رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

پرم از دلهره. پرم از کارهای نکرده. پُر ِ پُر ِ پُر. دلم آرام و قرار ندارد. می نشینم یک گوشه و زل می زنم به تلویزیونی که نمی دانم چه پخش می کند و از چه می گوید. می نشینم پشت لپ تاپ و پرسه می زنم در وب هایی که نمی شناسم. می دانم باید شروع کنم به نوشتن. ولی نمی توانم. پایان نامه نوشتنم نمی آید. شمارش معکوس شروع شده. ذهنم درگیر این شمارش معکوس است. آن قدر که پایان نامه دیگر مهم نیست. نمی دانم نگران چه ام. ولی نگرانم. دلم پیاده روی می خواهد. طولانی. سخت. تنها. تند. تا باز تمام آنچه در ذهنم هست از پاهایم بریزد بیرون. تا بازهم تمام جانم را پیاده روی کنم و به محض توقف به خواب بروم. پرم از بی خوابی. از شب هایی که از شدت خمیازه اشک هایم جاری می شوند ولی خوابم نمی برد. پرم. خیلی پر. بیش از حد پر. پر از نگرانی برای پدری که تلفنش در دسترس نیست. روزهایی که به سرعت می گذرد. کارهای ناتمامی که من و او بی هیچ کمک باید به انتها برسانیم. و هزاران هزار پری دیگر...

 

۱ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۹
مهدیه عباسیان

انگار کمی مرده بودم

عنوان: انگار کیم مرده بودم
نویسنده: مهین دخت حسنی زاده

نـشر: ققنوس
تعداد صفحات: 120
سال نشر: چاپ اول 1392

داستان در مورد مردی ست که در اثر تصادف مدتی کوتاه به کما می رود و بعد از به هوش آمدن برگشتن به زندگی عادی و رهایی از صداهایی که در بیهوشی شنیده و گذشته ای دردناک که رد پای پدر در آن به شدت پر رنگ است، برایش مقدور نیست.

 

- از اول هم گریه زن ها تحت تاثیر قرارم می داد. خیلی وقت ها صدای گریه مادر را از توی اتاقش یا آشپزخانه و حتی حمام می شنیدم. دلم برایش نمی سوخت، فقط از دستش عصبانی می شدم. از آن همه سکوت و تسلیمش کفرم در می آمد. هیچ وقت او را خوشحال ندیده بودم. گاهی دلم میخواست بروم پدرم را خفه کنم یا وقتی روی ایوان خم شده بروم از پشت هلش بدهم و بیفتد پایین و همه کابوس ها تمام شود.

- چقدر از کلمه دیر متنفرم. آدم را می ترساند. دستپاچه می کند.

- زن ها می خواهند یکی بفهمدشان و وقتی احساساتشان سرریز می کند حرف های امیدوار کننده بشنوند، فقط همین. به نظر تو این خواسته زیادی است؟

- پدر می گفت آدم ها دو دسته اند. یک دسته آن هایی که چیزی می شوند. در نگاهشان می شود خواند که آینده ای دارند و دسته دیگر آن هایی که چیزی ازشان در نمی آید. وجودشان داد می زند که چیزی نمی شوند. بعد طوری نگاهم می کرد که من می فهمیدم کسی که جزء دسته دوم است فقط منم. حتی مرد قاتل هم جزء دسته اول است، جزء کسانی که کاری جدی کرده است.

- عجیب است ولی دوام آوردن در شرایط سخت با انسان زاده میشود.

- چرا همه فکر می کنند می شود روی گذشته خط کشید و از کنارش گذشت. روزهایی که در تار و پود زندگیمان تنیده شده اند چگونه می شود نادیده گرفت و فراموششان کرد؟

- می دانی، من فکر می کنم زنی که صاحب فرزند می شود قوی ترین موجود دنیاست. بارداری و زایمان یک نوع رویین تنی به زن می دهد. دیگر او تنها خودش نیست. با یکی دیگر قسمت شده، تکثیر شده، جاودان شده. مردها این امتیاز را ندارند. خلق کردن خیلی بزرگ است.

- زندگی آن طور که فکر می کنی سخت نیست. می توان حتی عاشق چیزهای کوچک و پیش پا افتاده شد، بدون این که از کسی کم شود. زن ها این چیزها را خوب می دانند. وقتی مردها از خانه بیرون می روند این چیزهای کوچک دوست داشتنی کمکشان می کند تا احساس مهم بودن پیدا کنند. نمی دانی چقدر از سرخ کردن کتلت توی روغن داغی که مدام می پرد روی دستم کیف می کنم یا جمع کردن سنگریزه های باغچه چه احساس غروری به من می دهد.

- من فقط با مادرم دمخورم. او می گوید زن ها مثل پیاز لایه لایه اند. آن لایه تویی یک چیزی است که فقط مال خودشان است. هم دلگرمشان می کند و هم اشکشان را در می آورد.

- مادرم می گوید سینه زن ها صندوقچه راز است. رازهایی که به کسی ضرری نمی زند الا به خودشان.

 

* تاثیر والدین بر کودکان، تاثیر رفتارها و پیش نویس شخصیت افراد به خوبی در این کتاب به تصویر کشیده شده بود.

** کتاب خوبی بود. خوب و البته دردناک. این کتاب را هم در یک شب تا صبح خواندم. صبح که شد احساس کردم روحم خراشیده شده است.

 

۳ نظر ۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۳
مهدیه عباسیان

عنوان: خفه شو عزیزم
نویسنده: محمد صالح علاء

نـشر: پوینده
تعداد صفحات: 80
سال نشر: چاپ اول 1395

این کتاب نمایشنامه ای درباره یک خانم و آقاست که ناگهان زنگ در خانه شان به صدا درمی آید و آنها فکر می کنند که چه کسی پشت در است و آیا باید در را باز کنند یا خیر؟ و بر حسب احتمالاتی که درباره افراد پشت در می دهند صحبت می کنند و در هیچ گاه باز نمی شود.

 

- همه ما یه شیطان مشترک داریم. منتهی متناسب با رفتار و افکار ما تغییر می کنه. شیطان یک پدیده تاریخیه. به باستان شناسی شیطان که رجوع کنیم، می بینیم شیطانی که قابیل را از راه به در کرد، با شیطانی که حوالی سال های هزار و نهصد وچهل تا چهل و پنج، رابرت اوپنهایمر و ادوارد تلر را از راه بدر کرد، با هم تفاوت دارن.

- گفت می تونم شما رو دوست داشته باشم؟ گفتم آره، زن ها موجوداتی تمام وقتن.

- مرد: قضیه با مزه ایه.

  زن: واسه کسانی که بیرون این قصه ان.

- انسان طبیعی کسی است که می ترسه،کسی است که همه احساسات انسانی رو داشته باشه. به موقع بترسه، خشمگین شه، گاهی لگد بزنه، گاهی هم پیش کسی که دوستش داره زانو بزنه.

- من حتی عقیده ای به شوخی به خشونت هم ندارم. برای سخت ترین مسیرها هم راه نرمی پیدا میشه.

 

* نوشته های صالح علاء را به شدت دوست می دارم. حس خاصی درونشان نهفته است. حسی لبریز از اینکه عشق را خوب فهمیده. می خوانی و می خوانی و می خوانی و گاه تنها یک جمله چنان لبریزت می کند از شوق و شور و شعف، که در کلمات نمی گنجد...

 

 

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۳
مهدیه عباسیان

ملت عشق

عنوان: ملت عشق
نویسنده: الیف شافاک
مترجم:ارسلان فصیحی
نشر: ققنوس
تعداد صفحات: 511
سال نشر: چاپ اول 1394 - چاپ چهلم 1396

اللا زنی خانه دار و مادر سه فرزند و صاحب یک زندگی بسیار معمولی است. به آشپزی کردن علاقه دارد و هر روز با تمام وجود در کنار میز صبحانه ای آراسته آغاز می کند و در کنار میز شامی تمام و کمال به پایان می رساند. کتابی به نام "ملت عشق" به دست اللا می رسد تا گزارشی برای ناشر مبنی بر آن بنویسد. خواننده در کنار اللای تا عمق ِجان فرورفته در روزمرگی و یکنواختی شروع به خواندن کتاب می کند و کم کم شگفتی ها آغاز می شود. اللا ندیده ها را می بیند. نداشته ها را. شمس را می شناسد و مولانا را. حرّا، کیمیا و زن بدکاره را. و در ادامه نویسنده ی کتاب ملت عشق، "عزیز زاهار" را. و تا جایی پیش می رود که اللا می شکند و اللای مدفون به دنبال عشق سر بر می آورد.

 

- انسان باید عقلش را کودکی گرسنه و محتاج بداند و با قاشق علم سیرش کند. اما همان طور که بعضی غذاها برای کودک سنگین است، بعضی آگاهی ها هم برای عقل سنگین است.

- اکثر درگیری ها، پیش داوری ها و دشمنی های این دنیا از زبان منشا می گیرد. تو خودت باش و به کلمه ها زیاد بها نده. راستش در دیار عشق زبان حکم نمی راند. عاشق بی زبان است.

- ابریشم نیز به عشق می ماند. هم حساس و لطیف است، هم از آنچه فکرش را بکین قوی تر و ملایم تر است، حتی آتشین تر. ببین، کرم ابریشم برای خروج از پیله، ابریشمی را که با زحمت بسیار تنیده پاره می کند. از این رو کشاورز یا ابریشم را انتخاب می کند یا کرم ابریشم را.

- اللا باور کرد. چون می خواست باور کند. آن بخش وجودش که از گل کردن آب های راکد می ترسید، فورا این توضیحات را  قبول کرده بود.

- حال که انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایسته این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.

- عشق حقیقی راه را بر استحاله های غیر منتظره می گشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر پس از عشق همان انسانی باشیم که پیش از عشق بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می توانی به خاطر او انجام بدهی تغییر کردن است.

 

* این کتاب دو رمان درهم آمیخته است. در دو زمان متفاوت. در جستجوی عشق زمینی و آسمانی.

** دوست دارم در مورد الیف شافاکی که این چنین از مولانا و شمس می گوید و مسلمانی و قرآن را می شناساند، بیشتر بدانم.

*** از خواندن این کتاب لذت بردم. در حدی که شب خواندنش را شروع کردم و با صدای اذان صبح متوجه گذر زمان شدم.

 

 

۲ نظر ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۰
مهدیه عباسیان

توی ماشین نشسته ایم. من در حال دست و پنجه نرم کردن با سر دردِ بی رحمِ ناشی از سرماخوردگی ام و تو در حال رانندگی. شست دست چپم را روی گیج گاهم می گذارم و تا جایی که می توانم فشار می دهم. معین می خواند و تو رانندگی می کنی و من از درد به نفس های عمیق پناه می برم.

توی فکری. دستت را گذاشته ای روی فرمان، چشم هایت را دوخته ای به اتوبان شلوغ و غرق شده ای در آنچه که نمی دانم چیست. صدایم گرفته است. صدایت می کنم و نمی شنوی. دستم را تکیه میدهم به صندلی ات و زل می زنم به تو.

خبر داری چقدر رانندگی کردنت دلم را می برد؟ بیش از پیش؟ خبر داری وقتی رانندگی میکنی ناتوانی هایم بیشتر به چشمم می آید؟ وقتی این قدر مردانه سکوت می کنی و می رانی، دلم میخواهد بنشینم و آنچه درونم می گذرد را در هزاران کتاب بنویسم. هر بار به یک شکل. هر بار به یک صورت. اما حیف که نه من نوشتن می دانم و نه کلمات قدرت بیان آنچه را که تو هستی، دارند...

 

 

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۶:۳۴
مهدیه عباسیان

ساعت پنج است که به خانه می رسم. کلید را درمی آورم، در را باز می کنم و وارد خانه ی تماماً تاریک می شوم. خانه بدون تو تاریک است. خیلی تاریک. برق ها را روشن می کنم و در تاریکی قدم می زنم و به سمت اتاق می روم. چادرم را در می آورم. تا می کنم و روی چوب لباسی آویزان می کنم. امروز از خود صبح دل و دماغ نداشتم. دست و دلم به هیچ کار نمی رفت. انگار دلم گرفته است. درست است. دلم گرفته است و این دل گرفتگی بی دلیل هیچ علاجی جز حضور بی پایان تو ندارد.

روسری و مانتو را هم در می آورم و روی تخت می اندازم. حوصله ی مرتب کردنشان را ندارم. توی آشپزخانه می روم. دلم از بودن مامان و بابایی که الان دیگر مال من هم هستند گرم می شود. کیف بزرگ به هم ریخته ام را برای پیدا کردن گوشی موبایل می گردم. گوشی را بر می دارم و به مامان زنگ می زنم. کمی حرف می زنیم و از او برای بِه های ناب و انارهای سرخ روی کابینت تشکر می کنم. خداحافظی می کنیم. خودم را با جمع و جور کردن آنچه مامان اینا آورده اند، مشغول می کنم. یخچال جا ندارد. وسایل را در می آوردم و بدون توجه به آهنگ هشدار باز بودن درب یخچال ادامه می دهم. وسایل جا به جا می شوند و تو هنوز نیامده ایی. نکند امروز دیر بیایی. 

کتاب نیمه تمامم را بر می دارم و می روم روی تخت دراز می کشم و شروع می کنم به خواندن. ده صفحه ای می خوانم که تازه متوجه می شوم این بخش ها را قبلا خوانده ام. چند صفحه جلوتر می روم و باز می خوانم. اما در تمام خط ها تویی. در تمام جمله ها. همه ی کلمه ها تویی. و حتی همه ی همه ی حرف ها. کتاب را می بندم و بلند می شوم. روسری و مانتوی به هم ریخته ام را بر می دارم و آویزان می کنم. توی هال می آیم. تلویزیون را روشن می کنم. چند بار طرف گوشی می روم تا با تو تماس بگیرم. اما هر بار می گویم نکند مزاحم شوم و حواس خودم را پرت می کنم. می روم جلوی آینه. موهایم را شانه می کنم. موهای مانده در برس را دانه دانه در می آورم و می نشینم جلوی تلویزیون. از این کانال به آن کانال می روم ولی هیچ برنامه ای توجهم را جلب نمی کند.

بلند می شوم و گوشی را بر می دارم، در حالی که شماره ات را می گیرم؛ به خودم می گویم مگر می شود من مزاحم باشم. صدای جان بخشت می پیچد در وجودم. در تک تک سلول هایم. و من با تمام جانم سلامت را پاسخ می گویم. وقتی می گویی کار داری و دیرتر می آیی بغض می کنم. خداحافظی می کنیم و من می مانم و خودی که نمی دانم باید چکارش کنم.

دوباره توی آشپزخانه می روم. دو تا از انارهای سرخ را بر می دارم، می شورم. توی سینی می گذارم و همراه با یک چاقو و کاسه می آورم توی هال. انارها را برش میدهم. دلم از زیبایی شان ضعف می رود. توی دلشان هزاران دانه ی دلرباست. توی دل من هم. باور می کنی دل من هم این چنین انارگونه باشد؟ دلم را که بشکافی، هر گوشه اش را که بکاوی دانه ای "دوستت دارم" پیدا می کنی. دانه های دوستت دارم را با آرامش می ریزم توی کاسه. هر کدام یک شکل اما همه شبیه به هم. کارم که تمام می شود، باز می آیم توی آشپزخانه روی دوستت دارم هایم نمک می پاشم، همشان می زنم و می گذارمشان توی یخچال. کتری را آب می کنم. روی گاز می گذارم. شعله را روشن می کنم. قوری را می شورم. دست هایم را خشک میکنم اما تو هنوز نیامده ای.

می آیم و می نشینم پشت میز. سرم را لپ تاپ گرم می کنم تا بیایی. راستی یادت باشد که من یک معذرت خواهی بزرگ به مامان، برای تمام روزهایی که بابا دیر به خانه می آمد و مامان نه حوصله غذا درست کردن داشت و نه غذا خوردن، برای تمام روزهایی که دلتنگی توی چشم هایش را به رویش آوردم و با شیطنت به او خندیدم؛ بدهکارم...

 

 

۲ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۰
مهدیه عباسیان