رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

قرمز جدی

عنوان: قرمز جدی
نویسنده: دنیا مقدم راد

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 93
سال نشر: چاپ اول 1393

قرمز جدی اولین اثر نویسنده جوانی سی و سه - چهار ساله است. دنیا مقدم راد به قول خودش از دنیای تئاتر و نمایش به دنیای بازیگری آمده و این موضوع  را به راحتی می توان در توصیفات جالب و لذت بخش او دید.

این کتاب مجموعه ای از 13 داستان کوتاه است که در هر کدام موضوعی ساده اما با جزئیات و توصیفات دل نشین روایت شده است.

 

- "یه رقص واقعی از طبیعت بیرون می آد. از آنچه واقع شده." استاد می گوید. " مبادا برقصید تا به اومدن حسی بخواد دامن بزنه که اون وقت دیگه فلسفه ش می شه فلسفه کاباره. وقتی حسی اومد براش حرکتی کنید، که اگه کسی خواست از شما تقلید کنه، لازم باشه همه ی عمرشو بگذاره. غیر از این باشه ابتذاله." (صفحه 10)

- اردیبهشت فصل چمدان بستن است. همان وقتی که ماهی های قرمزِ کوچک، دو سه روزی می روند تو خلسه که " بمیرند بهتر است یا بمانند؟" که بیشتر مواقع هم بعدِ دو روز سر پایین یا به پهلو خوابیدن یا هم سر پایین و هم کمی کج در جا ماندن توی تنگ، که احتمالا به فکر کردن و تصمیم گیری می گذرد، خودشان می رسند به اینکه وقتش شده سنگین و رنگین، نفس شان را یکهو حبس کنند و بیایند روی آب. (صفحه 20)

- شاه دایی الله را می گویند شادی الله. مثل آواز دشتی خواندن که کندش عزاست و تندش بزم. ( صفحه 25)

- وقتی چیزی می گویند که آدم می خورد به خودش، دکمه ی مغزش روی تکرار گیر می کند. روی نشخوار. (صفحه 28)

- آسمان لایه نازکی از ابر را ملحفه کرده بر بالای شهر تا خاک ننشیند بر سر مردمش، وگرنه این ابر باران ندارد. (صفحه 42)

- صاف و پوست کنده، هر از گاهی، چشم که باز می کنی، آدم کوچولوی ته دلت مُرده. حجم مهیبی از حال بد داری که با خودت این طرف و آن طرف می بری. عنادی نداری با زیبایی ها. فقط رسالتشان خلاصه نمی شود در شعفی که باید در تو برانگیزند. (صفحه 66)

 

 

* کتاب خوب لذت بخش و چسبناکی بود.

** یکی از داستان های کتاب با نام "صبا می لرزد" درباره بم و زلزله ای که رخ داد بود. چه در زمان وقوع آن زلزله و چه بعد از آن تصاویر و فیلم هایی زیادی از بم ویران دیدم؛ ولی بهترین تصویری که عمق درد و فاجعه را به من نشان داد، تصویری است که پس از این همه سال با خواندن این داستان و به لطف توصیفات محشر آن در ذهنم نقش بست.

*** جدیدا با وبلاگ یکی از افراد کتاب خوان و کتاب دان، به نام "میثم مدنی" آشنا شده ام. در یکی از مطالبشان نوشته بودند که چرا باید به پیتزا سس زد؟ سس و سایر افزودنی ها برای زمانی است که می خواهیم از مزه و طعم واقعی دور شویم.

بعضی کتاب‌ها رو باید فقط خوند. اگر ناشر و نویسنده به اندازه کافی خوب هستند، بهشون اعتماد کنید و ندیده بخریدش و تا آخر بخونید. نمی‌خواد جذابیت کشف و چشیدن طعم‌های هیجان‌انگیز متن داخل کتاب رو با خوندن نقدها یا قسمت‌های مختلف کتاب از بین ببرید.

در همین راستا از اعتمادم به ناشر، نویسنده و طعم خوبی که تجربه کردم، خوشحالم.

 

 

۲ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۳۴
مهدیه عباسیان

همیشه به روز تولدم که نزدیک می شدم پر می شدم از عجیب و غریب ترین احساسات عالم. غم، شادی، ترس، نگرانی، شعف، غبطه، حسرت، تنهایی و چه و چه و چه. همیشه روز تولدم که می شد همه ی آدم ها را کنار می گذاشتم و می نشستم ساده و صمیمی با خدا حرف می زدم و هر بار در کنار تمام داده ها و نعمت ها هدیه ویژه ای می خواستم. همیشه لحظه ی به دنیا آمدنم که می شد به گذشته فکر می کردم. روزهایی که گذشته اند، روزهایی که نگذشته اند و هیچ وقت نمی گذرند، روزهایی را که ساختم و روزهایی را که ویران کردم. همیشه در روز تولدم، گذشته بود و من بودم و فکرهای بی انتهای بی پاسخ ِ بی سر و ته.

این بار به روز تولدم که نزدیک می شدم پر بودم از شوق. از ذوق. از تو. این بار روز تولدم که شد؛ نتوانستم از خدا چیزی بخواهم. تو هدیه بزرگی بودی که خدا ماه ها زودتر به من داده بود. این بار به جای حرف زدن با خدا، به جای چیزی خواستن، شُکر کنان در چشم هایش زل زدم و به آینده فکر کردم. به روزهایی که خواهیم ساخت؛ به روزهایی که زندگی خواهیم کرد و به روزهایی که خواهد آمد.

این بار در روز تولدم، آینده بود و من بودم و تو بودی و چشم هایم که برای یاری های بیشتر، همچنان به چشم هایش خیره بود.

 

۲ نظر ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۰۰
مهدیه عباسیان

در حال راه رفتنم. تند تند. تصویر چشم های منقبض ات از جلوی چشم هایم کنار نمی رود، که نمی رود. نمی فهمم کی می رسم جلوی در، کی می رسم سر کوچه و کی می رسم جلوی داروخانه تماماً بسته. داروخانه ی بسته را که می بینم تازه به خودم می آیم. ولی تصویر چشم های قرمز پر از دردت کمرنگ که نمی شود هیچ، لحظه به لحظه پر رنگ تر هم می شود. خسته شده ام. عرق کرده ام. لحظه ای می ایستم. آسمان سیاه است. هوا تاریک. بیشتر مغازه ها بسته. ماشین ها سریع می آیند و می روند. آدم ها توی پیاده رو راه می روند و می خندند. چطور می شود خندید؟ مگر از چشم های تو خبر ندارند؟ چطور می شود آرام بود؟ مگر دردمند بودنت را نمی دانند؟

دوباره شروع می کنم به راه رفتن. به خودم اجازه می دهم منتظر سبز شدن چراغ عبور عابر پیاده نشوم و بدوم. به خودم اجازه می دهم هیچ چیز را رعایت نکنم. چشم های دوست داشتنی قرمزت جانی برایم باقی نگذاشته. می روم و سرم از این طرف به آن طرف، به دنبال یک داروخانه ی شبانه روزی باز در یک شب تعطیل می چرخد. نیست. هیچ خبری نیست. روی تابلویی "خانه" به چشمم می خورد و پر می شوم از شوق و ذوقی باور نکردنی. در حال رد شدن از خیابانم که می بینیم "آشپزخانه" است و در کسری از ثانیه، وسط خیابانِ پر از ماشین، پنجر می شوم.

تمام راه رفته را بر میگردم. ذهنِ به هم ریخته و هیچی ندانم از آدرس و خیابان ها، به طرزی شگفت آور خیابان ها و داروخانه هایی را که در این حوالی دیده بودم را با کروکی و مشخصات دقیق به خاطرم می آورد. راه می روم و به تو فکر می کنم. به اینکه اگر درد داشته باشی چه؟ اگر یک لیوان آب بخواهی و من کنارت نباشم چه؟ اگر باز دستت را از درد بر روی پیشانی گرمت بفشاری چه؟ دلم طاقت نمی آورد. می خواهم با تو صحبت کنم. گوشی موبایل در جیب همیشگی نیست. همین یکی را کم داشتم. جا گذاشته ام؟ گم کرده ام؟ در ِ کیف را باز می کنم.  همه ی بخش ها را می گردم. نیست. چادرم عقب می رود. کیفم را ول می کنم. دو دستم را برای جلو آوردن چادر که بالا می آورم، متوجه گوشی در دست راستم می شوم. به تو زنگ می زنم. صدایت بی حال است. اصرار می کنی که بر گردم و می گویی که دیر است و دلواپسی. اصرار می کنم که نمی آیم و قول می دهم که زود برگردم. خداحافظی می کنم. بی آنکه من هم از دلواپسی ام بگویم. از دلواپس چشم های قرمزت و قطرات عرق روی پیشانی ات، بودن. از خودم ناراضی ام. چرا من باید یکی باشم. چرا نمی توانم در چنین شرایطی چند تا باشم؟ یکی کنارت باشد. یکی نوازشت کند. یکی برایت چای بیاورد، یکی برود دنبال دارو و یکی بنشیند و دلواپسی های تمام ما یکی ها را بگرید.

راه می روم و دست به دامان خدا می شوم که جانِ من این یکی باز باشد. می روم و می روم. تابلوی داروخانه را که می بینم، قلبم دیوانه وار تر می زند. اگر باز نباشد؟ مردی دست کودکش را گرفته و از درب داروخانه بیرون می آید. دلم آرام می شود. با قدم هایی بلند وارد داروخانه می شوم و دارو ها را می خرم و پرواز می کنم به سمتت.

در را باز می کنم. دراز کشیده ای. بلند می شوی و می نشینی. می بینمت و باز چیزی در درونم تکان می خورد.  بهتری. ولی دلم می خواهد گریه کنم. تحمل درد کشیدنت را ندارم. دلم می خواهد همیشه سالم باشی. همیشه سلامت. همیشه قوی. دلم می خواهد درد هایی که سهم توست در این زندگی، برای من باشد و در عوض چشم هایت، چشم هایت، این چشم های دوست داشتنی ِ مهربانت همیشه ی خدا درخشان باشد.

 

 

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۸
مهدیه عباسیان