رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نخستین عشق

عنوان: نخستین عشق
نویسنده: ایوان تورگنیف
مترجم: عبدالحسین نوشین
نشر: بوتیمار
تعداد صفحات: 141
سال نشر: چاپ دوم 1391

 حرف زیادی برای معرفی این کتاب ندارم. تنها همین که این کتاب حاوی دو داستان کم و بیش بلند (نخستین عشق و آسیه) در باب عشق و دوست داشتن است.

 

- خوبی و نیروی شعر در این است که گاه از چیزی با ما سخن می‌گوید که وجود ندارد و باز در این است که هر چیز را نه تنها بهتر از آنچه که هست توصیف می‌کند، بلکه به حقیقت هم نزدیکتر است.

- ناگهان از من جدا شد و رفت. من هم به راه افتادم. هیچ نمی‌توانم احساسی را که در آن لحظه به من دست داد توصیف کنم. آرزو ندارم که آن احساس، باز به من روی آورد ولی اگر طعم آن را هرگز نمی‌چشیدم آدم تیره بختی بودم.

 

* تعاریف زیادی از این کتاب شده است. ولی من نکته‌ای خاص برای تعریف کردن در آن نیافتم. چیزی که همیشه ذهنم را در مورد این موضوع و موضوعات مشابه به خود مشغول می‌کند، اطمینان از صحت عشق و دوست داشتن است. قهرمان داستان اول پیرمردی است که پس از سال‌ها، هنگامی که از او خواسته می‌شود از نخستین عشقش بگوید، شروع به تعریف ماجرایی می‌کند که باور صحتش کمی مشکل است. وقتی می‌گویم صحت، حرف از مطمئن بودن از دوست داشتن یک شخص نیست، بلکه منظورم اطمینان از تعبیر درست حسی است، که وجود دارد. شاید واقعا این کتاب، یک شاهکار باشد. و من به دلیل همراه کردن آن با افکاری این چنینی و خواندن طولانی مدت آن (حدود 3 ماه!) باعث شدم اثری که باید داشته باشد را نداشته باشد.

** این کتاب در سال‌های متفاوت و توسط ناشران مختلف نیز به چاپ رسیده است.

*** به این نتیجه رسیده‌ام که هر کتاب مخصوص زمانی خاص است. و آن زمان خاص که فرا رسید، ناگهان خودت را در حالی می‌بینی که آن کتاب در دست توست و دیگر نشانی از تو در این دنیا وجود ندارد. یکی از دلایل لذت نبردن از این کتاب می‌تواند این باشد، که زمان خواندنش برای من هنوز فرا نرسیده بود و مجبورانه خواندنش را ادامه دادم.

 

 

۳ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۹
مهدیه عباسیان

وقتی که فشار زیاد می‌شود و سرم شلوغ، وقتی هزاران کار دارم برای انجام دادن و هزاران فکر برای پرداختن، وقتی این معده‌ی لعنتی بی هیچ دلیلی به سخن می‌آید و کار‌های نکرده در ذهنم رژه می‌روند، نمی‌دانم چرا ناگهان سر و کله‌ی شماها هم پیدا می‌شود. شماهایی که اهل ماندن نبوده‌اید و نیستید، اما انگار تا ابد، در من ماندگارید.

نه عزیزان من؛ نه! شما نرفته‌اید. شما با من‌اید و من با شما.

وقتی که شنیدن عاشقانه‌های روزمره‌ی یک مادر و دختر دنیا را بارانی می‌کند، وقتی یک دوست "ماهم" را پسوند اسمم می‌کند و ته دلم را از نبودنش می‌لرزاند، وقتی کتابی به دست می‌گیرم و می‌خواهم بلافاصله حرف‌های کتابی‌ِ نگفتنی‌‌ام را برای تویی که دیگر نیستی بگویم، وقتی شب تا صبح با آن لبخند ته دل خالی‌کن ِ دوست‌داشتنی‌ات مهمان همیشگی خواب و خیالم می‌شوی و به بافته‌ها و یافته‌هایم گوش‌ می‌دهی، یعنی شماها در من‌اید. بخشی از من. جزء ثابتی از من. باز هم بگویم؟

می‌دانید عزیزانم؛

کاری ندارم که سرنوشت شما رفتن بود و سرنوشت من ماندن؛ یا انتخاب شما رفتن بود، و بیچارگیِ من ماندن. کاری ندارم که حالا که تمام ِ شما در من شناور است، اندکی از من هم در شما وجود دارد یا نه. فقط همین‌قدر بگویم که آنقدر در من‌اید، آنقدر با وجودم در هم آمیخته‌اید که ذره‌ای، فقط ذره‌ای فشار کاری می‌کند تا بیش از پیش در آنچه می‌بینم و آنچه می‌بویم و آنچه می‌زیم موج بزنید و بتراوید به سر و روی زندگی‌ام.

 

۲ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۰
مهدیه عباسیان

رصد

 

در حال وب‌گردی‌های وسط درس بودم که با رصد آشنا شدم و حیفم آمد که این آشنایی را عمومی نکنم.

تلاش های شبانه روزی نویسندگان و مترجمان کتاب در سال های اخیر، به دلیل قرار گرفتن کتاب هایشان در اینترنت به صورت رایگان و غیرقانونی بی نتیجه مانده و یاس و ناامیدی را در فضای نشر ایجاد کرده است. این اقدام باعث کاهش درآمد و ضررهای اقتصادی قابل ملاحظه به صنعت نشر ایران شده است. از همین رو ناشران، دیگر توانایی انتشار بسیاری از کتاب ها را به دلیل هزینه های سرسام آور و جبران بازگشت سرمایه خود را ندارند. «نه به دانلود غیر قانونی کتاب» اولین هدف رصد است. از جمله دیگر اهداف رصد ایجاد فضای امن برای ناشران و جلوگیری از انتشار لینک های دانلود غیرقانونی کتاب هایی است که ناشرین و مولفین برای چاپ آن کوشیده اند. تلاش رصد برای ایجاد فضایی است که ناشران و مولفین با خیال آسوده به انتشار آثار خود بپردازند. در حال حاضر که صنعت نشر به دلیل بی توجهی به موضوع کپی رایت (حقوق مولفین) رو به افول گذاشته و نسخه پی دی اف بسیاری از کتاب های ناشران در اینترنت و شبکه های اجتماعی به وفور یافت می شود، اهمیت رصد بیش از پیش خود را نشان می دهد، چرا که رصد می تواند، باعث جلوگیری از دانلود غیرقانونی کتاب و افزایش درآمد ناشران، نویسندگان و مترجمان شود.

 

* رصد، تنها سامانه صیانت از حقوق مولفین و ناشرین در فضای مجازی کشور است. می‌توانیم به راحتی با آن همکاری کنیم و دزد کتاب نباشیم...

 

*...

۴ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۷
مهدیه عباسیان

تا چشم کار می‌کرد بیابان بود. بیابانی لم یزرع و خشک. نه! به گورستانی می‌مانست، وسیع و ناهموار. بی هیچ نشانی از قبرها. وسط گورستان چهارزانو نشسته بود و به دوردست‌ها خیره شده بود. هیچ خبری از هیچ موجود زنده‌ای نبود. گه گاه بادی تند می‌وزید و خاک را مهمان موهای پریشانش می‌کرد. گویی زمان نبود. یا اگر بود در این گورستان معنای خود را از دست داده بود. بی حرکت نشسته بود. شاید به انتظار کسی یا چیزی. همه چیز به گونه‌ای بود که می‌شد باور کرد همه‌ی جهان و جهانیان مرده‌اند و او تنها بازمانده است. نمی‌دانم چقدر گذشت. یک روز، دو روز، یک سال، ده سال یا صد سال، که کسی از آن حوالی رد شد. راهش را کج کرد، نزدیکش رفت و زل زد درون چشم‌هایش. صحبت کردن هم در آن گورستان مفهومی نداشت. مدتی به هم نگاه کردند و حرف‌های نگفته را چون ذرات معلق در هوا روانه درون هم کردند. رهگذر کمی عقب‌تر رفت و  روبه رویش چهار زانو روی زمین نشست و او، با رخوتی خاص که نشان‌دهنده‌ی توقفی چندساله بود بلند شد. کمی دور خودش چرخید. دستش را سایه‌بان چشم‌ها کرد و اطراف را خوب نگاه کرد. از این سو به آن سو رفت و به هر ناهمواری قبرگونه‌ای که رسید، کمی مکث کرد. لحظه به لحظه کندی‌اش کم‌تر می‌شد و بی‌قراری‌اش بیشتر. شبیه کسی که ناگهان به یاد می‌آورد چیزی را گم کرده، دنبال چیزی می‌گشت که خودش هم نمی‌دانست چیست. رهگذر دیگری آمد. جلویش رفت. بازویش را گرفت و او را متوقف کرد. اندکی در چشم‌هایش نگاه کرد. و کنار رهگذر اول نشست. بی‌قرارتر شد. چنگی در موهایش زد. نفسی عمیق کشید. چه باید می‌کرد؟ تا آن سر گورستان دوید. آرام، تند، نفس زنان، با دهانی خشک. ولی از آنچه که باید می‌یافت خبری نبود. سرش را که برگرداند؛ تعداد افراد بیشتر متعجبش کرد. لحظه به لحظه به تعداد افراد منتظری که نشسته بودند ، اضافه می‌شد. می‌ترسید. نگران بود. از چه؟ نمی‌دانست. هزار باره شروع کرد به قدم زدن. نمی‌شد. کنار یکی از ناهمواری‌ها زانو زد. به دست‌هایش نگاهی کرد و افتاد به جان زمین خاکی. تکه سنگی برداشت و به کار خود سرعت داد. کَند و کَند. حاصل تلاشش گودالی نه چندان بزرگ بود. رهگذر جدیدی با یک بیل کوچک سراغش آمد. بدون هیچ نگاهی، بیلچه را کنارش گذاشت و به رهگذران نشسته در کنار هم، پیوست. بیلچه را برداشت و دوباره کَند. آنقدر کَند، تا به آنچه که در قبر مدفون بود، رسید. تعجب، ترس و نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد. سریع بلند شد، نگاهی به قبرواره‌های اطرافش کرد. کمی بینشان چرخید و سراغ قبری دیگر رفت و باز کَند.

یک تنه افتاده بود به جان گورستان ِ آرام. از دور، تل خاک‌های کنار هر قبر جلب توجه می‌کرد. خسته شده بود. نفس نفس می‌زد. عرق می‌ریخت. حضور هر رهگذر جدید کار را سخت‌تر می‌کرد. یکی برای او بیل بزرگ‌تری آورده بود و دیگری کلنگ. یک نفر با نگاهش او را به قبرهای انتهایی هدایت کرده بود و دیگری زیر و رو کردن همین قبری که کنارش ایستاده بودند را خواسته بود. خسته بود ولی مهم نبود. باید تلاشش را می‌کرد. باید همه چیز را زیر و رو می‌کرد. باید به درخواست آن‌ها توجه می‌کرد. باید پاسخی برای نگاه منتظر این جمع پیدا می‌کرد. دوید و کَند. گریه کرد و کَند. مویه کرد و کَند. دلش آشوب شده بود. حالش بد بود. تلو تلو خوران، زمین می‌خورد و به هزار جان کندن بلند می‌شد و خودش را به قبر دیگر می‌رساند.

بالاخره تمام شد. حالا او بود و گورستانی شخم زده و صدها چشم که به او زل زده بودند. دیگر جانی برایش نمانده بود. رهگذران با ایما و اشاره، با نگاه او را به کندوکاو بیشتر سوق می‌دادند. برای هزارمین بار بلند شد تا به آنچه دیگران از او می‌خواهند تن دهد. بین قبرها راه رفت و مدتی به آنچه درون هر کدامشان بود خیره ماند. دوباره سر و کله‌ی رهگذرهایی جدید پیدا شد. به تماشای او ایستاده بودند و با نگاه‌های بی پایان ِ بی پروایشان او را به بازی گرفته بودند.

بی اندازه خسته بود. دوباره زمین خورد. در کنار قبری نیمه ویران و کلنگی بر روی تل خاک. مدتی روی زمین ماند. علاقه‌ای به بلند شدن نداشت. ولی باید کاری می‌کرد. این طور نمی‌شد. باید از دست این رهگذران لعنتی برای همیشه راحت می‌شد. نیرویی ناشناخته به کمکش آمد. بلند شد. محکم ایستاد. کلنگ را برداشت و بدون توجه به نگاه‌ها و درخواست‌ها به سمتشان رفت. آن‌ها ویرانی او را دیده بودند. مگر چیزی برای از دست دادن مانده بود؟

به نزدیک‌ترین رهگذر رسید. کلنگ را با بالا برد تا با فرودی خشمگین نابودش کند. اما فرودی نیاز نبود. خشمی لازم نبود. اصلا بود و نبود کلنگ مهم نبود. رهگذر اول در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. بسیاری از رهگذران حباب گونه‌هایی بودند که اشاره‌ای کوچک ویرانشان کرد. مانده بودند تعدادی انگشت شمار. رهگذرانی که نه حباب بودند که ترکیدن راه رهایی از آن‌ها باشد، نه آدم بودند، که مردن و نه خیال، که واقعیت. بت‌هایی بودند که باید می‌شکستند. بت‌های دست ساز خودش، گذشتگانش و بایدها و نبایدهای القا شده به او. کلنگ را بالا برد و بت‌های سفت و سخت هزار ساله را شکست. ویران کرد.

حالا او مانده بود و خودش. هرچند که ویران بود، هرچند که ویران شده بود و ویران کرده بود، اما دیگر خودش بود. خودِ خودی که می‌توانست آزادانه بیاندیشد و بسازد.

 

 

۳ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
مهدیه عباسیان