از قَدَر پرسیدند، امام پاسخ داد:
راهی است تاریک، آن را میپیمایید، و دریایی است ژرف وارد آن نشوید و رازی است خدایی، خود را به زحمت نیندازید.
* خود را به زحمت نیندازیم...
از قَدَر پرسیدند، امام پاسخ داد:
راهی است تاریک، آن را میپیمایید، و دریایی است ژرف وارد آن نشوید و رازی است خدایی، خود را به زحمت نیندازید.
* خود را به زحمت نیندازیم...
دیروز داستانی کم و بیش کوتاه، در مورد یک دانشآموز ژاپنی در آستانه ورود به دانشگاه و چالشهای روحی او در زمان دانشجویی و رویاروییاش با این بخش از زندگی است.
- دانشگاه خیلی جای کسل کنندهایه. وقتی وارد شدم حسابی خورد تو ذوقم؛ اما دانشگاه نرفتن بیشتر میزنه تو ذوق آدم. (صفحه 14)
- پرسید: " برات سخت نیست؟ "
"چی برام سخت نیست؟"
"بعد از این مدت تنها شدن."
صادقانه گفتم: " بعضی وقتا."
" اما شاید تجربهی همچین روزایی در جوونی لازمه. یه مرحله از بزرگ شدنه. نه؟"
" تو این جوری فکر میکنی؟"
" دووم آوردن تو زمستونای سخت باعث میشه یه درخت قویتر بشه و حلقههای رشدش فشردهتر بشن."
گفتم: " موافقم که آدما به همچنین دورهای تو زندگیهاشون نیاز دارن..." (صفحه 24)
* اگر نخواهم در مورد همیشه جذاب بودن نوشتههای موارکامی صحبت کنم، باید بگویم که آن چیز که مرا واداشت تا این کتاب را الان بخوانم، عنوان آن بود. بعد از خواندن کتابی با همین نام از آگوتا کریستوف، دلم میخواست محتوای کتابهایی با یک نام را با هم مقایسه کنم.
** عنوان دیروز انتخاب شده توسط موراکامی برگرفته از اسم یک آهنگ است.
به نظرم بچهها و روابط انسانی دغدغههای اصلی ژان لویی فورنیهی فرانسوی هستند. فورنیه با کتاب بسیار قابل تامل "کجا میریم بابا" این فرضیه را در ذهن خواننده ایجاد میکند و "مولن کوچک" مهر تاییدی میشود بر آن.
این کتاب طنزی ظریف و تلخ است در مورد دو برادر که همیشه با تبعیض با آنها برخورد شده است. برادر کوچک که اکثر اوقات نادیده گرفته میشود، دست به قلم شده و خاطرات روزمرهاش را که چون واقعیت برادرش حضوری مهمتر و پررنگتر از خودش دارد را ثبت کرده است. خاطراتی طنز گونه که گهگاه لبخندی تلخ را مهمان لبهای خواننده و در ادامه با انتقامی عجیب او را شوکه میکند.
- آگوستن یکی از چشمهای خرسم را کند. من زودتر دُم آهویش را جویده بودم. (صفحه 12)
- مثل تمام بچهها ما مخملک و سرخک و آبله مرغان گرفتیم. آگوستن که همیشه میخواهد از بقیه بهتر باشد علاوه بر اینها اوریون هم گرفت. (صفحه 17)
- مادرمان به ما نگاه میکند، حس میکنم که به خاطر من معذب است. اشاره میکند که موهای سیخم را صاف کنم. دستور میدهد که لبخند بزنم. حالتش طوری است که آدم دلش میخواهد گریه کند. اضافه میکند: "برادرت را ببین، مثل او باش." آیا روزی میرسد که بفهمد من برادرم نیستم وبه هیچ عنوان حاضر نیستم مثل او باشم؟ (صفحه 27)
* این کتاب هم با تمام سادگی و کوتاهیاش کتاب قابل تاملی بود.
** عنوان کتاب برگرفته از کتاب "مولن بزرگ"، کتابی کلاسیک که در مدرسههای فرانسه درس داده میشود، است:
در «مولن بزرگ»، راوی داستان نوجوانی دبیرستانی است که قصه دوستش اگوستن مون را تعریف میکند که در جستجوی عشق خود در مکانی گمشده است. این کتاب به لحاظ استحکام سبک، ساختار داستان، پیشرفت تدریجی، رمز و راز و حوادث فوق طبیعی که رنگی از متافیزیک شاعرانه نیز چاشنی آن است کتابی کاملا پخته و هنرمندانه محسوب میشود. «مولن بزرگ» سرشار از رویاها و عوالم جوانی است و بهگونهای حیرتانگیز رویاهای سالهای جوانی و میل ناشکیبایی انسانها در به دست آوردن و تحقق بخشیدن به این رویاها را به تصویر میکشد. این رمان در میان ۱۰۰ کتاب قرن لوموند که فهرستی از کتابهای برگزیده قرن بیستم است و در سال ۱۹۹۹ توسط نشریه لوموند منتشر شد، رتبه نهم را داراست. «مولن بزرگ» به فارسی نیز ترجمه شدهاست. این رمان اول بار در سال ۱۳۴۳ توسط محمدمهدی داهی تحت عنوان «مُلن بزرگ» به فارسی ترجمه شد. مهدی سحابی نیز این کتاب را بار دیگر ترجمه و در چاپ اول به سال ۱۳۶۸، با عنوان «دوست من، مون» و در چاپهای بعدی با عنوان «مون بزرگ» منتشر کرده است.
*** از خودم برای خریدن کتابهای خوب و نخوانده قرار دادنشان در کتابخانه که دیدن و مطالعهشان پس از ماهها تا این اندازه حالخوبکُن است، بسیار متشکرم.
اولین کتابی که از آگوتا کریستوف خواندم، آخرین کتاب نوشته شده توسط او بود. کتابی در مورد مردی که دیروزش، امروزی توام با تنهایی، مهاجرت و تلخیای خاص برایش رقم زده است. دیروزی که بخشهایی از آن ساختهی خودش است و بخشهای اعظم آن ناشی از سرنوشت. داستان در مورد ساندور نامی است که در یک کارخانهی ساعتسازی مشغول به کار است. روزها در حین کار در ذهنش مینویسد و شبها در فراغت آنها را پیاده میکند. ساندور در تمام لحظههای زندگیاش چشم انتظار زنی رویایی است به نام لین، که تا به حال او را ندیده است. زنی که بالاخره او را ملاقات میکند.
- آدم نمیتواند مرگش را بنویسد. این را روانپزشک گفت، و من با او موافق هستم چون وقتی مردهایم دیگر نمیتوانیم بنویسیم. اما در درون خودم، فکر میکنم هر چیزی را میتوانم بنویسم، حتی اگر غیر ممکن باشد، حتی اگر واقعی نباشد. معمولا به نوشتن در سرم اکتفا میکنم. راحتتر است. توی سر همه چیز بی هیچ مشکلی جریان دارد. اما به محض اینکه مینویسی، اندیشهها عوض میشوند، از شکل میافتند و همه چیز جعلی میشود. به خاطر کلمات.
- شب موقع خروج از کارگاه فقط به اندازهی چند خرید و غذا خوردن فرصت داریم و باید خیلی زود بخوابیم تا بتوانیم صبح بیدار شویم. گاهی وقتها از خودم میپرسم من برای کار کردن زندگی میکنم یا کار به من فرصت زندگی میدهد.
- فردا، دیروز، این کلمهها چه ارزشی دارند؟ فقط زمان حال وجود دارد. یک آن برف میبارد. آنِ دیگر، باران، بهد آفتاب است و بعد باد. همهی اینها اکنوناند. نبودند. نخواهند شد. هستند. همیشه. همه با هم. چون همه چیز در من میزید نه در زمان. و در من همه چیز اکنون است.
* هرچند که برخی از تلاشهایی که ساندور میکرد در ابتدا با چارچوبهای ذهنیام نمیخواند، اما وقتی خودم را جای او گذاشتم به او برای تمام تصمیماتش حق دادم.
** نوع روایت کریستوف در کنار ساده و صریح بودن، یک جذابیت خاصِ خوبِ دلنشینی هم داشت.
*** به گفته منتقدین کریستوف لایههای زیادی از خود خصوصیاش را با کلمات این کتاب در هم آمیخته و در اختیار خوانندگان قرار داده است.
هیچ یک نمیدانند چگونه گذرشان به مهمانسرای دو دنیا افتاد و چه زمانی از آن خارج خواهند شد و سر انجام به کجا خواهند رفت. شخصیتها در این مکان رازآمیز گرد هم آمدهاند تا دربارهی زندگی خود تأمل کنند و به دغدغههای همیشگی بشر بیندیشند. نمایشنامهی مهمانسرای دو دنیا حکایتی است پر رمز و راز، شگفتانگیز و غافلگیر کننده در فضایی میان رویا و واقعیت، مرگ و زندگی، کمید و تراژدی.
- بیاشتهایی چه بسا بدترین دردهاست. وقتی سیر به دنیا میآین، قبل از اینکه فریاد بزنین دهنتون رو پرِ خوراکی میکنن، پیش از اینکه درخواست کنین بوسه میگیرین، قبل از اینکه پول درآرین خرج میکنین، اینا آدم رو خیلی اهل مبارزه بار نمیآره. برای ما بی اقبالها، چیزی که زندگی رو اشتهاآور میکنه اینه که پر از چیزهاییه که ما نداریم. زندگی برای این زیباست که بالاتر از حد امکانات ماست. (صفحه 42)
- هرکس با دادههای خاصی به دنیا میآد مثل توارث، خانواده، محیط اجتماعی، که همیشه روش سنگینی میکنه. به دِهی، کشوری، زبانی، زمانهای تعلق داره. همهی این چیزا شما رو مشخص و از سایرین متفاوت و متمایز میکنه، اما یه چیز و تنها یه چیز شما رو منحصر به فرد و تک میکنه و اون آزادیتونه. شما آزادین، آزاد. متوجهین؟ آزادین که سلامتیتون رو داغون کنین، آزادین که رگ دستتون رو بزنین، آزادین که از غم عشق هیچ وقت فارغ نشین، آزادین که تو گذشتتون بپوسین، آزادین که قهرمان شین، آزادین که تصمیمات اشتباه بگیرین، آزادین که تو زندگی شکست بخورین یا مرگتون رو تعجیل کنین. (صفحه 79)
- راستش، خوشبختی تو کف دست آدمه. کافیه بیحرکت بمونین، همهچی رو فراموش کنین، دیروز و فردا رو از یاد ببرین. اگه آدم بتوه خودش رو کوچک کنه و در یه مبل کنار پنجره لم بده و در دم و لحظهی حاضر زندگی کنه، میتونه از تمام مواهب عالم لذت ببره. سعادت واقعی رو چیزهای کمی میسازه. (صفحه 94)
- قبلا فکر میکردم این دنیایی که حالم رو بهم میزنه بر حسب تصادف و اتفاق به وجود اومده، آره فکر میکردم از ترکیب و مخلوط مولکولها این آش شلمشوربا درست شده. اما حالا وقتی به لورا نگاه میکنم... به خودم میگم آخه مگه میشه که از برخورد تصادفی مولکولها لورا درست شده باشه؟ همون ضربههایی که سنگریزهها و دودها رو به وجود آوردن، مگه میشه که همونها آفرینندهی زیبایی لورا، لبخند لورا و صفای باطن لورا باشن. (صفحه 98)
* دوست دارم حرفهای زیادی در مورد این کتاب بزنم، اما انباشته شدن آنها را به بهای لو ندادن داستان، تحمل میکنم.
** معمولا بعد از نوشتن یادداشتم در مورد یک کتاب، کمی سرچ میکنم. اکثر قریب به اتفاق معرفیهایی که در مورد این کتاب خواندم طوری بود که پس از خواندن آنها، مطالعهی کتاب دیگر هیچ لطفی نداشت. عاجزانه خواهش میکنم فرصت هممسیر شدن، شوکه و شگفت زده کردن/شدن را از نویسنده/خواننده نگیرید.
*** این کتاب را میتوانید به کوتاهی یک خواب بعدازظهر بخوانید. به شما قول میدهم پس از تمام شدن کتاب از اینکه کتابی در دست دارید تعجب خواهید کرد.
رفت نشست وسط میدان جنگ. آتشبس بود ولی چه فایده. جنگی را گذرانده بود و جنگهای دیگری در راه بودند. سردش بود. از سرما میلرزید. دستهایش را در هم گره زد تا کمی گرم شود. قلبش تند تند میزد. نه نمیزد. وحشیانه، از سر ترس و نگرانی خودش را به سینه میکوبید. اینطور نمیشد. باید کاری میکرد. باید آن صدای بلند درون را خفه میکرد. باید طرفین جنگ را که هر کدام گوشهای کز کرده بودند، هشیار میکرد. باید بعد از این همه سال، مفید واقع میشد. باید تمام پشت پرده گریه کردنها و حرف نزدنهای کودکی را جبران میکرد. تا نشان دهد که اسم این مردابی که چیزی نمانده دست جمعی توی آن فرو بروند، زندگی نیست.
هرکار که کرد نتوانست لب از لب باز کند. هر چه تلاش کرد یک کلمه هم ادا نشد. تمام حرفهای نگفتهاش سوزشی شدید شدند در معده و اشکهایی داغ که سر خوردند روی گونههایش. به دستهای گره کردهاش خیره شد. دوباره تبدیل شده بود به دخترک کوچکی که صدای نفسهای از سر ترسش برای همه قابل شنیدن بود. دهانش خشک شده بود. رد اشکها روی گونههایش مانده بود. آن وسط چکار میکرد؟ سریع بلند شد و دوید توی اتاق و خزید زیر پتو. سرمای مرداد ماه امانش را بریده بود.
داستان با حضور شخصیت اصلی داستان (مردی سی و یکی-دو ساله) در مطب یک دکتر اعصاب و روان و توصیفاتی دقیق آغاز میشود. شخصیت اصلی که در شرایط روحی و ذهنی سختی به سر میبرد و عامل اصلی آن را علاقهی شدید به همسرش میداند، تلاش میکند تا هرطور که شده، از افسردگی و مشکلات بی پایانش رهایی یابد، اما هیچ راه نتیجه بخشی وجود ندارد. سرانجام تنها راه باقیمانده مرگ شناسایی میشود و او سعی میکند با دعا کردن کاری کند تا مرگ به سراغش بیاید.
به گمانم این کتاب داستان زندگی مردم امروز است. مردمی که زندگی مجازی و برخی مشکلات رایج دیگر بخش جدایی ناپذیر زندگیشان است و نمیتوانند جایگاه دین و دعا را در کنار این مسائل به خوبی مشخص کنند.
- نمیدانم، شاید همه زنها همینطوریاند. شما وقتی در تمام عمرتان یک موجود فضایی را از نزدیک ببینید و ببینید که علف میخورد، حتما فکر میکنید تمام موجودات فضایی علفخوارند.
- عشق، این عشق که حجم وسیعی از اشعار و آثار ادبی مار ا اشغال کرده، این سودا، این مالیخولیا، این افیون که همه مرضها را در خود جمع کرده، این که مرا به روز سیاه انداخته، به قول رزیتا، هیچی نیست.
- همیشه از دعای خودم میترسم. میترسم وقتی مستجاب شود تازه بفهمم چه غلطی کردهام.
- تنها چیزی که مهم است و نمیگذارد فراری شوم، یک وسیله دو حرفی است که با لفظ دال شروع میشود. وسیلهای معنوی که احساسات انسانی را داخل آن میریزیم. به عربی میشود قبل، یعنی جایی که تغییر میکند و حالی به حالی میشود. با همین قلب، آدم آدم میشود، حیوان میشود، درخت میشود، سنگ میشود یا به چیزی تبدیل میشود که مثل هیچ چیز نیست. باید اعتراف کنم دلم میماند پیش همین موجود وحشی که اسمش را گذاشتهام رزیتا.
* این کتاب جزو آن دسته از کتابهایی بود که تنها جالب بودن عنوانش، بدون هیچ شناختی، مرا به خواندن آن سوق داد.
** نویسنده از ابتدا تا انتها افکار خودش را بیان میکند. و شب به شب پشت لپتاپ مینشیند و آنها را در وبلاگش به اشتراک میگذارد. نوع روایت اتفاقات، هرچند که گهگاه کسل کننده بود و به نظرم میشد بخشهایی از آن را هرس کرد، اما با رگههای نامحسوسی از طنز آمیخته شده بود و بخشهایی از پریشانگوییهای آن جذاب هم بود.
*** اگر اشتباه نکنم شخصیت اصلی که نامش را متوجه نشدم و تا انتهای کتاب همهی اطرافیانش را هم با اسامی مستعار معرفی کرد، یک طلبه بود. ولی نمیدانم چرا از مکانی هجره هجره که در آن درس میخواندند با نام کالج، و لباسی که بنا بر توضیحات باید عبا میبود، با عنوان بالاپوش یاد کرده بود.
**** از وقتی این کتاب را خواندهام دچار عذاب وجدان شدهام. چپ میروم، راست میروم، مینشینم و از خودم میپرسم با این حجم کارهای نکرده، واقعا ارزش خواندن داشت؟ و به جوابی نمیرسم...
* همین الان با کمی جستوجو امیرخداوردی را بیشتر شناختم و فهمیدم حدسیاتم درست بوده است.
** مقام سوم رمان برتر جشنوارهی سراسری داستان اشراق در سال 94 متعلق به این کتاب بوده است.
فکر میکنم مقدمهی کتاب بهترین معرفی باشد:
بلقیس سلیمانی نویسندهای است که داستاننویسیاش را دیر شروع کرد، اما تبدیل شد به یکی از چهرههای ادبی مهم همین سالهای پر اتفاق و حاشیهای که در آنها نفس میکشیم. خانم سلیمانی در چهارمین دههی عمرش آنقدر به مرگ و شوخیهای آن فکر میکند که گاهی آدم را به این گمان میاندازد، در زندگیاش چهقدر با ابعاد آن برخورد داشته است. خانم نویسنده در داستانهای کوتاه این کتاب برای فاصلهی میان "جدی بودن" و "جدی نبودن" زندگیهای امروزی شهری آدمهایی را پیدا کرده که هر روز شاید از کنارشان رد میشویم و سعی میکنیم شانهمان به آنها برخورد نکند. سلیمانی از این آدمها نوشته، از همانهایی که قرار است روزی برای مُردنشان آگهیهای کوچک تسلیت به روزنامه بدهیم.
- وقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است، همهی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک، زیبا، خانوادهدار و دوستداشتنیاش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود. همان جلسهی اول دادگاه قاتل را بخشید. در پاسخ دیگران گفت: جان آدمها برابر نیست و این توهین به مردهی زنش است که به ازای جان او این مردک را بکشند. همان شب به آیینیترین شکل ممکن خودش را کشت. (جان آدمها برابر نیست)
- پدر گفت: مادرت به آسمانها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستارهی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است. عمه گفت: آفرین. چه بچهی واقعبینی، چه سریع با مسئله کنار آمد. دختر از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار میکرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف میکرد، بعد آن را آبپاشی میکرد و کمی با مادرش حرف میزد. هفتهی سوم، وقتی آب را روی قبر ماردش میریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمیشود؟ (خاک مادر)
* مدتهای زیادی بود که دوست داشتم از سلیمانی که تعاریف زیادی در مورد او شنیده بودم، کتابی بخوانم...
** سلیمانی خیلی راحت و جالب نوشته است، ولی به نظرم نام آنچه که نوشته است نه داستان کوتاه است و نه مینیمال. برخی از آنها داستانکاند و برخی دیگر طرحهایی که میشود بسیار بیشتر و بسیار بهتر برای اینکه هر کدامشان به تنهایی کتابی شوند به آنها پرداخت.