رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

پنج سال دیگر شاید دخترکی داشته باشم. دختر کوچکی که به زندگی مان قدم گذاشته و حال خوشمان را کامل تر کرده. دخترک را در آغوش می گیرم، می فشارم، می بویم، می بوسم و آرام آرام در گوشش دوست داشتنم را زمزمه می کنم و قطره اشکِ گوشه چشمم را پاک می کنم.

ده سال دیگر دخترکم بزرگ شده و با شیطنت ها و شیرین زبانی اش دلمان را بیش از پیش می برد. خسته که می شود، می دود در آغوشم، دستهایش را دورم حلقه می کند، آرام می گیرد و من؛ باز قطره اشکِ گوشه چشمم را پاک می کنم.

بیست سال دیگر، هر روز از مدرسه که بر می گردد اتفاق های روزمره اش را برایم تعریف می کند و از دغدغه های دل کوچک دخترانه اش می گوید. خسته است، دراز می کشد و سرش را روی زانویم می گذارد و باز برایم می گوید. دستم را در موهای نرمش فرو می برم، نوازشش می کنم، و در حال گوش دادن با جان و دل به حرف هایش، قطره اشکِ گوشه چشمم را پاک می کنم.

سی سال دیگر دخترکِ عزیز ما، دختر جوانی است که برایم لحظه های ناب مادر و دخترانه می آفریند. می نشینیم کنار هم، چای می نوشیم، حرف می زنیم، بحث می کنیم، پیاده روی می رویم، برای پدرش هدیه های غافلگیرانه می خریم، سینما می رویم و خرید و هرجایی که یک دختر دلش حضور مادرش را می خواهد. سرمان را به سر هم تکیه می دهیم، می خندیم، غیبت می کنیم و من مثل همیشه، قطره اشکِ گوشه چشمم را پاک می کنم.

چهل سال دیگر، دخترکِ من، شاید دخترکی داشته باشد. پنجاه سال بعد شاید دخترانی. روزها و سال ها از پی هم می آیند و می روند و من در کنار همسر بودن، مادر می شوم و مادر بزرگ.

همه دور هم جمع می شویم. فرزندانمان، فرزندانشان و من و اوی مادربزرگ و پدربزرگ. هدیه های  کوچک بی بهانه شان را می آورم و ناغافل می بوسمشان. این بار اشک ها فراتر می شوند از حد یواشکی پاک شدن. خودی نشان می دهند و همه را متوجه ام می کنند. با صورت خیس لبخند می زنم و می گویم از ذوق است. از شوق. از شادی داشتن چنین جمعی. از همسر بودن و همسری کردن. از مادر بودن و از مادری کردن. دلم میخواهد بگویم و از اندک حسرتی که سال هاست ته دلم خانه کرده و تمامی ندارد که ندارد. دلم می خواهد بگویم از حسرت ناغافل بوسیده شدن مادرانه و آرام گرفتن در آغوش مادر، و نمی گویم. ذوق هایم را می ریزم در چشم ها و کلماتم و حسرت هایم را انبار می کنم ته دلم و دو دستی اشک هایم را پاک می کنم.

 

 

 

۲ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۴۰
مهدیه عباسیان

عنوان: ناصر ارمنی
نویسنده: رضا امیرخانی

نـشر: افق
تعداد صفحات: 200
سال نشر: چاپ اول 1396- چاپ سیزدهم 1396

دلم میخواهد از این کتاب بسیار بگویم. اما دلم بیشتر می خواهد که هرکس خودش خط به خط کتاب را بخواند و از ارتباط بین بخش ها، از نوع نگارش، از امیرخانی ماهری که این بار از زبان یک زن نوشته، از شیوه ی قشنگ و بی نظیر انتقاد گونه اش به توسعه ی شهری و از " ر ه ش" به معنای واقعی کلمه حظ کند.

 

- مال من ... مال ما... مردی که به فکر ارث زن ش باشد، از کفتار کمتر است. می دانی اگر توی یک آپارتمان نوساز بودیم، چقدر خرجش کمتر بود؟

عصبانی ام. نی خواهم از بید مجنون بگویم که در تراس هیچ آپارتمانی جا نمی شود. می خواهم از خرج شارژ آپارتمان بگویم... می خواهم... داد می کشم: خرج نگه داری اش را خودم می دادم...

باقی را در دلم میگویم:

.

.

تمام ش می کنم. می خواهم دوستش بدارم.. می خواهم زن ش باشم، با همه زنانگی ام.

 

- این حرف را چه کسی یادت داده است؟

بابا علا به شما گفت آن روز. من وقتی خواب هستم، یک کم می شنوم بعضی وقت ها!

 

* وقتی می گویم خواندنش همان و حظ کردن همان، منظورم این نیست که همه چیز خوب است و خوش. در این کتاب درد هست، رنج هست، علامت سوال هست، نقاط مبهم هست، گیج شدن هست، دل سوزی هست؛ اما انتقال جانانه ی مطالب هم هست. نکات ظریفی که حالت را خوب می کند هم هست. دردی که دانستنش لازم است هم هست.

** از اینکه ارمیا را نخوانده ام ناراحتم. از اینکه توی کتابخانه خاک می خورد. یک شخصیت مهم به نام ارمیا در این کتاب هست که نمی دانم ربطی به آن ارمیا دارد یا نه. باید ارمیا را بخوانم و اگر لازم شد رهش را بازخوانی کنم.

*** بخوانید و لذت ببرید.

 

 

۴ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۰
مهدیه عباسیان

* خوشی های امروز من در نمایشگاه کتاب...

هر کتاب را که می خریدم به خودم قول می دادم که دیگر نمی خرم و این آخری خواهد بود. اما نزدیک شدن به غرفه بعدیِ یادداشت شده در لیستم همان و اختیار از کف دادن همان.

** چقدر از اینکه بالاخره "جز از کل" دار شدم خوشحالم...

*** "پایی که جا ماند" برای مادر عزیزِ همسر است.

**** در غرفه نشر روزبهان که بودم هیچ کتابی نبود که یا نخوانده باشم و یا نداشته باشم اش. این موضوع هم بسیار هیجان آور بود و هم کمی ته دل خالی کن. اگر تمام آنچه از نادر ابراهیمی دارم را بخوانم، بعدش چه کنم؟

***** اما به خودم قول می دهم که تا سراغ تمام کتاب های نخوانده ام که با احتساب خرید های امروز حدوداً 112 تا (به جز حدود 70 کتاب موجود در فیدیبو و طاقچه) می شود نروم، هیچ کتاب دیگری نخرم (هرچند که می دانم این تصمیم تا نزدیک شدن به کتاب فروشی بعدی اعتبار داردwink).

 

 

 

۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۸
مهدیه عباسیان

عنوان: تب مژگان
نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی

نـشر: مصلی
تعداد صفحات: 225
سال نشر:
چاپ اول و دوم 1396

همانطور که نویسنده در مقدمه کتاب آورده است، این کتاب حاصل تحقیقات مهم و طولانی مدت در زمینه بهاییت و بهایی شناسی است که در قالب رمانی امنیتی اول در کانال تلگرام نویسنده و بعد در قالب کتاب منتشر شده است.

 

 

* نمیدانم باید آنچه در مورد این کتاب در ذهن دارم را به صورت صریح بیان کنم یا نه.

** من این کتاب را اصلا دوست نداشتم. محتوای کتاب در حد 225 صفحه نبود. نوع بیان و نگارش نویسنده حواسم را دائماً پرت می کرد. گذشتن از علامت های سوال و تعجب به تعداد زیاد پشت سر هم، زبان محاوره ای  و شوخی های نازیبایی که به نظرم اصلا مناسب و برازنده چنین موضوعی نبود، کار آسانی نبود.

می توان اینطور توجیح کرد که نویسنده برای انتقال مفاهیم مدنظر خود، نیاز به فضاسازی داشته و شاید چنین لحن و نوع نگارشی را برای همراه ساختن مخاطب در سنین پایین تر انتخاب کرده، که باز هم در صورت چنین دلایلی ذکر گروه سنی مخاطب الزامی می شد.

*** این کتاب را برای حمایت از مسابقه کتابخوانی برگزار شده در دانشگاه خریدم. شاید موضوع، موضوع مهمی باشد که جوان امروز نیاز به آگاهی زیادی در این زمینه داشته باشد، اما این کتاب با این متن، با فضاپردازی های زیاده از حدی که به راحتی می شد حذفشان کرد، "از نظر من" در حد دانشجویان ما نبود.

**** قهرمان از خود راضی کتاب که در دل حوادث و به هر بهانه ای از خود تعریف می کرد، تحمل فضا را برایم سخت تر می کرد.

 

 

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۷
مهدیه عباسیان

عنوان: خرده روایت های بی زن و شوهری
نویسنده: مهسا ملک مرزبان

نـشر: بان
تعداد صفحات: 104
سال نشر:
چاپ اول 1396

مهسا ملک مرزبان در مورد این کتاب گفته است:

این کتاب شامل داستان‌هایی است که برخی از آن‌ها پیش از این در قالب نشریه کرگدن منتشر شده بود و برخی دیگر را هم خودم نوشتم و در نهایت در یک مجموعه گردآوری شد.

جرقه موضوعات این آثار در قالب‌های مختلفی به ذهن من آمد. برخی خاطراتم بودند و برخی تجربیات زندگی و جالب است بگویم که برخی را نیز از عکس‌ها گرفتم. بخش قابل توجهی از سوژه‌های من از عکس‌ها می‌آید و یا اینکه داستان‌هایم درباره یک عکس نوشته می‌شود. با این همه تاکید دارم که بگویم کارهای من شهودی بوده و حال و هوای ثابتی ندارد شاید به همین خاطر است که در این کتاب هم آثار عاشقانه داریم، هم طنز، هم جنایی و هم سایر موضوعاتی که می‌شود در داستان به آن‌ها فکر کرد.

 

- قصه آدم ها که به سر برسد تازه می توانی بنویسی شان. همین جاست که می فهمم انگار قصه او هم برای من به سر آمده. اتفاق یعنی همین. وقتی که وقت اش نیست می افتد. یا زودتر از موعد که شوکه ات کند،یا آن قدر دیر که دیگر حوصله اش را نداری، بی مزه شده - همان بهتر که نیست.

- حس های واقعی که طاقت توس دل موندن ندارن، از همه جا بیرون می زنن.

 

* داستان هایی گاه جذاب و گاه معمولی

 

 

۱ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۳۱
مهدیه عباسیان

سرم پایین بود و سرگرم دعا خواندن بودم. محو مفاهیم جامع "عالیه المضامین" بودم و غرق در خودم. زانوی کسی از پشت به کمرم خورد و برگشتم به دنیای واقعی. سرم را که بلند کردم، برای هزارمین بار دلم ریخت. از ناباوری. از لایق نبودن. از عظمت جایی که بودم. از بزرگ مرد پیش رویم. از آرامشی که احاطه ام می کرد و از خود بی خود و دلم را قرص. پدر مهربان بودنش را می شد حس کرد. به ضریح که نگاه می کردی انگار دست هایی بیرون می آمدند، به سمتت حرکت می کردند، در آغوشت می گرفتند تا آرام باشی، تا گریه کنی، تا نفهمی دردِ درد و دل کردن با چاه را. تا آرام شوی و قوی و محکم و آماده سفر به سمت پسرانش. به سمت حسین و برادرش.

در آن سه روز به اندازه یک عمر آرام شده بودم. تمام ریز و درشت های دنیا را فراموش کرده بودم. تماماَ علی شده بودم. یا علی گفتن را تازه می فهمیدم. همسر بین در و دیوار را. همراه ِ پیامبر بودن را. صبور بودن را. شیعه بودن را. ولایت را. به گمانم هیچ نمیدانستم و در کنارش بودن اندک اندک آگاهم می کرد. به اندازه ظرف محدود وجودم، فهمیدم و درک کردم. در کمال آرامش. آرامِ آرام. سه روز تمام شد. لحظه ی خداحافظی رسید. به قدری آرامم کرده بود، که بی تابی کردن درست نبود.

آرامش شد توشه راهمان. رفتیم تا برسیم به پسرانش. و رسیدیم. اما چه رسیدنی. انگار امام مهربانی ها، پدر همه ما، می دانست چه در انتظارمان است که پرمان کرده بود از آرامش. رسیده بودیم به سرچشمه. به همه چیز. به جایی که نگاهت به ضریح که می افتد قطعه ای از قلبت را جذب خودش می کند. جایی که قلبت طور دیگری می تپد. نگاهت جور دیگری می شود. قدم هایت هم. آرامشت هم. دغدغه هایت هم و حتی اشک هایت هم.

آنجا حال و حوایش شبیه هیچ کدام از تجربه ها نبود. آرام بودم و بی قرار. هر دو کنار هم. آرامشی دوست داشتنی و بی قراری ای دوست داشتنی تر. سرگردان در بین الحرمین برای انتخاب حرم. سر در نوسان بین راست و چپ. در حال گام برداشتن به جلو و هی برگشتن به عقب. آرام شدن در یک سو و لحظه شماری برای پناه بردن به سوی دیگر. همه چیز بکر.

سه روز دیگر مثل سه ثانیه تمام شد. امام علیِ صبور صبر و آرامش را بدرقه راهمان کرده بود و شهیدان تشنه لب، تشنگی را. در کنار سرچشمه بودیم و سیر آب نشدیم. مثل خودش. مثل خودشان. هرچه نگاهمان را دوختیم به ضریح. هرچه گریه کردیم و دعا خواندیم و آرام و بلند حرف زدیم، هر چه دویدیم در بین الحرمین، هرچه کم خوابیدیم و هر چه کردیم نشد. از در کنارشان بودن سیر نشدیم که هیچ. تشنه تر شدیم. عطش وجودمان را فرا گرفت و مجبور شدیم به خداحافظی.

شده ایم شبیه بچه های تشنه ای که گاه بی تاب اند و گاه نالان اما صبور، اما آرام.

 

 

۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۲۴
مهدیه عباسیان