رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

عنوان: این هیولا تو را دوست دارد
نویسنده: لیلی مجیدی
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 222
سال نشر: چاپ دوم 1395

 پشت جلد کتاب نوشته است که این کتاب یک رمان غافلگیر کننده است. اما به نظر من ِخواننده این طور نبود. داستانی ساده و عادی و گه گاه با چاشنی اندکی از تعلیق و همزاد پنداری بود که بخشی از یک زندگی را خیلی معمولی روایت کرد و تمام...

 

* همیشه بر این باور هستم که باید کتاب اولی ها را حمایت کرد. معمولا بین کتاب هایی که میخرم، کتاب اولی ها یکی دو سهم را به خود اختصاص می دهند. از اینکه نظرم را این قدر صریح و ساده بیان کرده ام اندکی عذاب وجدان دارم اما مطمئنم که بسیار سبک و سنگین کرده ام و چند روزی پس از خواندن کتاب به خودم برای فکر کردن به آنچه که خوانده ام وقت داده ام، اما باز هم همین نظر را دارم. در کتاب برخی آسیب های دوران کودکی و بعضی فلش بک ها به گذشته و کودکی به خوبی توصیف شده بودند، اما آن قدر پر رنگ و بارز نبودند که به محض فکر کردن به این کتاب یادم بیایند و جزو خصیصه های بارز این کتاب شوند.

** در حال غلبه بر تنبلی و کم نویسی این روزها هستم. و تنها عامل پیش برنده نزدیک شدن به انتهای سال و متنفر بودن از این موضوع است که دلم نمی خواهد کتاب هایی که خوانده ام و در موردشان ننوشته ام، جزو فراموش شدگان این سال باشند.

 

 

۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۲۶
مهدیه عباسیان

تمام کارهای آماده سازی شام را انجام داده ام. جایی خوانده بودم که می شود برنج را آبکش کرد و گذاشت برای بعد، هر زمان لازم بود گذاشت تا دم بکشد. برنج را آبکش می کنم و می گذارم روی گاز، آماده تا شب بگذارم دم بکشد و ببینم این روش چقدر به کار می آید. بر میگردم پشت میز. ترجمه ها مانده. نوک انگشتم می سوزد. به دست هایم نگاه می کنم. خشکِ خشکند. ظرف ها را آب داغ شسته ام. بلند میشوم، می روم توی اتاق، کرم را بر میدارم و دستهایم را چرب می کنم. دلم نمی خواهد برم سراغ کارها. به جایش می روم گلدوزی نیمه تمام را بر میدارم، می نشینم روی زمین، تکیه میدهم به مبل و تکمیلش می کنم. می دوزم و فکر می کنم. می دوزم و فکرهای انباشته می ریزند بیرون. مدت هاست ننوشته ام. مدت هاست از آنچه می خواهم دور شده ام. یاد نادر می افتم. یاد اینکه میگفت باید شره وار نوشت. باید آنقدر فکر کرد، سبک و سنگین کرد و در ذهن پر و بال داد که ناگهان سر ریز کند، شُره کند و تمام. روزهای زیادی است که شره کرده ام و نادیده گرفته ام. ظرف درونم انگار که یخ زده. فکر های شره کرده چسبیده اند به دیواره اش. هی آب می شوند و هی یخ می زنند. زیر ظرف را کثیف کرده اند. ذهنم را هم.

برای خودم چای دم میکنم، چای مینوشم و گلدوزی می کنم و فکر. به امروز. به زمانی که باید برای خودم صرف کنم. به تمام آنچه که نباید نادیده بگیرم. به نوشتن که باید هر روز انجامش دهم. به آنچه که باید باشم و راهی که باید بروم...

 

 

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۲۲
مهدیه عباسیان