رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

شما که غریبه نیستید

عنوان: شما که غریبه نیستید
نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی

نـشر: معین
تعداد صفحات: 354
سال نشر: چاپ اول 1384- چاپ بیست و یکم 1394

هوشنگ مرادی کرمانی یا همان "هوشو" ی کوچک  و تو دل برو، آن قدر ساده، صمیمی و راحت به شرح خاطرات و آنچه که در کودکی و نوجوانی بر او گذشته است پرداخته، که اصلا باورت نمی شود با یک کتاب سر و کار داری. پس از چند خط خواندن ناگهان خودت را در کوچه پس کوچه های "سیرچ" (روستایی در اطراف کرمان و زادگاه مرادی کرمانی) می بینی که دنبال هوشو جان دوان دوان می دوی، با شادی اش می خندی، از سادگی اش متاثر می شوی، در کنارش سختی ها را حس می کنی، پا به پایش و چه بسا بیشتر گریه می کنی و با تمام وجود حس می کنی "من که غریبه نیستم"...

 

- دلم می خواهد خواهر داشتم تا همدیگر را دوست داشته باشیم. اما بعد پشیمان می شوم و فکر می کنم اگر خواهر داشتم شوهرش کتکش می زد و من غصه می خوردم، همان بهتر که نداشته باشم. این جوری خودم را دلداری می دهم. (صفحه 13)

- هیچ کس به فکر من نیست. هیچ کس نمی داند که هوشو چه حالی دارد. البته یکی دو نفر زیر چشمی نگاهم می کنند. معنی نگاهشان را می دانم. می گویند "سرخوری." سکینه که برای مان نان می پخت، می گوید: اون از مادرش، اون از پدرش، اینم از آغ باباش، دیگه سر چه کسی رو می خوای بخوری؟ بد پیشونی!

جلوی آینه می روم. پیشانی ام را نگاه می کنم. به اش دست می کشم: با پیشونی دیگرون فرقی نمی کنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم. (صفحه 123)

- ننه بابا سرفه می کند. انجیر گلو و لثه هاش را آزرده است. چای می خورد. حالش خوش نیست. بلند که می شود سرش گیج می رود، فوری می نشیند. حالش را که می بینم دلم می ریزد پایین. می ترسم بلایی سرش بیاید هم بی کس و کار شوم و هم بیفتد گردن من. (صفحه 189)

- بچه ها به من به چشم دیوانه نگاه می کنند. چون همه اش به دار و درخت ها و آسمان نگاه می کنم و کتاب و مجله می خوانم. (صفحه 257)

- اگر تکه کاغذی تو هوا ببینم که باد می برد، می دوم، می گیرم و می خوانمش. معتاد کتاب شده ام. کتابخانه ای به تازگی در کرمان راه افتاده، مشتری پر و پا قرصش می شوم. هیچ کس مرا بی کتاب نمی بیند. تو خیابان و پیاده رو کتاب می خوانم و از این و آن تنه می خورم. متلک ها و دست انداختن ها را تحمل می کنم، عاشقم، چه کنم؟ توی ذهن و تنم غوغای "گفتن" است. آرام نیستم. (صفحه 320)

- اگر بمونم، تو بانک بمونم می پوسم. وام می گیرم قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم زن می گیرم، بعد بچه دار می شم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روز کارم می شه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم. چیزی بنویسم. بازنشسته می شم، نوه هام می ریزن دورم. می رم زیارت، حاج آقا می شم. رئیس شعبه می شم. پولم زیاد می شه. تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا اومدم. کم کم پیر می شم، مریض می شم، می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست. تازه اگه جوون مرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل این چیزها نیستم. وقتم تلف می شه. (صفحه 345)

 

* این کتاب آنقدر دوست داشتنی بود که نمی توانستم از خواندنش دست بردارم و مجبور می شدم یا توی راهرو جلوی جاکفشی بنشینم و با هوشو همراه شوم یا گردن درد را به جان بخرم و به لطف نور موبایل وقتی همه خوابند، در کنارش باشم.

 

 

 

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۶
مهدیه عباسیان

می توانم بنشینم و ساعت ها برایت در مورد ریزترین جزئیات چهره ی آدم هایی حرف بزنم که در زندگی ام رهگذری بیش نبودند. در مورد آقای لاغر، قد بلند و سیبیلویی که با انبوهی سیم و ابزار به خانه مان آمد، و برای اولین بار پای تلفن را با شماره 40396 به زندگی مان باز کرد. در مورد سرباز کوتاه قدی با دو چال با نمک روی گونه هایش، که روزهایی که با بابا اداره می رفتم، همان سیب ِسبز ِترش مزه ای را که انتخاب می کردم، با همه سختی اش از درخت برایم می چید. در مورد سرباز دیگری که آن قدر قدبلند بود که همیشه وسط چشمک بازی مان، فکر می کردم چقدر از من به آسمان نزدیک تر است. در مورد چهره ی تک تک خانم هایی که شب های قدر دور هم جمع می شدند، و من در حالی که جلوی پای مامان می نشستم، نگاهشان می کردم. در مورد موهای پرپشتِ مشکی، چشم های روشن، لبخند عمیق، پیراهن راه راه و شلوار پلیسه پلیسه ی آقای کیف فروشی که کیف ِ بنفش کلاس دوم ابتدایی ام را سه نفری از او خریدیم. یا در مورد خال کنار بینی، موهای به هم ریخته، لباس چهارخانه و نگاه متأثر ِ راننده آژانس در آن شب کذایی هشت سالگی. 

می بینی؟ حافظه ام زبان زد خاص و عام است. اما حالا که دلتنگی دارد دمار از روزگارم در می آورد به کارم نمی آید که نمی آید. هر وقت دلم برای آدم هایی تنگ می شود که در زندگی ام همه چیز اند، هیچ تصویری از چهره ی دوست داشتنی شان در ذهنم شکل نمی گیرد. حتی منی که همیشه ی خدا در حال حل شدن در چشم های این و آن هستم، چشم هایشان را هم به یاد نمی آورم. حتی وقتی بعد مدت ها می بینمشان متوجه هیج تغییری هم نمی شوم.

همیشه لحظه ی خداحافظی که نزدیک می شود، من می مانم و دلهره ی عمیق و وحشتناک و دهشتناک به یاد نیاوردن. من می مانم و تمنای یک دل سیر نگاه کردن. می روم مستقیم یا غیرمستقیم، می نشینم جلوی دوست داشتنی ها و غرق می شوم در چیزی ناشناخته. چیزی خاص. آن قدر خاص که همه ی توانایی ها را زیر سوال می برد و من را تبدیل می کند به یک دلتنگِ تنهای بی حافظه ی غرق شده در حسِ خاص باقی مانده و وابسته به عکس ها.

۲ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۵
مهدیه عباسیان

رساله درباره ی نادر فارابی

عنوان: رساله درباره ی نادر فارابی
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 84
سال نشر: چاپ اول 1394

مستور چهار سال قبل در بخش کوتاهی از کتاب سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار پای نادر فارابی را به داستان هایش باز کرد و در پاورقی توضیح داد که در  آینده درباره ی او خواهد نوشت. و اینک این کتاب رساله ای کوتاه درباره ی شرح حال اوست و آنچه که او را به ناپدید شدن سوق داد.

جدید ترین اثر مستور فرقی بسیار مهم و اساسی با هرآنچه که تا به حال از مستور خوانده ایم دارد. سبک نگارش کتاب، اصلا داستان گونه نیست و بیشتر شبیه مقالات اجتماعی است با دغدغه ی آسیب شناسی و ریشه یابی مسائل. این رساله از چهار بخش تشکیل شده است:

بخش اول،گزارش فشرده ای درباره نادر از زبان خسرو، دوست و همکارش. بخش دوم، نگاه کوتاهی است بر روزهایی که نادر در مدرسه تدریس می کرد. بخش سوم، دست نوشته ای از نادر قبل از ناپدید شدنش. و بخش چهارم، یادداشتی کوتاه درباره سرانجام نادر، که به گفته مستور تنها برای احترام به خوانندگانی آورده شده است که بیشتر از زندگی آدم ها به سرانجام آن ها علاقه مندند. 

مستور در مقدمه کتاب گفته است که همیشه نوشتن برایش کاری غیرقابل تحمل و عذاب آور بوده است اما این بار نوشتن درباره ی نادر فارابی آن را به شکل سُکرآوری به کاری لذت بخش تبدیل کرده است. لذتی که نه تنها در برابر رنج نوشتن ایستاده است بلکه به نظر می رسد، آن را مغلوب هم کرده است، آن هم با هدف کمک کردن به خواننده برای جست و جوی راهی معقول برای درک و تحمل زندگی.

 

- مادرم می گوید آدم ها وقتی می میرند پیش خدا می روند اما من دوست دارم هیچ کس نمیرد و خدا پیش ما بیاید. (صفحه 17)

- اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی و اگر اصلا جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه ی حاضران آن جا درگیرش هستند. این اتلاف وقت های مفید از جنس همان کارهای دوست داشتنی/ احمقانه ای هستند که مرزهای باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می سازند. (صفحه 29)

- گمونم صرف دونستن این که وجود داریم اون قدر وحشتناکه که باید راهی برای فرار از این وحشت و یا دست کم کاهش و یا فراموش کردنش پیدا کرد. (صفحه 40)

- نادر فکر کرد که همه این ها به خاطر چند گرم فسفر و مغز است. چند گرمی که هیچ ابوعلی سینایی برای داشتنش زحمت نکشیده و هیچ اردکی را نمی توان به خاطر نداشتنش مقصر دانست. (صفحه 63)

- کاش می شد سوزن بزرگی، سوزن خیلی بزرگی، سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آن قدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون. (صفحه 75)

 

* همیشه آرزو می کردم که آن قدر وقت داشته باشم و آن قدر درس نداشته باشم، تا بتوانم در سالن مطالعه هایی که نمی شود درونشان درس خواند، بنشینم و یک دل سیر کتاب غیر درسی بخوانم. دو ساعت وقت آزاد امروز باعث شد تا با نادیده گرفتن انبوه درس های نخوانده به سالن مطالعه بروم و خودم را به آرزوی دیرینه ام برسانم.

** مستور در این کتاب یا در این رساله طوری از نادر فارابی حرف می زند که باور می کنی انسانی واقعی است و وقتی کتاب را می بندی به تمام افراد کنارت با شک نگاه می کنی که نکند این همان نادر باشد؟ ولی بیشتر که فکر می کنم واقعی بودن نادر باورم نمی شود. من به مستور بودن خود مصطفی مستور در دل نادر فارابی مشکوکم. شاید رساله ای باشد درباره مصطفی مستوری که توانایی ناپدید شدن را ندارد، یا خودش را در دل داستان ها و نوشته هایش ناپدید کرده است.

*** تصویر روی جلد خیلی خیلی برازنده ی محتوای کتاب است.

 

 

۳ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۷
مهدیه عباسیان

جای خالی سلوچ

عنوان: جای خالی سلوچ
نویسنده : محمود دولت آبادی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 497
سال نشر: چاپ اول 1358 - چاپ بیست و چهارم 1394

اولین کتابی که از دولت آبادی خواندم، سلوک بود. کتابی که چیز زیادی از آن دستگیرم نشد. دومین کتاب نون نوشتن بود. کتابی دوست داشتنی و جالب، که باعث شد سعی کنم طور دیگری در مورد دولت آبادی فکر کنم. جای خالی سلوچ کتاب سوم است و آنقدر قدرتمند و شگفت انگیز من را به بازی گرفت، در خودش غرق کرد و گه گاه گریاند که با خودم فکر کردم، محمود دولت آبادی راز اهلی کردن را خوب می داند و حال، منِ اهلی شده به خودم قول داده ام که حتما حتما جایی برای خواندن "کلیدر" و "روزگار سپری شده مردم سال خورده" و باز خوانی "سلوک" باز کنم.

داستان با جای خالی سلوچ آغاز می شود. مِرگان (همسر سلوچ) یک روز صبح بیدار می شود می بیند سلوچ رفته است و او می ماند و تمام تلاشی که باید برای نگه داشتن شیرازه زندگی و مراقبت از سه فرزندش عباس، ابراو و هاجر کند.

دولت آبادی این کتاب را به همه مادران تقدیم کرده است. و بازه ای از زندگی زنی تنها، فقیر، و بار سنگین روی دوشش را طوری با کلمات اصیل و توصیفات عالی به تصویر می کشد که خودت را در دل داستان و در کنار مِرگان می بینی و سختی و مشقتش را با تمام وجود حس می کنی.

 

- مِرگان عاشق شویش بود! این را حالا حس می کرد. او عاشق سلوچ بود! به یاد می آورد که عاشق مردش بوده است. عشقی که از یاد رفته بوده است! تازه به یاد می آورد که عشق خود را به مردش از یاد برده بوده است.

هفده سال! مگر می شود چیزی سال ها در تو گم باشد و تو در آن بی خبر بمانی؟ عاشق شویت بوده و این را از یاد برده باشی؟! این حرف را کجا می شود برد؟ (صفحه 33)

- راه رفته را باید رفت. چه با ناله و نکنم، چه با خموشی و بردباری. (صفحه 47)

- روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد، کم دارد، بیش دارد. (صفحه 145)

- مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک شود، به زانو در خواهد آمد. کار، بر او سوار خواهد شد. پس، با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می خواهد تو را زمین بزند، از پا در آورد. این تو هستی که نباید پا بخوری. نباید از پا در بیایی! و مرگان ، نمی خواست خود را ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می کرد. (صفحه 245)

- عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نیست! عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. گاه، آدم، خودِ آدم عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی! بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. (صفحات 249 - 248 )

 

* فکر کنم اگر روزی قرار باشد این کتاب به یک فیلم تبدیل شود - با روند نام گذاری فیلم های امروز - نامش به جای جای خالی سلوچ "مِرگان" باشد.

 

 

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۲
مهدیه عباسیان

آن قدر خندیده ام که دلم درد گرفته و چیزی نمانده تا اشک هایم جاری شوند. بلند بلند، از ته دل و بدون توجه به هیس گفتن بچه ها. بلند می شوم و از اتاقشان بیرون می آیم. موج سرمای خوابگاه قندیل بسته توی صورتم می خورد. به سمت اتاق می روم. خودم را در آینه می بینم. برمی گردم و جلوی آینه می ایستم. زل می زنم به خود خندانم و باز می زنم زیر خنده. نمی شود جلویش را گرفت. آرام با خودم می خندم  و می روم توی اتاق. جلوی شوفاژ می ایستم. باز هم می خندم. هم اتاقی جان خواب است و اتاق تاریک. چقدر خسته ام. همان جایی که هستم می نشینم و به شوفاژ می چسبم. گرمای لذت بخشی ذره ذره وارد بدنم می شود و یخ های چند روزه ی درونم را ذوب می کند. چقدر دوست دارم این گرما من را در بر بگیرد، تا بخوابم. چشم هایم کم کم بسته می شوند. یاد کارهای فردا می افتم و در کسری از ثانیه چشم هایم باز می شوند. سریع بلند می شوم و می روم توی بالکن. بهار چه کرده. نفسی عمیق می کشم و می خندم. درختان و شکوفه های خندان را می بینم و می خندم. سرم را بلند می کنم و در آسمان غرق می شوم. در ابرهای در هم آمیخته اش. در آبی همه جا یک رنگش. آبی همه جا یک رنگش؟

یک دفعه نمی دانم چه می شود که از این رو به آن رو می شوم. غمی بزرگ و ناشناخته تمام وجودم را پر می کند. بر می گردم توی اتاق تاریک و باز می روم کنار شوفاژ کز می کنم. دلم آن قدر شدید و ناگهانی گرفته که نمی شود نفس کشید. با خودم فکر می کنم چقدر فاصله بین خوشبختی و بدبختی، شادی و غم کم است. به کوتاهی یک نفس عمیق. یک نگاه به آسمان. سعی می کنم به دل گرفته ام میدان ندهم. سعی میکنم شیشه ی غم را محکم و با تمام قدرت به سنگ بکوبم. سعی می کنم به کارهای فردا فکر کنم. ولی نمی شود.

انگار هزاران نفر، همزمان در ذهنم حرف می زنند. داد می زنند. می خندند. گریه می کنند. یک دفعه چه شد؟ من که خوب بودم. اصلا همه چیز که خوب و آرام و عالی ست. معلوم هست چه مرگم هست؟ هرچه بیشتر فکر می کنم، بیشتر به نتیجه ای نمی رسم.

دنبال یک راه فرار می گردم. یک راه برای از بین بردن این حال بد. دلم یک پیاده روی طولانی می خواهد. یک پیاده روی چند ساعته. بدون عینک. که نه چشم ها ببینند و نه گوش ها بشنوند. با این همه کار نکرده؟ نه. دلم یک کتاب می خواهد. یک کتاب که از این حال نجاتم بدهد. کتاب هایم را در ذهن مرور می کنم و یاد اتاق تاریک و خستگی هم اتاقی می افتم و باز هم به این نتیجه می رسم که نه! دلم یک فریاد از عمق جان می خواهد. دلم ترن هوایی می خواهد و صدای گرفته ی بعدش را. ولی نه. دلم... دلم چه می خواهد؟ یک صحبت طولانی. دلم یک صحبت طولانی می خواهد. برخلاف معمول. گوشی را بر می دارم و روی تک تک مخاطبان مکث کوتاهی می کنم. بین آن همه شماره هیچ کس نیست. باز هم نه.

بلند می شوم و دوباره می روم توی بالکن. تشت را بر می دارم و بر می گردم تو. دنبال لباس کثیف می گردم. چیزی نیست. فرض می کنم که این چند تکه کثیف اند. می اندازمشان توی تشت و خدا خدا می کنم کسی توی حمام نباشد. آب داغ را باز می کنم. داغ ِ داغ. تشت پر از آب می شود. پودر لباس شویی را روی لباس ها می ریزم. دست هایم را توی تشت می کنم. آب آن قدر داغ است که گیرنده های پوستم نمی توانند سرد یا گرم بودنش را تشخیص دهند. چند ثانیه طول می کشد و دست هایم می سوزند. گرما از دست هایم وارد بدنم می شود. شروع می کنم به چنگ زدن. چنگ می زنم و فکر می کنم. به آب داغ. به لذت گرما. به پوست دست هایم که خشک خشک خواهد شد. به لباس های بی نوای توی تشت. به خوبی نبودن ماشین لباس شویی در خوابگاه. تشت پر از کف شده. آب تشت را خالی می کنم و دوباره پرش می کنم از آب داغ داغ. بخار روی عینک دیدم را کم کرده. چنگ می زنم و چند قطره ی شور مزه می چکند توی تشت. افکار ممنوعه و درهم و برهم مثل هیولاهایی سیاه از سر انگشت هایم بیرون می زنند و آب را چرک می کنند. با تمام قدرت چنگ می زنم. قطره ها در فواصل منظم می چکند. روی عینک و چنگ های نامنظم. ندیده، سیاه شدن آب را حس می کنم. عینکم را در می آورم. لباس های مچاله شده را آب می کشم. فکر های حل شده در تشت را خالی می کنم و زل می زنم به فرو رفتن همزمانشان با کف ها درون چاه. 

عینکم را تمیز می کنم. می روم جلوی آینه و باز لبخند می زنم.

 

۱ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۱
مهدیه عباسیان

من دانای کل هستم

عنوان: دویدن در میدان تاریک مین
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 56
سال نشر: چاپ اول 1384- چاپ هفتم 1391

 تنها نمایشنامه ی نوشته شده توسط مستور را که شامل 4 پرده و 4 شخصیت است، می شود در کمتر از نیم ساعت خواند. بر اساس توصیفات، محیطی شبیه به پادگان، زندان یا آسایشگاه در ذهن شکل می گیرد که دو سرباز، زندانی یا ... به علت دوست داشتن و فکر کردن مورد مواخذه قرار می گیرند و مجازات می شوند.

 

- اختیار وقتی معنا داره که نظمی در کار باشه و شما بتونید نتیجه ی کارتون رو پیش بینی کنید. (مکث.) ماهان میگه وقتی هیچ چیز رو نشه پیش بینی کرد، معنی ش اینه که وقتی شما کاری رو انجام میدید نیروهای دیگه ای به جای شما نتیجه ی کار رو تعیین می کنند؛ و این دقیقاً یعنی بی نظمی. به تعبیر خودش، یعنی دویدن در میدان مین اون هم در تاریکی محض. به همین خاطره که او به این نتیجه رسیده که اختیار تابع نظمه و تا نظمی در کار نباشه، اختیار هم معنای روشنی نداره. (صفحه 25)

 

* شاید تمام کتاب را بشود در این جمله خلاصه کرد: تنها راه رهایی، خداست.

** بعضی جملات کتاب بسیار دوست داشتنی بودند.

*** ارتباط برقرار کردن با پرده ی چهارم کار سختی بود. یا شاید بهتر باشد بگویم با پرده چهارم هیچ ارتباطی برقرار نکردم.

 

 

۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۹
مهدیه عباسیان

می شود نه زن بود، نه جا افتاده، و نه مادر. می شود در سیزده سالگی برای اولین بار تجربه اش کرد. می شود وقتی همه ی همسالانت سرگرم کودکی کردن هستند، یک موجود کوچک شش ساله بیاید جلویت، در آغوشت بگیرد، با دستان کوچکش، دستهایت را نوازش کند، با نگاه مهربانش محبتی عظیم را در وجودت تزریق کند و روز مادر را به تو تبریک بگوید.

می شود گریست. می شود به شدت گریست. از شوق. از ذوق. از شادی قد کشیدن موجود شش ساله. از نگاه های محبت آمیز. از عمق خوشبختی.

می شود حتی از شدت لذت، جان داد. از لذت دختر بودن. مادر متولد شدن. مادری کردن در سنین کودکی. از لذت ِمثل هیچ کس زندگی نکردن.

می شود چشم ها را بست، نفسی کشید به عمق زندگی. می شود بازشان کرد و از سر خوشبختی همه چیز و همه کس را در آغوش کشید...

۲ نظر ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۵۰
مهدیه عباسیان

ایده ی اختراع تقویم در دوران سلجوقیان و نظام الملک به میان آمد. و با نظارت خیام و گروهی از منجمان پیگیری شد. احتمالاً نیاز به تقویم برای نجات یافتن از بی برنامگی و سردرگمی حس شد. برای اینکه حواسمان به روزهایی که می گذرانیم و روزهایی که می آیند، باشد. برای یادآوری مناسبت ها و به خاطر سپردن زمان اتفاقات مهم. ولی مطمئناً نمی دانستند که تقویم، بیش از آنکه به کمک مان بیاید و راه را هموار کند، می تواند با یادآوری دقیق تعداد روزهای سپری شده، افراد از دست رفته و مناسبت هایی که باید به تنهایی از پس گذراندنشان برآمد، سنگ بزرگی باشد سر راهمان و نمکی بر زخم های قدیمی مان. 

احتمالاً جلال الدین ملک شاه سلجوقی، یا هر کس دیگری که اولین بار به فکر چیزی با شکل و شمایل تقویم افتاد، نمی دانسته تنهایی یعنی چه. نمی دانسته دور بودن چه طعمی دارد. اصلاً حتی به ذهنش خطور هم نمی کرده است که گاهی یک روز، یک روز نیست. که بعضی روزها می توانند قد سال ها کش بیایند و بعضی شب ها هیچ وقت صبح نشوند. نمی دانسته که می شود یک روزه چندین سال بزرگ شد و تقویم، تاریخ و تمام قوانین نجوم را زیر سوال برد. یقیناً نمی دانسته. چون اگر لحظه ای به این مسائل فکر می کرد، هیچ وقت دست به این اشتباه بزرگ، که قرن ها دامنگیر بشر باشد، نمی زد. اشتباهی که می تواند به سادگی یک انسان را از پای درآورد. به سادگیِ مواجه شدن با مناسبت های نوشته شده در تقویم، وقتی که تنهایی و دوری، دست هایش را از دنیا کوتاه کرده است.

۱ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۵
مهدیه عباسیان