رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

همیشه توی خانه پر بود از گل و گلدان. اما اولین گلی که خودم آن را خریدم، یک کاکتوس کوچک دوست داشتنی بود. در نمایشگاه گل و گیاهی که توی دانشگاه برگزار کرده بودیم، دیدمش، مهرش به دلم افتاد و نتوانستم دیگر بدون آن به زندگی ام ادامه دهم. آن را خریدم و ساعت ها تا رسیدن به خانه بدون توجه به نگاه آدم های دیگر در تاکسی و اتوبوس، در دستم نگهش داشتم و به آن عشق ورزیدم. به محض رسیدن به خانه، جای دنجی کنار پنجره ی اتاقم برایش درست کردم و زندگی در کنار هم را شروع کردیم. هر روز با هم حرف می زدیم، چشمک می زدیم و از شنبه تا چهارشنبه که من دانشگاه بودم، به شدت دلتنگ هم می شدیم.

دومین گلدانی که باز هم برای خود خودم بود، یک گلدان حسن یوسف بود، که انجمن دانشگاه هدیه داد. دوباره همان نگاه ها و همان مسیر های قبل طی شد تا برسانمش کنار پنجره و کاکتوس کوچکم. حالا دو همدل داشتم. دو موجود زنده که فراتر از آنچه دیگران تصور می کردند، من را می فهمیدند.

همدل سوم، هدیه یک دوست به شدت عزیز بود. یک گلدان بی نهایت زیبای قاشقی با گل هایی صورتی و ربان های سفید. آن هم رفت کنار پنجره. زندگی با این سه موجود خیلی قشنگ تر شده بود. پرده را یک طرف جمع کرده بودم. از بیرون که می آمدم، برایشان با نگاهم همه چیز را تعریف می کردم و آن ها هم بدون نیاز به زبان و کلام و گفتن و شنیدن، لبخند می زدند و جوابم را می دادند.

دوست داشتن آن ها، زندگی کنارشان و استشمام بوی ناب شان، آن قدر لذت بخش بود که احساس می کردم، هر چه تعداد همدلان بیشتر باشد، حال من بهتر خواهد بود. برای همین سراغ قلمه زدن رفتم. کاکتوس عزیز تبدیل شد به سه گلدان. گل قاشقی، دو گلدان. و گل های دیگری که با همین روش به کنار پنجره راه یافتند. روزها و ماه ها گذشت. کنار هم رشد می کردیم. گل ها بزرگ می شدند و من بزرگ تر.

یک روز اتفاقی دستم سوخت و به لطف داروهای خانگی و تشخیص نادرست جناب دکتر، عفونت در تمام بدنم پخش شد. به ناچار یک هفته ای را در بیمارستان سپری کردم. برادر جان قول داده بود که حواسش به همدلان باشد تا نگران نباشم. داروها و آنتی بیوتیک هایی که روزی چهار بار و هر بار 200 سی سی وارد رگ هایم می شدند، آن قدر قوی بودند که گاهی اسم خودم را هم فراموش می کردم، چه برسد به گلدان هایی که کنارم نبودند. یک هفته کذایی تمام شد و ناتوان تر از قبل به خانه برگشتم و در اتاق برادرجان مستقر شدم. دست راست سوخته و دست چپ به علت تزریق آنتی بیوتیک زیر پوست، به طور وحشتناکی ورم کرده بود. حدود یکی دو روز به طور کامل خواب بودم. هر وقت از خواب بیدار می شدم تا آنتی بیوتیک های خوراکی را به کمک سیستم ایمنی ام بفرستم، حسی خاص سراغم می آمد. همه چیز سر جایشان بودند، ولی انگار که نبودند. دغدغه ای داشتم که نمی دانستم چه بود. آن قدر به چه بودن این کم و کاستی فکر می کردم تا داروها اثر می کردند و دوباره به خوابی عمیق فرو می رفتم.

هوشیارتر که شدم با خودم فکر کردم چرا من توی اتاق خودم نیستم؟ بلند شدم و توی اتاق رفتم. وقتی دیدم پرده کشیده شده است، چیزی در درونم با سرعت نور سقوط کرد. پرده را کنار زدم، خبری از تازگی و زنده بودن هیچ کدامشان نبود. آن پشت شبیه قبرستانی بود که همدلانم را در خودش جا داده بود. گل قاشقی پژمرده و پلاسیده بود و گل رونده ام زردِ زرد. حسن یوسف یک جور، شمعدانی به یک شکل. حتی کاکتوس های مقاوم هم تمام سطحشان فرو رفته شده بود. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که پیش برادرجان بروم، قطره قطره اشک بریزم و قولش را به او یادآور شوم. او به قولش عمل کرده بود. اما به جای آب، حرف زدن و نوازش نیاز روزانه ی گل هایم بود.

بعد از آن، دیگر هیچ وقت پرده اتاقم را جمع نکردم. و دیگر هیچ وقت به خودم اجازه ندادم پای یک موجود زنده را به زندگی ام باز کنم. روزهای اول، زندگی بدون آن ها خیلی سخت بود. اما به مرور سعی کردم جای خالی شان را نادیده بگیرم و بی توجه باشم.

حسی بسیار غریب و خاص که می گفت دنیا عجب قوانین دردناکی دارد، باعث شد یاد آن ها بیوفتم و پر شوم از ترسی عجیب و ناشناخته. ترسی عمیق از اینکه می شود چیزها و کس های زیادی را دیوانه وار دوست داشت، اما بدون آن ها زنده بود و زندگی کرد.

۴ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۸
مهدیه عباسیان

عنوان: سوءتفاهم
نویسنده: آلبر کامو
مترجم: خشایار دیهیمی
نشر: ماهی
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ چهارم 1393

مادر و دختری تنها مسافرخانه ای دارند که از طریق آن گذران زندگی می کنند. دختر رویای دریا و شهرها و مکان های دیگر را در سر دارد و برای رسیدن به آن ها مادرش را هم با خود همراه می کند. هر از چندگاهی مسافری وارد مسافرخانه می شود که انگار دست سرنوشت او را وسیله ای قرار داده، برای تحقق آرزوی های دختر. چون شبانه توسط مادر و دختر به قتل می رسد تا پول هایش برای آن امر مهم ذخیره شود... این روند ادامه دارد تا اینکه ژان - پسر این خانواده که بیست سال پیش آن ها ترک کرده بوده است - وارد مسافر خانه می شود.

 

* در این نمایشنامه هم مثل کتاب های دیگر کامو پوچی و سوال های فلسفی که انسان را به گیجی سوق می دهد، موج می زد.

** پیشنهاد می کنم اگر می خواهید این کتاب را بخوانید، مقدمه را بعد از تمام شدن کتاب بخوانید. چون تحلیل و فاش کردن کل داستان از لطف آن می کاهد.

*** منفعل بودن شخصیت های داستان های کامو حرصم را در می آورد. آن ها خیلی راحت خودشان را به شرایط می سپارند، خیلی سریع قانع می شوند، و انگار که حوصله ی تلاش و جنگیدن را ندارند. در طی خواندن این نمایشنامه بارها دوست داشتم یقه ی ژان را بگیرم و سرش داد بزنم. یا بروم بنشینم جلوی مادر، و از او خواهش کنم این قدر بی تفاوت نباشد.

 

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۵
مهدیه عباسیان

تازه چشم هایم گرم خواب شده بودند که صدای باز شدن در را شنیدم. خسته تر از آن بودم که بلند شوم و ببینم چه خبر شده است. داشتم کم کم در خوابی عمیق فرو می رفتم که صدایم کرد. توجهی نکردم. در حالی که بازویم را تکان می داد، دوباره صدایم کرد. چشم هایم را باز کردم. چهره اش خیلی خسته بود. آن قدر خسته که حتی تار دیدن هم مانع فهمیدنش نمی شد. گفت: "بلند شو بریم خونه پایین. امشب رو اون جا بخواب. صبح برگرد. اون بنده خدا تنهاست."

ذهنم قدرت مخالفت نداشت. نیرویی ناشناخته به کمکم آمد. سریع بلند شدم. روی همان لباس ها مانتو و روسری پوشیدم و در کوتاه ترین زمان ممکن هرچه را که ممکن بود لازمم شود، برداشتم. در آخرین لحظه عینکم را زدم و از خانه بیرون رفتم. بنده خدا جلو نشسته بود. در عقب ماشین را باز کردم. سلام کردم و نشستم. نیم نگاهی به من انداخت و گفت اگر می دانست که خوابیده بودم فکر دیگری می کرد. چشم هایم بسته بود و حوصله عکس العمل نشان دادن نداشتم. حرفی نزدم. فقط صدای ماشین بود که سکوت را می شکست. هیچ کداممان حرفی نمی زدیم. چشم هایم را باز کردم. دلم هری ریخت پایین. من کجا بودم؟ داشتم کجا می رفتم؟ چقدر از این خیابان ها بدم می آمد. چقدر از این کوچه پس کوچه ها، چقدر از آدم هایش که می توانستند تا ابد به تو زل بزنند، نگاهت کنند، تحلیلت کنند، سری تکان بدهند و قضاوتت کنند متنفر بودم. جلوی خانه نگه داشت. من و بنده خدا پیاده شدیم و او رفت. هر چه به خانه نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بیشتر می شد. نمی دانم لکه ها و اثر انگشت های روی عینک بودند، یا اثر انگشت گذشته روی دنیای اطرافم، که نمی گذاشت درست ببینم. چند بار پلک زدم. چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم. توی دلم خدایا کمکم کنی گفتم و وارد خانه شدم. بنده خدا متوجه حال ناخوشم شد. شروع کرد به حرف زدن. صدایش را هم می شنیدم و هم نمی شنیدم. این خانه همان خانه بود؟ من بزرگ شده بودم یا خانه کوچک؟ پله هایی که بدون کمک گرفتن از نرده ها نمی شد از آن ها بالا رفت چقدر کم ارتفاع بودند. کلید و پریز ها چقدر پایین بودند. دیگر لازم نبود برای اینکه خودم را در آینه ببینم تلاشی بکنم. خانه با کم ترین امکانات فرش شده بود. قدم می زدم و تفاوت ها را پیدا می کردم. از آخرین باری که در این خانه خوابیده بودم چند سال می گذشت؟ از آخرین باری که خانوادگی در این خانه خوابیده بودیم چند سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ پانزده سال؟ هیچ علاقه ای به شمردن سال ها نداشتم. به بنده خدا نگاه کردم که سریع پتو و تشک را آورد و جای خوابی گرم و نرم برای من درست کرد. با من حرف می زد، لبخند می زد. از خودش و نگرانی هایش می گفت . ولی من حرفم نمی آمد. گرمم بود. دست هایم سرد بود ولی در درونم آتشی برپا بود. نشستم وسط رختخواب و خانه را به شکل قدیم در ذهنم چیدم. پرده ها را عوض کردم. فرش ها را طوری دیگر پهن کردم. گلدان ها و کمد ها را سر جای خودشان گذاشتم. اسباب بازی هایم را همان طور که مامان می پسندید توی کمد گذاشتم. همه چیز سر جای خودش بود و مانده بود قاب ها. قاب ها؟ دلم چقدر برای قاب "تا تو با منی زمانه با من است" تنگ بود. چقدر دوستش داشتم. چقدر نگاه کردن به آن من را تبدیل می کرد به خوشبخت ترین موجود دنیا. چقدر...

"خواب از سرت پرید؟" بنده خدا پرتم کرد به دنیای واقعی. گیج  و منگ گفتم: "هان؟" کمی نگاهم کرد و پرسید: "چیزی لازم داری که نمی خوابی؟"

گرمم بود. خیلی خیلی گرم. داشتم خفه می شدم. رفت تا پنجره ها را باز کند. و من دراز کشیدم. کجا دراز کشیده بودم؟ جایی که من خوابیده بودم، سال ها پیش، جای میز و صندلی ناهارخوری بود. داشتم صندلی ها را در ذهنم مثل قدیم قرار می دادم، سه تا این ور، سه تا آن ور، هر گوشه یک صندلی، که مامان آمد و روی صندلی همیشگی اش نشست. بساط گل سازی اش را روی میز پهن کرد. عینکش را تمیز کرد و غرق شد در افکار و شکل دادن به پارچه های بی جان. قرارمان این بود که موقعی که تمرکز می کرد، حواسش را پرت نکنم. همان دور نشستم و نگاهش کردم. آرام نفس می کشید و با دقت دسته گلش را کامل می کرد. نمی دانستم چه صدایش کنم. نمی دانستم چطور صدایش کنم. نگاهم کرد و لبخند دوست داشتنی اش را به صورتم پاشید. جلو رفتم و به پارچه های جیر قرمز دست کشیدم. بغلم کرد. بوسیدم. موهایم را باز کرد. شانه کرد و طبق معمول سفت و محکم بست. پاهای عروسکم از پشت پایه های میز بیرون زده بودند. رفتم زیر میز. برش داشتم. موهایش را شانه کردم و بوسیدمش. نزدیک سال نو بود. آخرین سال. جام ها را گذاشتیم روی میز. دو تایی تزیینشان کردیم. سفره هفت سینی چیدیم به سبک مادرانه - دخترانه. سال تحویل شد. مامان مثل هر سال نمی خندید. روی صندلی مخصوص به خودش نشسته بود و قرآن می خواند. سرش پایین بود. کنارش رفتم. سرش را بلند کردم. صورتش خیس بود. خیسِ خیس. من را بغل کرد. خیسی صورتش گونه های من را هم خیس کرد. انگار می دانست که این آخرین بار است. انگار به قول خودش آدم بزرگ ها چیزهایی را می دانستند که بچه ها خیلی بعدتر ها می فهمیدند. مامان داشت میز را جمع و جور می کرد که بنده خدا با یک لیوان آب بالای سرم ایستاد. شروع کرد به تعریف کردن از گذشته ها. او می گفت و نگاه من به مامان بود که یک لکه را با وسواس پاک می کرد. بنده خدا حرف می زد و مامان کم رنگ و کم رنگ تر می شد. آن قدر گفت و گفت تا مامان و میز محو شدند و من ماندم و یک بنده خدا که دم از دوست داشتنم می زد و یک خانه ی قدیمی که کودکی ام در آن، جا مانده بود. لیوان آب را از او گرفتم و سر کشیدم. نگاهم کرد و گفت: "خوبی؟ انگار تب داری... قرمز شدی"

تب داشتم. خودم می دانستم. حرکت لنفوسیت هایم را درون رگ هایم و مبارزه ی تن به تن لشکر سلول های B خاطره را با آنتی ژن های قدیمی که دوباره جان گرفته بودند، حس می کردم...

 

 

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۲
مهدیه عباسیان

خانه ای برای شب

عنوان: خانه ای برای شب
نویسنده: نادر ابراهیمی
نشر: روزبهان
تعداد صفحات: 143
سال نشر: چاپ اول 1341- چاپ نهم 1392

هرچقدر هم که بنشینیم و در مورد نادر ابراهیمی حرف بزنیم، از او تعریف کنیم و به به و چه چه کنیم، باز هم کم است. به هیچ روشی و به هیچ شیوه ای نمی شود حق مطلب را در مورد توانمندی او ادا کرد. نوشتن در مورد کسی که دغدغه ی بیداری دارد، کاری بس دشوار است.

ابراهیمی خانه ای برای شب را با مقدمه ای طولانی در مورد مفهوم داستان شروع می کند و بسیار زیبا و تامل برانگیز تعریف خود را از داستان و هدف اصلی نوشتن، در پاسخ به کسانی که او را به شعار دادن محکوم می کنند و نوشته های او را داستان نمی دانند، شرح می دهد.

 

- نویسنده ای که یونیفرم بیانی و نثری دارد، فقط یک کتاب نوشته است. این بی شک مایه خرسندی ست که بگویند: نسلی گرفتار نثری است که نویسنده ای آن را ساخته است، مایه خرسندی همان نویسنده است. من نمی خواهمش و ترجیح می دهم بگویند: فلان، هنوز شکل واحدی از نثر ارائه نداده است. هنوز نمی تواند نثرش را انتخاب کند. هنوز نثری شکل نگرفته است. (صفحه 21)

- بی شک نویسنده باید از علاقه مردم به نوشته های خود برخوردار باشد، اما این علاقه را باید ایجاد کند نه خود را با علایق پیشین مردم منطبق سازد. تمایلات شکل گرفته و گوناگون خواننده نباید مورد قبولی قطعی نویسنده قرار بگیرد. هدف نهایی نویسنده باید مورد قبول خوانندگان او واقع شود. به این ترتیب وظیفه من، فقط، ایجاد وحدت عقیده میان خوانندگانم نیست، بلکه نشان دادن نقطه مشترکی میان همه ی آن ها و آگاه کردن آنها به وجود چنین نقطه مشترکی است. (صفحه 31)

- من به دانستن آنچه خواننده ام می داند قانع نیستم. من می خواهم که او ذهن خود را به کار بیندازد، می خواهم که جست و جو کند، فکر کند، رنج ببرد و درمانده شود، و باز بجوید و باز... و باز... آنقدر که رابطه ای برقرار شود، رابطه یی مستحکم، نتیجه بخش و سازنده. (صفحه 36)

- من تا این لحظه نویسنده موفقی نبوده ام. کاری نکرده ام که کار باشد. راه طولانی مرا عواملی سد می کند و سد کرده است. من توانایی عبور از این سد ها را نداشته ام و در نتیجه نهایت تلاشم در نوشتن، خراب کردن همین سدها بوده است. من در ابتدای حرکت خود کلنگی به دست گرفته ام و به دیواری می کوبم به عظمت دیوار چین- و عرق ریزان اما نه ناامید، و سراپا امید. و این تمام ارزش های من است. (صفحه 37)

- وظیفه اگر به خاطر مزد باشد، همیشه به صورت یک سلسله اعمال تهوع آور خودش را نشان می دهد. (صفحه 68)

- انسان چه آسان می میرد و نمی داند. (صفحه 73)

 

* خواندن مقدمه، افکار و مثال های بیان شده در آن به قدری لذت بخش بود، که دوست داشتم برای هر کتابدوستی که می بینم، تعریفشان کنم.

** این کتاب برای هدیه دادن خریداری شد. تلاش برای نخواندنش کاری غیرممکن بود و در حالی که چندین داستان انتهایی هنوز باقی مانده بودند، زمان هدیه دادن فرا رسید. شب کتاب را برداشتم، از اتاق بیرون رفتم تا ناتمام نماند. ولی دست و دلم به خواندن نرفت. بار دیگر مقدمه ی فوق العاده را خواندم و کتاب ها را کادو کردم و خوابیدم. احساس کردم نادر جان ابراهیمی عمیق خواندن را به اینکه تمام نوشته هایش خوانده شود ترجیح می دهد...

*** فکر می کنم این کتاب هدیه ای مناسب باشد برای کسانی که همیشه می پرسند: " چرا سراغ کتاب هایی می روی که درد و رنج را  همراه دارند؟"

**** داستان نمادین "خانه ای برای شب" محشر بود.

 

 

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۵
مهدیه عباسیان

عنوان: اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم
نویسنده : محمد صالح علاء

نـشر: پوینده
تعداد صفحات: 79
سال نشر: چاپ اول 1392- چاپ پنجم 1394

در پنج شنبه ی به شدت شلوغ نمایشگاه کتاب، جلوی یکی از غرفه ها که کمی خلوت تر بود ایستاده بودم و در حال دیدن کتاب ها بودم که یک دفعه خانمی کنارم ایستاد، کمی نگاهم کرد، این کتاب را از روی میز برداشت و بدون هیچ توضیح دیگری گفت: دخترم این رو حتما بخون. قبل از اینکه فرصت هرگونه عکس العمل نشان دادنی را داشته باشم، بقیه ی کتاب های همین نویسنده و چند کتاب دیگر را سفارش داد و دوباره رو به من کرد که " یادت نره". در جواب سوالم که خواسته بودم کمی در مورد سبک کار نویسنده توضیح بدهد، به فروشنده گفت یک جلد از این کتاب را بدهد تا به من هدیه بدهد. می گفت قیافه ی من طوری است که باید حتما این کتاب را بخوانم! وقتی دیدم پای قیافه و هدیه دادن را وسط کشید، خودم دست به کار شدم و کتاب را خریدم و قبل از اینکه سراغ غرفه ی بعد برم، دستم را گرفت، لبخندی زد، به خاطر اصرارش برای خرید این کتاب عذرخواهی کرد و چند جمله ی دیگر درباره ارتباط عجیب چهره ام و کتاب صحبت کرد و من را با چند علامت تعجب بزرگ شناور در ذهنم تنها گذاشت.

کتاب شامل پنج داستان (روزی که من عاشق شدم، تابستان جان است، جلال آباد، از ذائقه ی جغور بغوری تا شرمی گل بهی، پشت پلک تر پاییز، به حجله رفتن زن بیوه و بن بست آینه) با نثری روان است که اکثر آن ها به طرق مختلف از دوست داشتن و عشق حرف می زنند و حسی خاص و دلچسب را آرام آرام به درونت تزریق می کنند.

 

- عشق مثل دامنی گر گرفته است،به هر طرف که می دوی شعله ور تر می گردی. (صفحه 7)

- از خودم می پرسیدم چرا عاشق شدم در حالی که هنوز نمی دانستم امر ذاتی قابل تعلیل نیست. یعنی نمی توانی بپرسی گل چرا گل شده؟ یا ماه چرا ماه شده است؟ یا از خودم می پرسیدم پدر و مادرم از کجا فهمیدند؟ باید چشم هایم را پنهان می کردم، البته تنها چشم ها نبودند، دست هایم هم عاشق شده بودند. نوک انگشتانم گل داده بودند... (صفحه 9)

- عاشقی خوب است، زندگی حلال کسانی که عاشق اند. (صفحه 24)

 

* بعضی داستان ها را دوبار خواندم و کلی فکر کردم. ولی آخر نفهمیدم چرا این کتاب به قیافه ی من می آمد!

 

 

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۸
مهدیه عباسیان

آجری برداشتی و به سمتم پرتاب کردی. مثل همیشه نشانه گیری ات حرف نداشت. به هدف خورد. زمین خوردم. درد در وجودم پیچید. نمیدانم چند ساعت گذشت یا چند روز، که کم کم آرام شدم و برخاستم و به راهم ادامه دادم. در دل زندگی بودم که آجر دیگری پرتاب کردی. باز زمین خوردم. بخش هایی از وجودم شکست. بغض کردم. ترسیدم. لرزیدم. لنگان لنگان راه افتادم. راه میرفتم و ناسزا میگفتم. به زمین و زمان لعنت میفرستادم. درد می کشیدم. هنوز سرپا نشده بودم که آجر دیگری پرتاب کردی. اینبار از جهتی دیگر. پر قدرت تر. نزدیکتر. با ویرانی بیشتر.
با سر زمین خوردم. گریه کردم. ضجه زدم. همه را محکوم کردم. تمام وجودم لبریز از درد بود. هنوز شکستگی های قبلی پابرجا بود. گریه کردم و گریه کردم. فریاد می زدم که چرا من؟ نعره میزدم که چه کنم؟ در همین حال آجر دیگری پرتاب کردی! ساکت شدم و از شدت درد بی حس.
به همه مشکوک بودم و از زمین و زمان بیزار. خودم را مرده فرض می کردم. تمام شده. آجرها را همچنان پرتاب می کردی و من ضعیف تر از آن بودم که حتی گریه کنم، حتی حرف بزنم.
یک جای کار می لنگید. این طور نمی شد. بک نفر کمر به نابودی من بسته بود. مگر چه کرده بودم؟
خونین و مالین، شکسته و رنجور روی زمین افتاده بودم و فکر میکردم. مظنونان را در ذهنم ردیف کرده بودم و دنبال دلیل ویرانی ام می گشتم. آجرها را هرطور کنار هم می چیدم به هیچ بنای قابل قبولی تبدیل نمی شد. می چیدم و خراب می کردم. می چیدم و بهم می ریختم. نه! نمیشد.
مستاصل بودم. با هیچ کس حرف نمیزدم. از راه رفتن می ترسیدم. از افتادن دوباره وحشت داشتم. در خواب هزار بار زمین می خوردم و در بیداری مدام درد می کشیدم. به خودم می پیچیدم. آجرها را می شمردم و پرتابشان را در ذهنم مرور می کردم. طبقه بندی شان میکردم. از آجرهایی که برایم خستگی و ناتوانی به ارمغان آورده بودند متنفر بودم و از آدم هایی که کنارم نبودند تا به این وضع دچار نشوم بیزار. از نگاه کردن به آجرها خسته شدم. سرم را بالا گرفتم که ناگهان چشمم به تو افتاد.
داغ دلم تازه شد. دردهایم دوباره جان گرفتند. عصبانی شدم. داد زدم. فریاد زدم. غریدم و گریه کردم. تو مگر ادعای دوستی نکرده بودی؟ مگر از مادر با من مهربان تر نبودی؟ از تو بدم می آمد! اشتباه از من بود. باید از تو فاصله می گرفتم. باید فراموشت می کردم.
یک دفعه صدای ضعیفی حواسم را پرت کرد. نگاهت کردم و دیدم که با لبخند چیزی را زمزمه می کردی. هه... لبخند می زدی... ادعای دوستی کرده بودی و به حال نزار من نگاه می کردی و لبخند می زدی؟
چه خوش خیال بودم من
چه بدبختِ ساده لوحِ زود باوری...
باز در افکارم غرق بودم که دوباره زمزمه ی نامفهومت را شنیدم. می خواستم  دیگر نگاهت نکنم. می خواستم تا جایی که می توانم برای در امان ماندن از شر آجرها از تو دوری کنم. اما نمی شد. زمزمه قوی و قوی تر می شد. و حسی قوی من را به سمتت سوق داد. سرم را بلند کردم. چشم در چشم به هم نگاه می کردیم. نگاهم می کردی و لبخند می زدی. در چشمانت حل شدم. آن قدر که دردها و  حال زارم را فراموش کردم .
با صدای واضحی به خودم آمدم. تو بودی. داشتی مرا صدا می کردی...
وای
نکند آجرها را برای جلب توجهم پرتاب کرده بودی؟ نکند آن قدر غرق خودم و دنیایم بودم که صدا کردنت را نشنیده بودم؟
وای...
وای بر من...

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۰
مهدیه عباسیان