ابعاد جالب و خنده داری را به رویم می گشود. یکی از دوستان خواست تا من هم نظرم را بگویم و گفتم. چند لحظه ای سکوت حاکم شد. همه با تعجب نگاهم کردند و دوستِ صمیمی تر یک دفعه گفت: وای خدای من! احساس می کنم با یک پیر دختر دوستم! 

همه با خنده هایی قهقهه وار او را تایید کردند و  من یاد مامان خانمِ عزیز افتادم که گاهی می گوید: خداروشکر که مثه بقیه فکر نمی کنی وگرنه حسابمون با کرام الکاتبین بود. و گاهی اینکه: خدا به دادمون برسه، با این طرز فکر تو!

 

4

چهار - پنج سال پیش، یکی از دوستان، شب به خانه ی ما آمد تا بیشتر در کنار هم باشیم. تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف... این وسط گه گاه من به آشپزخانه می رفتم و با آذوقه بر می گشتم. صبح ما بودیم و چشمانی خواب آلود و انبوهی ظرف کثیف و یک اتاق کن فیکون شده. مشغول جمع و جور کردن شدم و به او اجازه ی کمک کردن ندادم. دوست قدیمی گفت: می دونی چه حسی دارم؟ اینکه من یک نامادری ام و تو رو مجبور کردم همه کارا رو خودت انجام بدی.

 

5

اگر اشتباه نکنم، کلاس سوم راهنمایی بودم. سر کلاس دینی نشسته بودیم که دبیرِ عزیز، عصبانی وارد کلاس شد. و با سر و صدای فراوان شروع کرد به صحبت کردن: "چه نشسته اید که یک جانی بالفطره در جامعه از این ور به آن ور می رود و جان کودکان معصوم را می گیرد. چه نشسته اید که با این آمار طلاق، من برای این مملکت آینده ای نمی بینم. حاضرم قسم بخورم که این جانی، این دیوانه زنجیری، یک فرزند طلاق است. زن و شوهر عین آب خوردن از هم جدا می شوند و بچه های به درد نخور و بزهکارشان می ماند روی دست اجتماع و وضع این می شود که می بینید. هرچه طلاق بیشتر، بچه هایی با مشکلات روانی و عاطفی بیشتر، و در نتیجه میزان ناامنی و آمار فسق و فجور و فساد و کوفت و زهرمار هم بیشتر... "

متاسفانه بخاطر حافظه ی بسیار دقیقم، خوب به خاطر دارم که همه هاج و واج فقط او را نگاه می کردیم که باز ادامه داد: " حالم امروز خیلی بد است. درس امروز، همین هایی که گفتم. خوب به آن ها فکر کنید."

 

 

***

هرچقدر که به این مثال ها و مثال های مشابه فکر می کنم، فقط به یک نتیجه می رسم. اینکه اکثر ما بدون تفکر و تعمق، بدون قصد و غرض از چنین واژگان دردآوری استفاده می کنیم، ولی به راستی آسیب می رسانیم. و در آسیبی که به اطرافیانمان وارد می کنیم، خواسته یا ناخواسته بودن، سهم چندانی ندارد. شبیه آن حکایت قدیمی که همه شنیده ایم: "بچه ها شوخی شوخی به سمت قورباغه ها سنگ پرتاب می کردند و قورباغه ها جدی جدی می مردند."

بیشتر که فکر می کنم می بینم، گاهی حتی بحث ناخواسته بودن هم نیست. بحث، بحث عادت هایی است که از گذشتگان و نسل های قبل تر به ارث می بریم و بی چون و چرا آن ها را حفظ می کنیم. بحث، بحثِ مسائلی است که به ناحق ملکه ذهن ما شده اند و ما هم هیچ تلاشی برای اطمینان یافتن از صحت آن ها نکرده ایم.

واقعا چرا اینگونه ایم؟ چرا چنین علاقه ی زیادی به پیش داروی و تعمیم دادن همه ی مسائل به هم را داریم؟ چرا نمی گذاریم آیندگان خود تجربه کنند و سعی می کنیم آن ها را با چنین افکار مسمومی واکسینه کنیم؟

ما چه کرده ایم که عاشقان را با غم و بدبختی و درد می شناسند؟ چرا تمام کسانی که در عشق شکست خوردند، دست به قلم شدند و آه و ناله ها را روانه اذهان عمومی کردند؟ چرا عاشقانِ به معشوق رسیده کاری نکردند و دست روی دست گذاشتند؟ اصلا یک سوال... مگر کمال عشق، رسیدن است؟ نه عزیز من! نه جان من! گاهی همه صفای عشق در نرسیدن است. گاه پایداری و زنده بودن عشق به آتش همیشه پرگداز دوری است. چرا این قدر مصرانه اصرار داریم تا عشق را قربانی وصال کنیم؟ چرا هیچ کداممان از حس شگفت انگیز عاشقی، حرفی نزدیم که کار به اینجا برسد؟

چرا دست از سر والدین جدا شده بر نمی داریم؟ چرا اشتباه والدین را به پای فرزندان می نویسیم؟ تا کی می خواهیم تصورات خود را مثل واقعیت جلوه دهیم؟ چند فرزند طلاق را می شناسیم که همه بزهکار و جانی باشند؟ جامعه آماری مان از چند نفر تشکیل شده؟

چرا این قدر به بار منفی بعضی کلمات می افزاییم و می افزاییم. چرا از نامادری هیولایی می سازیم که تبدیل می شود به کابوسی شبانه؟ تا کی می خواهیم کودکانمان را با داستان "سفید برفی و هفت کوتوله" و "سیندرلا" بزرگ کنیم؟ چرا تمام سهم کودکانمان از مطالعه ی والدینشان به همین چند داستان نادرست، ختم شده؟ چرا بیشتر کتاب نمی خوانیم تا ببینیم مثل "سه شنبه ها با موری" گاه یک نامادری می تواند همه کس باشد؟ یا نه اصلا چرا خودمان داستان هایی سرشار از دوستی و صلح نمی آفرینیم تا فرزندانی صلح طلب را به بار بنشانیم؟ تا کی می خواهیم همان کاری را کنیم که دیگران کردند و همان راهی را برویم که آن ها واردش شدند؟

 

من هم مثل معلم دینی کلاس سوم راهنمایی، بر این باورم که با این وضع آینده ای در کار نیست. اما نه به خاطر آمار طلاق، بلکه به خاطر پیش داوری های نابه حق. به خاطر انتقال افکار مسموم و نادرست. به خاطر ملکه کردن مفاهیم از بن غلط در ذهن کودکانمان. کودکانی که نسل های بعد را پرورش می دهند و نسل های بعد آیندگان را ... و ما داریم، دانسته یا ندانسته با رفتار و عکس العمل هایمان جدی جدی آینده دنیا را تباه می کنیم... ما به آیندگان بدهکاریم. باور می کنید؟

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۰
مهدیه عباسیان

نان سال های جوانی

عنوان: نان سال های جوانی
نویسنده: هانریش بل
مترجم: محمد اسماعیل زاده
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 136
سال نشر: چاپ اول 1380- چاپ ششم 1390

عنوان کتاب به خوبی نشانگر محتوای داستان روایت شده توسط هانریش بل است. داستان زندگی پسری که از نوجوانی برای کار کردن به شهر آمده است و همیشه حسرت یک دل سیر نان گرم خوردن را با خود به همراه دارد. اما یک ملاقات مفاهیم زندگی اش را تغییر می دهد و متوجه می شود که گرسنگی های دیگری هم وجود دارند که در آن ها نان نمی تواند سیری بخش باشد. آن وقت حرف از پاسخ دیگری به میان می آید. پاسخی چون عشق...

 

- بعدها اغلب به این فکر می کردم که اگر دنبال هدویگ به راه آهن نمی رفتم چه می شد: وارد یک زندگی دیگر می شدم، درست مثل اینکه آدم اشتباها سوار قطار دیگری شود. زندگی ای که آن وقت ها برایم قبل از اینکه هدویگ را بشناسم، کاملا قابل قبول و قابل تحمل می نمود؛ در هر حال وقتی در این باره با خود فکر می کردم، چنین تصور می کردم. اما زندگی ای که مثل قطار دیگر آن طرف سکو، پیش رویم قرار داشت، قطاری که چیزی نمانده بود سوار آن شوم؛ این زندگی را اکنون در خواب و خیال می بینم و می دانم این زندگی که آن زمان به نظرم قابل تحمل می رسید، برایم تبدیل به جهنم می گردید، خود را می بینم که در این زندگی بی هدف و سرگردان ایستاده ام، می بینم که لبخند می زنم، حرف زدنم را می شنوم، درست مثل کسی که در خواب، تبسم و حرف زدن برادر دوقلویی را که هرگز نداشته است، ببیند یا بشنود، برادر دوقلویی که شاید پیش از آنکه نطفه اش از بین برود برای لحظه ای کوتاه به وجود آمده بود. (صفحه 8 - 9)

- برای من اهمیتی نداشت که ولف مرا پسر خوبی بداند، بلکه برایم مهم این بود که او به ناحق مرا چنین انسانی تصور نکند. (صفحه 73)

- آن وقت ها ، وقتی در خانه خودمان زندگی می کردم، کتاب های پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتاب هایی که او خیلی به آن ها علاقه داشت. کتاب هایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان گرسنگی را تحمل کرده بود - کتاب هایی که بابت شان پول بیست عدد نان را پرداخت کرده بود، من به قیمت نصف نان می فروختم. (صفحه 104)

 

* توصیفات کتاب عالی بود. آن قدر خوب، ملموس و دلچسب بعضی وقایع شرح داده شده بودند که به هانریش بل برای داشتن چنین توانایی حسودی ام می شود.

** چندین علامت سوال بزرگ در مورد "هدویگ" ،"اولا" و اینکه چه شد که هدویگ نیامده همه چیز را تغییر داد، در ذهنم هستند، که طبق معمول چنین مباحثی دست نخورده باقی می مانند.

 

 

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۸
مهدیه عباسیان

کجا ممکن است پیداش کنم

عنوان: کجا ممکن است پیدایش کنم
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: بزرگمهر شرف الدین
نشر: جهان نو
تعداد صفحات: 166
سال نشر: چاپ اول 1386 - چاپ دهم 1394

مجموعه پنج داستان دیگر ( فاجعه معدن در نیویورک - کجا ممکن است پیدایش کنم - سگ کوچک آن زن در زمین - راه دیگری برای مردن - خواب) از نویسنده ای که با موضوعات و ایده های خاصش، امتحانش را پس داده است.

 

- مطمئن نیستم فرق بین این دو را بدانم - فرق بین نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر می کنیم، مگر نه؟ نه این که زندگی می کنیم تا فکر کنیم، اما برعکسش هم درست نیست، که ما فکر می کنیم تا زندگی کنیم. من بر خلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر می کنیم تا نباشیم. (صفحه 51)

- گاه معنا دارترین چیزها از دل بی تکلف ترین آغازها بیرون آمده اند. (صفحه 75)

 

* طبق معمول موضوعات موراکامی جالب و جذاب بودند. در داستان های موراکامی نباید به انتظار انتها و پایان خاصی بود. هر چه هست در دل داستان قرار دارد.

** همه داستان ها را به نوعی دوست داشتم. ولی داستان "راه دیگری برای مردن" خیلی دردناک و وحشتناک بود. طوری که ناخودآگاه یکی از چشمانم، برای کاهش میزان درد ورودی بسته می شد!

 

 

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۱
مهدیه عباسیان

چهل نامه کوتاه به همسرم

عنوان: چهل نامه کوتاه به همسرم
نویسنده: نادر ابراهیمی
نشر: روزبهان
تعداد صفحات: 138
سال نشر: چاپ اول 1368- چاپ بیست و هفتم 1394

حدود سال های 63 تا 65 ابراهیمی تازه تمرین خطاطی را آغاز کرده بود. او برای جلوگیری از خاکستری شدن قلب ها به خاطر دلگرفتی و اندوه تصمیم می گیرد که تمرین هایش را خطاب به همسرش درباب خرده و کلان مسائل زندگی بنویسد. و این کتاب، مجموعه نامه هایی است که به قول ابراهیمی، شاید فقط نامه های او به همسرش نباشد، بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد.

درسال شصت و شش، عمده ی توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامه ها به کار گرفتم؛ و اینک این هدیه راستین ماست - من و همسرم - به همه ی کسانی که این نامه ها می تواند از زبان ایشان نیز بوده باشد - لااقل، گهگاه، اگرنه همیشه، و مشکل گشای ایشان به همین گونه. و شاید، در لحظه ایی به ضرورت، غم را به عقب بنشاند، آن قدر که امکانِ به آسودگی نفس کشیدن پدید آید.

 

- این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...

این چیزی نخواستنت و با هرچه که هست ساختنت...

این چشم و دست و زبانِ توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت...

کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم... (صفحه 15)

- مدتی است می خواهم از تو بخواهم بپذیری که بعضِ شب های مهتابی، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات،قدری پیاده راه برویم - دوش به دوشِ هم. شبگردی، بی شک بخش های فرسوده روح را نوسازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها پرتوان. (صفحه 25)

- قهر زبان استیصال است. قهر، پرتاب کدورت هاست به ورطه ی سکوت موقت، و این کاری است که به کدورت ضخامتی آزارنده می دهد. قهر، دوقفله کردن دری ست که به اجبار ، زمانی بعد، باید گشوده شود. و هرچه تعداد قفل ها بیشتر باشد و چفت و بست ها محکم تر، دَر، ناگزیر با خشونت بیشتر باز خواهد شد. و راستی که چه خاصیت؟

من و تو شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتنِ مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل کاریست به مراتب انسانی تر از سکوت کردن درباره آن. (صفحه 33)

- این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است و روز به روز هم - ظاهرا - زیادتر می شود. با این همه اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم. اینطور در گرفتاری هایمان غرق نشویم و از یاد نبریم که قلب انسان، بدون گریستن، می پوسد و انسان، بدون گریه، سنگ می شود. (صفحه 73)

 

* دوست داشتنی بودن نادر ابراهیمی یک طرف و دوست داشتنی بودن فرزانه یک طرف...

** شبی پنج نامه از این کتاب، جیره ی خلوت دو نفره ی من و دوست جان بود. دوست جان یک بار گفت آدم از این همه صبوری فرزانه و یا از این همه کاری نکردن نادر، حرصش در می آید. ولی من به شدت مخالفانه و متعصبانه جواب دادم که نه! باید تمام کتاب های ابراهیمی را خواند، باید در ابن مشغله و ابوالمشاغل با او همراه بود، تا بتوانی ذره ای او را درک کنی و تو هم فرزانه ی صبور و بی توقع را از صمیم قلب بستایی...

 

- تو صبور نبودی بانو، صبوری بودی.

تو تحمل نکردی، بل به ذات تحمل تبدیل شدی...
می دانم ای عزیز، می دانم...
در کلام من انگار که زهری هست، و زخمی، و ضربه ای، که راه را بر اصلاح می بندد. (به همین دلیل هم من هرگز مصلح افراد نبوده ام و نخواهم بود.)
اما در کلام تو، تنها تلخی یک یادآوری محبانه ی تأسف بار هست.
تو عیبم را سنگ نمی کنی تا به خشونت و بی رحمی آن را به سوی این سر پر درد پرتاب کنی و دردی تازه بر جملگی دردهایم بیفزایی.
تو عیبم را یک لقمه ی سوزانِ گلوگیر نمی کنی که راه نفسم را ببندد و اشک به چشمانم بیاورد و خوف موت را در من بیدار کند.
تو، مهم این است که به قصد انداختن و برانداختن نمی زنی، به قصد ساختن، تجدید خاطره می کنی. (صفحه 94)

 

 

 

۲ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۴۸
مهدیه عباسیان

نشسته ام روی تخت، پشت لپ تاپ و به اسم آماده کردن ارائه پس فردا هر کاری می کنم جز آن کار که باید. از چک کردن تلگرام، میل و چت کردن گرفته تا خرید اینترنتی کتاب و دیدن ده باره و هزارباره ی عکس های موجودات دوست داشتنی و فراموش نشدنی زندگی ام. حوصله ام سر می رود، هندزفری را بر می دارم و کارهای بی نتیجه ام را همراه می کنم با موسیقی های در اعماق ِجان نفوذ کُن. دو خط در مورد تونل زنی کوانتومی می خوانم، دو بیت شعر را به آن اضافه می کنم، همزمان جواب اس ام اس برادر جان و سوال دوست قدیمی را می دهم و سعی می کنم ربط بین بیولوژی و کوانتوم و رسپتورهای بویایی را بالاخره کشف کنم. به نتیجه ای نمی رسم. صدای آهنگ را زیادتر می کنم و از خیر شرکت همزمان در بحث بچه های اتاق می گذرم. در فهم فرکانس ناتقارنی دست و پا می زنم که یک دفعه، اسمم را می شنوم. دوست جان می پرسد که صدای این آهنگ تمرکزم را بهم می زند یا نه؟!

از خودم برای نقش بچه های درس خوان را بازی کردن، خوشم می آید و سعی می کنم به این بازی ادامه دهم و می گویم: نه... راحت باشید. من مشکلی ندارم.

آن یکی گوشی هندزفری را هم در می آورم تا ببینم چه آهنگی بود که قصد برهم زدن تمرکز منِ متمرکز درسخوان را داشت. به گمانم ترکی است. حتی یک کلمه از آن را هم نمی فهمم. بی خیال گوش دادن به صحبت دو دوست دیگر بر سر شهریار و حیدر بابا می شوم و دوباره می روم سر کوانتوم و برهم کنش های کایرال. ولی نمی شود. این آهنگ نمی گذارد. چیزی بین ملودی ها و صدای خواننده و کلمه های غیر قابل فهم ادا شده وجود دارد که تمرکزم را فقط و فقط معطوف به خودش می کند. دلم می خواهد از هم اتاقی ترک زبانم بخواهم برایم ترجمه اش کند ولی او هم مثل من سخت مشغول است. به دوست جان می گویم: این آهنگ رو برام می فرستی؟ نگاهی می کند و می گوید: به درد تو نمی خوره...

چند دقیقه می گذرد. نگران اینم که اگر یادش برود که آهنگ را بفرستد، چی؟ بلند می گویم: منتظرما... دوست جان نگاهم می کند و ادامه می دهم: آهنگ...

آهنگ را دانلود می کنم و پلی پشت پلی... چیزی خاص درونش وجود دارد که نمی شود به راحتی از کنارش گذشت. دوست ترک زبان نصیحت می کند: زیاد گوش ندی، افسرده شی. لبخندی می زنم و میگویم حواسم هست. چشم هایم را می بندم و چندبار دیگر گوش می دهم.

درباره اثر کوانتومی در بیولوژی که چیزی دست گیرم نشد ولی به نتیجه ی جدیدی می رسم. باید این وسط توجیحی برای انتقال درد باشد. احتمالا درد هم با پرتاب الکترون ها، ارتعاشاتی ایجاد می کند که جزو محدوده ی تونل زنی کوانتومی غیر الاستیک می شود و باعث می شود بدون داشتن زبان مشترک، موضوع مشترک و حتی بدون دانستن هیچ چیز، درد را این قدر عمیق و این قدر شدید حس کرد...

بی خیال مولکول های بویساز و رسپتورها و الکترون های معلق در هوا می شوم و برای اِن اُمین بار به آهنگ گوش می دهم...

۲ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۷
مهدیه عباسیان

زنده تر از زندگی

عنوان: زنده تر از زندگی
نویسنده: کریستین بوبن
مترجم: دل آرا قهرمان
نشر: کتاب پارسه
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1392

نوشته های بوبن به گونه ای اند که باید آرام آرام آن ها را بخوانی و به کلمات اجازه دهی تا در وجودت ته نشین شوند. زنده تر از زندگی مجموعه افکار و احساسات مردی در ستایش همسرش پس از مرگ اوست. مجموعه ای با ریتم کند و آرام اما دلنشین و دوست داشتنی... 

 

- همه جا دنبال چیزی می گردم که شایسته ی ستایش باشد، حتی در بدترین ها. (صفحه 16)

- هزاران راه برای حرف زدن با مرده ها وجود دارد. دیوانگی یک کودک چهار سال و نیمه لازم بود تا بفهمیم که شاید بهتر است به جای حرف زدن با آن ها به حرفشان گوش بدهیم و این که آن ها فقط یک حرف به ما می زنند: باز هم زنذگی کنید و همواره بیشتر و بیشتر زندگی کنید، خود را آزار ندهید و خنده را فراموش نکنید. ( صفحه 38)

- تعداد کمی از کتاب ها زندگی را تغییر می دهند. وقتی آن را عوض می کنند برای همیشه این اتفاق می افتد، درهایی باز می شوند که حتی گمان وجودشان هم نمی رفت، آدم داخل می شود و هرگز به عقب بر نمی گردد. (صفحه 42)

- ما نمی توانیم کسی را دوست داشته باشیم مگر اینکه بخواهیم او را بی اختیار در قلب خویش جای دهیم، در حالی که بودن یعنی دل دادن به کسانی که دوستشان می داریم بی آنکه هرگز آن ها را از آن خویش کنیم، و چگونه می توان دل را برای ابد به کسی داد؟

پاسخ را تو می دانی. پاسخ را همه می دانند. پاسخ یعنی همواره ی زندگی در اضطراب این پرسش ماندن. پاسخ یعنی پاسخ ندادن و برای ابد در درون پاسخ ماندن، رقصان، خندان، به شیوه ی گیسلن. (صفحه 54)

 

* فکر می کنم بیشترین زمانی که تا به حال صرف خواندن کتابی کرده ام متعلق به این کتاب است. چیزی بیشتر از دو ماه. "زنده تر از زندگی" همسفر دو ماهه من در اتوبوس، مترو، دانشگاه و همه جا بود. در هر لحظه جرعه ای از آن را می نوشیدم، چشمانم را می بستم و به بوبن این فرصت را می دادم تا با ترکیب خاص کلماتش کاری را کند، که می خواهد...

 

 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۸
مهدیه عباسیان