رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

از خانه بیرون می آیم. در را قفل می کنم و منتظر آسانسور می مانم. درب آسانسور را که باز می کنم، خودم را کنترل می کنم تا جیغ نزنم. غیر از عادت کردن به خالی بودنش، توقع دیدن یک خانم گریان را آن هم این موقع صبح، توی ماه رمضان ندارم. زیر لب سلام می کنم و وارد آسانسور می شوم. در تمام مدت گوشی موبایل دستش است و می شنود و آرام آرام گریه می کند. چشمم می افتد به قیافه ی نالانم در آینه. پتانسیل این را دارم که کنارش بایستم و اشک در برابر اشک، همراهی اش کنم. می رسیم به طبقه همکف. من مات و مبهوت ایستاده ام. که چه شده؟ که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟ زن ِ گریان سریع درب آسانسور را باز می کند و می رود. من کند ترم. بیرون که می روم خبری از او نیست. توی کوچه که می روم باز می بینمش. توی پیاده رو همچنان گوشی به دست راه می رود. مثل یک سرعت گیر، سرعتم را اول صبحی گرفته. چند نفس عمیق می کشم و نادیده می گیرمش و تند تر به راهم ادامه می دهم.

می روم آن طرف خیابان. هنوز سر جایم متوقف نشده ام که یک ماشین جلویم می ایستد. راننده یک پیرمرد مهربان است. مقصد را می گویم و او با "بفرما بابا جان" به استقبالم می آید. درب عقب را باز می کنم و می نشینم. شروع می کند به حرف زدن. به اینکه امتحان دارم؟ کوتاه جوابش را می دهم. برایم می گوید که دلش از پاسخ های کوتاه و آدم هایی که به موی سپیدش بی اعتمادند، می گیرد. بی وقفه حرف می زند. از توی آینه نگاهم می کند و منتظر جواب است. ذهنم پر است از مواد سفارش داده نشده، آزمایشگاه، "او" ، گوشی خاموش دوست جان و دسته کلید که یادم نمی آید بعد از قفل کردن ِدر، کجا گذاشتمش. جوابی ندارم. سرم را بلند می کنم. به چشمهای منتظرش از توی آینه نگاه می کنم و می گویم که باید به این آدم ها حق داد. نا امنی بیشتر و جدی تر از این حرف هاست. حق می دهد و باز صحبت می کند. از خودش می گوید و جنبه هایی عجیب از ناامنی، که باورم نمی شود. می ترسم. گشاد شدن مردمک چشم هایم را حس می کنم. بالا رفتن ابروهایم را. خشک تر شدن گلویم را. او حرف می زند و من باز مات و مبهوتم. که چه شده؟ که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟

پیاده می شوم و می رسم به پلِ هواییِ نفس گیرِ همیشگی. پله ها را تند تند بالا می روم که گوشی ام زنگ می خورد. مامان است. با انرژی جواب می دهم و  می رویم سراغ صحبت های شیرین مادرانه دخترانه. ولی صدایش مثل هر روز نیست. آن قدر می شناسمش که به لایه های عمیقِ ناراحتیِ نهفته در صدایش پی ببرم. به روی خودم نمی آورم. باز هم می گویم و می خندم و تعریف می کنم. ولی من آدم به روی خود نیاوردن نیستم. دل توی دلم نیست که چه شده؟ که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟ به روش همیشگی اصرار می کنم و حرف هایمان تغییر شکل می دهند به دردودل های مادرانه دخترانه ای.

می رسم خوابگاه. اول می روم سراغ هم اتاقی جان. کمی خوش و بش می کنیم. تمام ذهنم درگیر گوشی خاموش دوست جان است. متوجه نصف حرف هایی که می زنیم نمی شوم. تمام تلاشم را می کنم تا هم اتاقی جان متوجه حواس پرت و بی حوصلگی و انرژی ای که دیگر چیزی از آن باقی نمانده نشود. گوشی ام زنگ می خورد. دوست جان است. بلافاصله به اتاق او می روم تا از شر این نگرانی لعنتی خلاص شوم.

راه می افتیم به سمت دانشگاه. حرف می زنیم و می خندیم. نگرانی ها و حرف ها و بی انرژی بودنمان از چشم هایمان معلوم است ولی تمامشان را زیر نقابی خندان قایم کرده ایم و شانه به شانه راه می رویم. بعد از روزها دوری از کتابخانه، دوباره راهی محدوده امنم می شوم و دوست جان سراغ کارش می رود. سرگرم درس خواندنم که چشم های مهربانش خودنمایی می کند. در حال برگشت به خوابگاه است و باز لحظه خداحافظی. نگرانش هستم. دوست دارم سوال بارانش کنم. که چه شده؟ که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟ اما هیچ نمی گویم. دستش در دستم است. دستم در دستش است که زل می زند در چشم هایم و می پرسد اگر جای او بودم چکار می کردم. دلم ناگهان برای آن روزها که در بالکن را باز می کردیم تا اتاق پر شود از نسیم و هر کدام به بهانه درس می نشستیم پشت لپ تاپ و فقط و فقط حرف می زدیم تنگ می شود. دلم می خواهد بی وقفه برایش حرف بزنم. دلم می خواهد حرف هایم را از چشم هایم بخواند. چند جمله نامفهوم به عنوان جواب می گویم و خداحافظی می کنیم.

برمی گردم پشت میز. اندکی درس می خوانم و اندکی به چه کنم چه کنم هایم می پردازم. دیگر انرژی ای برایم نمانده. خالی ام. تهی. دشارژ. هندزفری را توی گوشم می گذارم و صدای آهنگ را زیاد می کنم. فکر می کنم و فکر. دنبال مهارت آموزی ام. مهارت های جدید. مهارتِ در لحظه زندگی کردن. مهارتِ تا حد مرگ تحت تاثیر قرار نگرفتن. فکر می کنم و فکر. که چه کنم؟ که چه می شود کرد؟ قول و قرارهایی جدی با خودم می گذارم و دوباره می روم سراغ درس. غرق می شوم در آن. قول و قرار ها اثر گذاشته اند انگار. سرگرم درسم که کسی روی میز می زند. سرم را بلند می کنم. مسئول کتابخانه است. می گوید معلوم هست حواسم کجاست؟ توی دلم می گویم هزار جا و ناگهان یاد قول و قرارم می افتم و اصلاحش می کنم. می گوید همه رفته اند و منتظر است تا من هم بروم. سرم را بلند می کنم. هیچ کس توی کتابخانه نیست. از قول و قراری که قابلیت افزایش تمرکز را دارد بیشتر خوشم می آید. بلند می شوم. وسایلم را جمع می کنم و با اندک انرژی باقی مانده، آرام آرام به استقبال "او" می روم.

 

 

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۲
مهدیه عباسیان

نشسته ای روی مبل و زل زده ای به تلویزیون. نشسته ام روی مبل و زل زده ام به تو. فوتبال می بینی، گه گاه بر می گردی و به من نگاه می کنی، به نکته ای اشاره می کنی، می پرسی فلان چیز را دیدم و یا اینکه شیرین می خندی. عجیب شیرین و به ناگاه تمام قندهای عالم از داشتنت و در کنارت بودن در دلم آب می شود.

نشسته ای روی مبل و نشسته ام روی مبل. تو درگیر فوتبال و صعودی؛ و من درگیر تو و دوست داشتنت. صدایی در ذهنم می گوید بروم و اندکی کتاب بخوانم. صدایی دیگر با فریاد می گوید که نه. بنشین و در او غرق شو . بنشین و تو هم در تکاپوی صعود باش. صعود به اعماق وجودش... به درجات بالاتر و عمیق تری از دوست داشتنش...

 

 

۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۵
مهدیه عباسیان

در من شهر کوچکی وجود دارد. دختری در آن زندگی می کند که بی اندازه پدر و مادر را دوست دارد و به هیچ قیمتی توان آزردنشان را ندارد. دوستی وجود دارد که گاه مهربان است و گاه سرسخت و لجباز. خواهری که خود را مادر می داند. دانشجویی که بخش بزرگی از هدف زندگی را نهفته در درس می بیند. دانشمندی که خفته است و به دنبال فرصتی برای بیداری است. کودکی که برخی اوقات شاد است و دوان دوان از این سو به آن سو می رود، بعضی اوقات غمگین و خسته و سایر اوقات شیطان و پر سر و صدا؛ همسری که می خواهد تا ابد همراه باشد. مادری که... آشنایی که... شاگردی که...

در من ساکنین بی شماری وجود دارند. ساکنین آشنا و نا آشنا. شناخته شده و شناخته نشده. کسانی که راه برخورد با آن ها را می دانم و کسانی که راه کنترلشان را هنوز نیاموخته ام. در من افرادی وجود دارند که هر روز با حسی نو، رفتاری متفاوت و تلنگری جدید، از خواب بیدار می شوند و زندگی را از سر می گیرند.

در من شهر کوچکِ پر جمعیتی وجود دارد. شهری پر دغدغه. شهری گاه آرام و گاه نابه سامان. شهر ِکوچک ِدرون را همه جا همراه خود دارم و به فراخور زمان و مکان، هر بار یکی از شهروندان زمام امور را به دست می گیرد.

این منِ پر جمعیت در کنار "او" که می نشیند همه چیز فرق می کند. دیگر خبری از تک تک شهروندان نیست. دختر، دوست، خواهر، دانشجو، دانشمند، کودک، ریز و درشت، پیر و جوان، مهم و غیر مهم، همه و همه دست به دست هم می دهند تا "او" را بهتر ببینند، بهتر بشنوند، بهتر ببویند و بهتر زندگی کنند. پای "او" که وسط می آید، همه و همه یکی می شوند و تنها برای "او"... شهرِ پرجمعیت، به طرزی عجیب و عمیق در هم گره می خورد و  موجودی جدید را می آفریند: "منِ او".

 

 

۴ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۵۷
مهدیه عباسیان

صدای محوی می آمد. صدایی خیلی خیلی محو. صدا کم کم بلند و بلندتر شد. چشم هایم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا یادم بیاید کجا هستم و کی خوابیده ام و حدوداً چه ساعتی باید باشد. دستم خواب رفته بود. غلطی زدم و پتو را روی سرم کشیدم و دوباره چشم هایم را بستم. دوباره همان صدا آمد. همان قدر محو و همان قدر غیر قابل تشخیص. بی حرکت دراز کشیده بودم. صدای دورِ محو ِ ته دل خالی کن همچنان تکرار می شد. نمی دانم چرا آرام و قرار را از من گرفته بود. صدا متوقف شد. اما در ذهن من دائم تکرار می شد. تکراری همراه با تداعی تصاویر مِه گرفته ِ عجیبی که نمیدانم تجربه شان کرده بودم یا تنها خیال بودند.

ناگهان "لا اله الاالله" بلندی شنیدم و چشم هایم بازِ باز شد. صدای محو مربوط به تشییع جنازه بود؟ این موقع صبح؟ ناخودآگاه جلوی پنجره رفتم. پیشانی ام را تکیه دادم به شیشه و از 4 طبقه بالاتر زل زدم به دو مرد سیاه پوشی که وسط کوچه ایستاده بودند و افرادی که کم کم به آن ها می پیوستند. تا به حال از بالا شاهد حرکت یک جنازه بر روی دست ها نبودم. بی حرکت دراز کشیده بود. پارچه ای روی صورتش بود و انبوهی گل پر پر شده بر روی تنش. جنازه از دیدم خارج شد و زنی مویه کنان جایگزین آن شد. بی تابی می کرد. ضجه می زد. ناگهان روی زمین نشست و بلند گریه کرد. صدای گریه اش غیر قابل تحمل بود. دو زن سیاه پوش چادری کنارش آمدند. زن سمت چپ سرش را در آغوش گرفت. چیزی در گوشش زمزمه کرد. چادرش را به دندان گرفت و دستِ زن بی تاب را گرفت و با کمک زن سمت راست بلندش کردند. سر ِ زن پایین خم شده بود. تنها رنگ ِ متضاد موجود در این جمعیتِ یک دست مشکی، موهای زن بود که از زیر شال سیاه رنگش بیرون ریخته بود و با هر ضجه در هوا تکان می خورد. از بقیه عقب مانده بودند. زن توان راه رفتن نداشت. با کمک دو زن دیگر پاهایش را روی زمین کشید و آن قدر اندک اندک جلو رفت، که دیگر دیده نشد. صدا دوباره محو شد و  انگار نه انگار که اصلا صدایی بوده و مُرده و زنده گانی که از این حوالی گذشته اند. سکوت همه جا را فرا گرفت.

 

 

۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۰
مهدیه عباسیان

برای اولین بار توی راهرو با هم مواجه می شویم. سریع سلام می کنم و به راهم ادامه می دهم. بدون دقت به چهره اش و بدون هیچ گونه به خاطر سپردن. دیدارهای بعدی هم همین گونه رقم می خورد. سرم پایین است و تند تند از این ور به آن ور می روم و فقط سلام میکنم. همین. یکی دو روز می گذرد. "خسته نباشید" هم کنار سلام های بی انرژی هر روزم می نشیند و باز هم توجهی به او نمی کنم.

از دانشگاه بر میگردم. هوا به شدت گرم است. از پله ها بالا می آیم و چادرم را در می آورم. به طبقه سوم می رسم. همزمان با کفش ها، روسری ام را هم در می آورم. در حال گذاشتن کفش ها توی جاکفشی ام، که صدایی توجهم را به خودش جلب می کند. صدایی غیر معمول. صدای حرف زدن یک کودک. صدای یک کودک در خوابگاه از غیر معمول ترین و هیجان انگیز ترین صداهایی است که می توان شنید. به دنبال صدا می روم و با یک دختر دو سه ساله مواجه می شوم، که با بسته ای چیپس مشغول است و هر از چندگاهی "مامان" را صدا می کند. مات و مبهوت می مانم. که این کودک، کیست؟ این جا چه می کند؟ برایم این سوال به وجود می آید که چرا در تمام اتاق ها بسته است؟ مهمان کدام یکی از بچه هاست و چرا این وسط تنها؟ سوال ها یکی پس از دیگری به ذهنم هجوم می آوردند که در حمام باز می شود، کمی بیرون می آید، با دستکش و مقنعه ای به هم ریخته و صورتی عجیب خسته و شدید نگران می گوید" جانم مامان" و من را غرق در تعجب می کند. بی اختیار سلام و با عجله در اتاق را باز می کنم. قفل است. دوست دارم هرچه سریعتر از آنجا بروم. بر می گردم، کلید را از جای همیشگی بر میدارم و در کوتاه ترین زمان ممکن وارد اتاق می شوم. در را می بندم و همان جا می نشینم. صدای صحبت مادر و دخترانه شان همچنان می آید. دخترک با ناله، خستگی و بی حوصله می گوید "بریم"، و او ملتمسانه و قربان صدقه وار، خواهش می کند که صبر کن.

باورم نمی شود. خیلی جوان است. خیلی خیلی جوان. به گمانم هم سن ایم. به راحتی هم من می توانستم جای او باشم و هم او جای من. به راحتی ِیک جابه جایی ساده و یا هرچیز دیگر. دلم می خواهد دوباره بیرون بروم و با دقت ببینمش. دلم می خواهد در تمیز کردن این خوابگاه به درد نخورِ همیشه کثیف، یا در سرگرم کردن دخترک تنهای خسته اش کمکش کنم. دلم می خواهد به یک چای دعوتش کنم و بگویم می داند که خیلی زیباست؟

اما هیچ کار نمی کنم. آن قدر همان جا پشت در می نشینم، فکر می کنم، غصه می خورم و به روش خودم عدالت را اجرا می کنم، که وقتی به خودم می آیم دیگر هیچ صدای مادر و دخترانه ای به گوش نمی رسد.

 

 

۴ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۳
مهدیه عباسیان

احمق ما مرده ایم

عنوان: احمق! ما مرده ایم
نویسنده: رسول یونان

نـشر: مشکی
تعداد صفحات: 32
سال نشر: چاپ اول 1387- چاپ پنجم 1393

مجموعه 27 داستانک یا مینی مال معمولی ِ معمولی و به ندرت جالب از جناب رسول یونان...

 

- مرد دوست نداشت خانه را ترک کند. اما باید از آن جا می رفت. اهل خانه او را در جعبه ای چوبی گذاشتند و به دو مرد تنومند سپردند تا از آن جا دورش کنند. او می خواست فریاد بکشد و از بی مهری آن ها گلایه کند. اما نمی توانست. هرچه زور می زد صدایش در نمی آمد. مرد مرده بود و نمی دانست.

- من نمی توانم باور کنم. فکر می کنم همه اش خواب می بینم. آخر چه طور ممکن است؟ مگر می شود از دیوار ها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟ ما تمام این کارها را کرده ایم. حتی از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم.

   - احمق! ما مرده ایم.

 

* حرفی برای گفتن ندارم...

 

 

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۳
مهدیه عباسیان