رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

سنگی بر گوری

عنوان: سنگی بر گوری
نویسنده: جلال آل‌احمد
نشر: سیامک
تعداد صفحات: 95
سال نشر: چاپ اول 1360 - چاپ دوم 1376

 ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت است. اما آیا کار به همین جا ختم می‌‌شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می‌دهند که چرا کمیتِ واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری، و روزی است خوش، و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند، و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفته‌ی آن زن می‌افتی -دختر خاله‌ی مادرم- که نمی‌دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که: تو شهر، بچه‌ها توی خانه‌های فسقلی نمی‌توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته‌اید. و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق می‌کند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین!

آل‌احمد به همین منوال با زبانی ساده، صمیمی و البته جسورانه در مورد زندگی بی فرزند خود با سیمین دانشور، احساسات، حسرت‌ها و تجاربشان سخن می‌گوید. در بخش‌هایی از این روایت ناباورانه حقایقی را آشکار می‌کند و در کنار آن‌ها گذری هم به مسائل اجتماعی می‌زند. 

 

- حالا دیگر بحث از این‌ها گذشته. از اینکه ما سنگ‌ها را با خودمان وا کندیم و تن به قضا دادیم و سرمان را به کارمان گرم کرده‌ایم که به جای اولادنا... اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همه‌ی روابط و رفت و آمدها و مسئولیت‌های خودشان چطور می‌توانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و موسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده‌اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول می‌بینی. آخر ما با همین درآمد فعلی می‌توانسته‌ایم تا سه چهار تا بچه بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود، قابلیت پدر و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکار مانده؟ عین عضوی که اگر بیکار ماند فلج می‌شود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرت‌های دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیت بکنی، به دردی بلرزی، خودت را به خاطر کسی فراموش کنی، و خودخواهی ات را و دردسرهایت را... فکرش را که می کنم می بینم آخر باید یک چیزی - نه - یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همه‌ی چیزها را آزموده‌ایم و همه‌ی ایده‌آل‌ها را. اما کدام ایده‌آل‌ است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی - به پایش پیر کنی-.

 

* آل‌احمد این کتاب را به صورت یادداشتی در دوران زندگی‌اش نوشته بود و چندین سال پس از مرگش سیمین تصمیم به انتشار آن می‌گیرد. نکته‌ی قابل توجه برایم این بود که آنچه که در این کتاب شرح داده شده است، وقایعی‌ست مربوط به بیش از سی و پنج سال قبل. ولی پس از گذر این همه سال، اشتراکات زیادی در آنچه افراد در موقعیت‌های مشابه تجربه می‌کنند، وجود دارد.

 

 

۹ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۹
مهدیه عباسیان

دختری در قطار

عنوان: دختری در قطار
نویسنده: پائولا هاوکینز
مترجم: مهرآیین اخوت
نشر: هیرمند
تعداد صفحات: 412
سال نشر: چاپ اول 1394- چاپ هفتم 1395

* در دوران کودکی اطرافم پر از مجلات جنایی بود. همیشه به رغم مخالفت های پدر و مادرم و گاه یواشکی سراغشان می رفتم. حوادثی که درون آن مجلات شرح داده شده بود و علل همیشه مبهم قتل ها آن قدر برایم جذاب بودند که در دوران نوجوانی تصمیم خودم را مبنی بر "کالبدشکاف" شدن گرفتم و حتی بر این اساس هم برای دانشگاه انتخاب رشته کردم. ولی افتادن در دام عاشقی رشته ای دیگر باعث شد هدفم را تغییر دهم.

** بارها به خودم قول داده ام که گول کتاب های پر فروش را نخورم ولی چندی پیش که یکی از دوستان از پرفروش بودن این کتاب صحبت کرد، با سرچی کوتاه، فهمیدن ژانر پلیسی آن و بیدار شدن بخش کالبدشکاف درون، وسوسه شدم این کتاب را بخوانم.

دختری در قطار داستانی بلند با روایت متناوب سه زن به نام های ریچل، مگان و آنا است که بخشی از زندگی گره خورده به همِ هر سه آن ها را در بازه ای از زمان به تصویر کشیده است. ریچل شخصیت اصلی داستان است که بیشتر داستان با محوریت او سپری می شود. زنی که مشکلات و مصائب زندگی در حال مغلوب کردن او هستند و باعث می شود بیشتر از واقعیت در خیال زندگی کند.

 

*** تنها دلیلی که باعث شد این کتاب را نیمه تمام رها نکنم، رودربایستی با خودم بود. در ابتدای کتاب وقتی هر یک بخش تمام می شد و بخش بعدی با روایت شخصی دیگر و زاویه دید او شروع می شد، اسامی، افراد و نسبت ها در ذهنم قاطی می شدند و نمی توانستم بفهمم ربط هر نفر به نفر بعدی چیست. یکی دوبار تصمیم گرفتم دیگر ادامه ندهم ولی برای ثابت کردن به خودم که ذهنم آن قدرها هم تنبل نیست، جیره ی هر روز این کتاب را خواندم تا تمام شود.

**** به نظرم می شود از روی این کتاب یک فیلم به شدت زرد درست و حسابی ساخت.

***** داستان های واقعی مجلات بچگی اصلا قابل قیاس با آنچه که در این کتاب خواندم نبود. توصیه می کنم حتی اگر تمام کتاب های موجود در دنیا را خواندید و هیچ کتاب دیگری برای خواندن نبود، باز هم سراغ این کتاب نروید.

****** بسیار خوشحالم که به جای پرداخت 23 هزار تومان، این کتاب را با 7 هزار تومان در نرم افزار طاقچه خواندم.

 

 

۵ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۹
مهدیه عباسیان

سخنرانیِ خطبه ی 2 بعد از جنگ صفین انجام شده است. چیزی که در این خطبه توجهم را به خودش جلب کرد اشاره زیاد به شناخت است. اینکه مقدمه و پیش زمینه هرچیز باید شناخت باشد. آن قدر که هدف از فرستاده شدن پیامبران نابودسازی شک و تردید ها می شود و راهی برای استدلال کردن وقایع و حقایق با دلایل روشن.

 

- آن کس را که خدا هدایت کند، هرگز گمراه نگردد و آن را که خدا دشمن دارد، هرگز نجات نیابد و هر آن کس را که خداوند بی نیاز گرداند، نیازمند نخواهند شد.

 

 

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۹
مهدیه عباسیان

نوشتن در مورد نامه ی 31 ام، کار سختی است. یا شاید بهتر باشد بگویم جدا کردن بخش هایی از آن برای نوشتن یک گوشه برای خودم غیر ممکن است، چون کلمه به کلمه و جمله به جمله ی آن، هم آن قدر قشنگ بیان شده اند که نمی شود بی خیالشان شد، هم آن قدر دانستنشان و عمل کردن به آن ها ضروری و مهم است که نمی شود به سادگی از کنارشان رد شد.

امام علی (ع) این نامه را در سال 38 هجری خطاب به امام حسن (ع) نوشته و آن را این طور آغاز کرده است:

از پدری فانی، اعتراف دارنده به گذشت زمان، زندگی پشت سر نهاده که در سپری شدن دنیا چاره ای ندارد و مذمت کننده ی دنیا، مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان و کوچ کننده ی فردا. به فرزندی که امیدوار به چیزی است که به دست نمی آورد، رونده ی راهی که به نیستی ختم می شود، در دنیا هدف بیماری ها، در گرو روزگار، در تیررس مصائب، گرفتار دنیا، سودا کننده ی دنیای فریب کار، وام دار نابودی ها، اسیر مرگ، هم سوگند رنج ها، هم نشین اندوه ها، آماج بلاها، به خاک افتاده در خواهش ها و جانشین گذشتگان است.

 وقتی شروع به خواندن این نامه کردم، نمی شد از پاراگراف اول جلوتر رفت. دوباره و چندباره آن را خواندم. به فرزندی که امید به چیزی دارد که به دست نمی آورد؟ گرفتار دنیا؟ به خاک افتاده در خواهش ها؟ مسلما امام حسن این نبود، پس امام علی خطاب به فرزند خودش می گوید تا من پند بگیرم؟

 

- تاریخ گذشتگان را بر او (دلت) بنما و آنچه بر سر پیشینیان آمده است به یادش‌آور.

- برای حق در مشکلات و سختی ها، شنا کن.

- علمی که سودمند نباشد فایده‌ای نخواهد داشت، و دانشی که سزاوار یادگیری نیست سودی ندارد.

- از هرکاری که تو را به شک و تردید اندازد و تسلیم گمراهی کند بپرهیز.

- اگر درباره ی جهان و تحولات روزگار، مشکلی برای تو پدید آمد، آن را به عدم آگاهی ارتباط ده، زیرا تو ابتدا با ناآگاهی متولد شدی و سپس علوم را فراگرفتی و چه بسیار است آنچه را که نمی دانی و خدا می داند، که اندیشه ات سرگردان، و بینش تو در آن راه ندارد، سپس آن ها را می شناسی.

- داستان آنکس که دنیا را آزمود، چونان مسافرانی است که رد سر منزلی بی آب و علف و دشوار اقامت دارند و قصد کوچ کردن به سرزمینی را دارند که در آن حا آسایش و رفاه فراهم است. پس مشکلات راه را تحمل می کنند و جدایی دوستان را می پذیرند و سختی سفر، و ناگواری غذا را با جان و دل قبول می کنند، تا به جایگاه وسیع و منزلگاه امن، با آرامش قدم بگذارند و از تمام سختی های طول سفر احساس ناراحتی ندارند و هزینه های مصرف شده را غرامت نمی شمارند و هیچ چیز برای آن ها دوست داشتنی نیست جز آن که به منزل امن و محل آرامش برسند.

- نفس خود را میزان میان خود و دیگران قرار ده، پس آنچه را برای خود دوست داری برای دیگران نیز دوست بدار و آنچه را برای خود نمی پسندی، برای دیگران مپسند، ستتم روا مدار، آنگونه که دوست نداری به تو ستم روا شود.

- اگر مستمندی را دیدی که توشه ات را تا قیامت می برد و فردا که به آن نیاز داری به تو باز می گرداند، کمک او را غنیمت بشمار و زاد و توشه را بر دوش او بگذار، و اگر قدرت مالی داری، بیشتر انفاق کن، و همراه او بفرست. (چقدر قشنگ... چه زاویه دید بی نظیری... کمک او را غنیمت بشمار...)

- از گنجینه های رحمت او چیزی را درخواست کن که جز او کسی نمی تواند عطا کند.

- هرگز از تاخیر اجابت دعا نا امید مباش، زیرا بخشش الهی به اندازه نیت است، گاه، در اجابت دعا تاخیر می شود تا پاداش درخواست کننده بیشتر و جزای آرزو کامل تر شود. گاهی درخواستی می کنی، اما پاسخ داده نمی شود، زیرا بهتر از آنچه خواستی به زودی یا در وقت مشخص، به تو خواهد بخشید. یا به جهت اعطا بهتر از آنچه خوستی، دعا به اجابت نمی رسد.

- به یقین بدان که تو، به همه ی آرزوهای خود نخواهی رسید، و تا زمان مرگ بیشتر زندگی نخواهی کرد، و بر راه کسی می روی که پیش از تو می رفت، پس در به دست آوردن دنیا آرام باش و در مصرف آنچه به دست آوردی نیکو عمل کن.

- تلخی ناامیدی بهتر از درخواست کردن از مردم است.

- خشم را فرو خور که من جرعه ای شیرین تر از آن ننوشیده ام و پایانی گوارا تر از آن ندیده ام.

- اگر برای چیزی که از دست دادی ناراحت می شوی، پس برای هرچیزی که به دست تو نرسیده نیز نگران باش.

و...

 

از هر دری در این نامه سخن گفته شده است. از انسان و حوادث روزگار گرفته، تا خودسازی، اخلاق اجتماعی و معیار روابط اجتماعی ،تربیت فرزند، آخرت گرایی، معنویات، واقع نگری، دعا کردن، حقوق دوستان، ارزش های اخلاقی و جایگاه زن. مسلما امام علی خطاب به فرزندش می گوید و می نویسد تا همه پند بگیریم و همه درست زندگی کنیم...

 

* بعد از خواندن این نامه مخلوطی از احساسات متناقض در آدم به وجود می آید. هم حسی قشنگ و فوق العاده که ناشی ست از نوع نگارش و همه جانبه بودن آنچه که خوانده است، هم حس خجالت و شرمساری که ناشی ست از آنگونه که عمل کرده است.

** احساس می کنم این نامه را باید زود به زود بخوانم. تا یادم نرود، آنچه را که یادم رفته بود...

 

 

 

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۶
مهدیه عباسیان

در ابتدای خطبه ی یکِ سخنرانی امام علی (ع) که شامل زمینه های سیاسی، علمی، تاریخی و سیاسی است، به عجز انسان در شناخت خدا اشاره می شود و بعد از دین به عنوان راهی برای گام برداشتن در این راه صحبت می شود.

و آن کس که بگوید "خدا در چیست؟" او را در چیز دیگری پنداشته است، و کسی که بپرسد "خدا بر روی چه چیزی قرار دارد؟" به تحقیق جایی را خالی از او در نظر گرفته است، در صورتی که خدا همواره بوده و از چیزی به وجود نیامده است. با همه چیز هست، نه اینکه همنشین آنان باشد، و با همه چیز فرق دارد نه اینکه از آنان جدا و بیگانه باشد. انجام دهنده ی همه ی کارهاست، بدون حرکت و بزار و وسیله.

در مرحله ی بعد تأمل و تفکر در آفرینش جهان، شگفتی خلقت فرشتگان، شگفتی آفرینش آدم و ویژگی های انسان کامل و آدم (ع) و داستان بهشت، به عنوان راه هایی برای خداشناسی توضیح داده می شوند و در خاتمه با فلسفه بعثت پیامبران، ضرورت حضور امامان، ویژگی های قرآن و فلسفه و ره آورد حج پایان می پذیرد.

در حقیقت می توان گفت اصول و فروع دین در هم تنیده شده اند و خطبه ی یک را پدید آورده اند...

 

* اولین باری است که تصمیم گرفته ام به طور جدی و مستمر در جهت فهم نهج البلاغه ( نه فقط خواندن آن) تلاش کنم و ثبت آنچه که می فهمم در اینجا، فقط نقش دفتر یادداشتی برای خودم و عمومی کردن تصمیمم برای جدی تر شدن آن را دارد.

** در پاورقی کتاب ( ترجمه محمد دشتی/ موسسه فرهنگی تحقیقاتی امیرالمومنین) توضیحات خوب و جذابی دارد که مسائل را شفاف تر می کند و به علوم روز نهفته در سخنان هم اشاره می کند.

*** چیزی که در این خطبه بسیار زیاد توجهم را به خودش جلب کرد، ضرورت خود شناسی در مسیر خداشناسی بود. چیزی که باعث شد از عمق جان به رشته ی تحصیلی ام عشق بورزم...

 

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۳
مهدیه عباسیان

گریز دلپذیر

عنوان: گریز دلپذیر
نویسنده: آنا گاوالدا
مترجم: الهام دارچینیان
نشر: قطره
تعداد صفحات: 148
سال نشر: چاپ اول 1389 - چاپ دهم 1395

آنچه که گاوالدا را محبوب می کند، مهارت او در بیان روزمره گی های کم و بیش دردناک به زبان ساده است. به زبان محاوره و گه گاه طنز. انگار که روبه رویش نشسته ای و  همراه آنچه در یک برهه ی خاص بر او  گذشته است می شوی...

گریز دلپذیر داستانی کوتاه، ساده، دلنشین و دوست داشتنی در مورد 2 خواهر و 2 برادر است که با وجود مشکلات و سختی های موجود، زمانی را برای باهم بودن ایجاد می کنند و در سفری کوتاه سعی می کنند گریزی به گذشته بزنند و پیوندهای بینشان را محکم تر کنند.

 

- به آدم هایی که زندگی احساسی برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونه ای رشک می برم، آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین تن. (صفحه 15)

- دستمال دیگری بهش دادم و سرانجام گفتم: "به خاطر بچه ها، تو... تو نمی توانی به خاطر بچه ها کمی تحمل کنی؟" سوالم اشکش را به یکباره خشکاند. پس من هیچی نمی فهمیدم؟ این خود را کشتن به خاطر آن ها بود. برای آن که آن ها رنج نکشند. برای آنکه شاهد جر و بحث پدر مادرشان نباشند و وسط شب گریه نکند. چون در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند، این طور نیست؟ نه. نمی توانند. شاید قد بکشند اما بال و پر نخواهند گرفت. (صفحه 68)

 

* به نظرم تمام آنچه گاوالدا می خواهد در این کتاب بگوید این است که قدر لحظه های باهم بودن را بدانیم زیرا آینده بسیار گنگ است.

** جملات زیادی در فضای مجازی منتشر شده است که به اشتباه به این کتاب نسبت داده شده اند. در حالی که این جملات در کتابی دیگر به نام "من او را دوست داشتم" هستند. مانند:

- گاهی بی هیچ بهانه یی کسی را دوست داری ، اما گاهی با هزار دلیل هم نمی توانی یکی را دوست داشته باشی.

و

- آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس، نه به هیچ رابطه اى. و این لعنتى نشدنى ترین کارى بود که آموخته ام.

 

۴ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲
مهدیه عباسیان

کتاب

عنوان: کتاب
نویسنده: فاضل نظری
نشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1395- چاپ یازدهم 1395

معمولا نمی شود نشست و یک نفس یک کتاب شعر را خواند. ولی شعرهای فاضل جان نظری جزو آن دست شعرهایی هستند که فقط شعر نیستند. یک دنیا مفهوم کوچک و بزرگ دیگر در دلشان نهفته که با خواندنشان ته دل آدم یک جور خوب می شود و دوست ندارد به هیچ بهانه ای (حتی امتحانات رگباری پشت سر هم) به این حال خوش پایان دهد. کتاب جدیدترین مجموعه شعر نظری ست که به سرعت به چاپ یازدهم رسید و فاضل نظری درباره نام تازه این دفتر شعر این گونه توضیح می دهد: "کتاب پیش از هر چیز نام معجزه پیامبر عزیزمان است و من با این نام گذاری در صدد بودم تا اهمیت این معجزه را یادآوری کرده باشم. از سویی دیگر انتخاب این نام تلاشی است برای نشان دادن اهمیت کتاب و خواندن."

توضیح پشت جلد:

بسته می شود کتاب

« و تو چه دانی

شاید آن ساعت نزدیک باشد...»

 

- یک رود و صد مسیر، همین است زندگی

با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه

ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار

دریاست یا کویر؟ همین است زندگی

 

- هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن

جایی که عشق نیست، "جدایی"، "فراق" نیست

هر روز بیشتر به تو دلبسته می شویم

عشق از شناخت می گذرد اتفاق نیست

 

* دیشب که این کتاب را خریدیم، مثل قحطی زدگان دورش نشستیم و دوست جان چند شعر اول را بلند خواند. به لطف شعرهای فاضل در دنیای دیگری سیر می کردیم که هم اتاقی جان، منتقدانه شروع کرد به ایراد گرفتن از شعر ها. اینکه بیشتر کلمات استفاده شده منفی هستند و حال بد و ناخوشایندی را برای او به وجود آورده اند. حال بدی که باعث شده است یادآور مشکلات شخصی و پررنگ کننده غم ها و ... باشد. من و دوست جان سخنرانی مفصلی در مورد نوع غم، رنج و اینکه اصلا پیش نیاز نویسندگی و شاعری، غم و درد است، انجام دادیم که مؤثر واقع نشد.

** به نظرم شعرهای نظری بیشتر از اینکه مفاهیم عاشقانه داشته باشند، عارفانه اند. به قول دوست جان، انگار که اصلا مناجات اند.

 

 

۳ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۹
مهدیه عباسیان

"نه. این رنگ خوب نیست. عوضش کن."

دختر بدون هیچ حرفی لباس را درآورد. بلوز خودش را از روی صندلی برداشت.

"اِ... چرا لباس خودت رو داری می پوشی باز؟ اینا هم هستن. اینا رو هم باید امتحان کنی. این یکی رو بگیر." شروع کرد به بلند بلند فکر کردن.

"همه ی اینا بهت میادا ولی این رنگ مناسب این شلوار نیست. بیا اول این شلوار رو بپوش تا بعدش بگم کدوم خوبه. چرا زل زدی به من؟ بیا دیگه. ان قدر جدی با من رفتار می کنی که هول شدم. باهات حرف می زنم دست و پام رو گم می کنم."

دختر لبخند زد. لبخندی که معلوم نبود از محبت است یا دل سوزی. از شرمندگی است یا نگرانی. دوباره شوخی کردن را شروع کرد. به صدای درونش هیس بلندی گفت. نفس عمیقی کشید و پر انرژی تمام لباس ها را امتحان کرد. این بلوز را با آن شلوار پوشید و خندید. آن تی شرت را با شلواری دیگر امتحان کرد و چشمک زد. آن یکی تونیک و باز همین شلوار. مامان از ته دل لبخند می زد. لباس های انتخابی اش را به او می داد و او در حال اطاعت از مادر به مسخرگی دنیا فکر می کرد. به این که گیریم این بلوز به این شلوار بیاید. خب. بعدش چی؟ مای مادر و دختر باید به هم بیاییم، که نمی آییم. کنار هم بودند. حرف می زدند. می خندیدند. ریسه می رفتند. اما بینشان فاصله ای بود به اندازه یک عمر. یک عمر که باعث می شد مادر رنگ مورد علاقه ی دخترش را در اولین مرحله اوت کند. عمری که باعث می شد حتی نداند او چه طعمی را دوست دارد. دختر فکر می کرد و می خندید و لباس ها را عوض می کرد. تمام تلاشش را می کرد تا نگاهش با نگاه مادر تلاقی نکند. می ترسید توانایی چشم خوانی مادرانه ربطی به یک عمر فاصله نداشته باشد. نفس های عمیق را تند تند روانه درونش کرد تا سرکوبی باشد بر سر اشک های لعنتی ِ وقت نشناسی که همیشه ی خدا زمانی سرازیر می شدند که نباید. به خودش قول داد که علایق، نگرانی ها و این افکار مزاحمِ به درد نخور را پشت در بگذارد و محض رضای خدا، نه، محض رضای مامان، محض یک عمر فاصله ی اجباری اعصاب خورد کنی که اگر تا ابد هم بگذرد، نمی شود با آن کنار آمد، با هر سازی برقصد.

تی شرت زرد را که تنش کرد، مامان گفت: "به به. چقدر ماه شدی. عالی شد. همینا خوبه." نگاه شان در هم گره خورد. با چشم هایی پر از اشک به هم نگاه می کردند. هیچ کدام حرفی نمی زدند. حجم حرف های نگفته آن قدر زیاد بود، آن قدر وسیع بود که سکوت گویاتر بود.

ادامه داد: " آبی اش یکم یه جوری بود. نه؟"

دختر دوست داشت بگوید زردی که تو انتخاب کنی را، به تمام لباس هایی که ندیده آبی انتخابشان می کنم، ترجیح می دهم. اما به جای آن با لبخند حرف هایش را تایید کرد. جلو رفت. تشکر کرد. مادر را در آغوش گرفت. ریه هایش را پر کرد از بویی آرامش بخش و از درون گریه کرد. سُر خوردن قطره قطره ی اشک ها که به درونش سرازیر می شد و جای خالی تکه هایی از قلبش را که هیچ چیز نتوانسته بود برایشان مرهمی باشد را حس می کرد. احساس آدم گرسنه ای را داشت که ولع خوردن روانی اش کرده بود. اما گرسنگی آن قدر طولانی شده بود، آن قدر کش آمده بود، آن قدر همه رفته بودند، آمده بودند، غذا خورده بودند و او فقط نگاه کرده بود که از اشتها افتاده بود. گرسنگی یادش رفته بود. سیر شده بود. یک عمر منتظر این لحظه بود. یک عمر به همه برای موقعیت های مشابه حسودی کرده بود. غبطه خورده بود. یک عمر حسرت از چشم هایش بیرون پاشیده بود. دلش ضعف رفته بود. قلبش تند و کند زده بود. اما چه فایده؟ دیر بود. دیگر نه میلی باقی مانده بود، نه اشتهایی و نه حتی رمقی...

 

 

۳ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۶
مهدیه عباسیان