رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

سلام

این روزها به دلیل انبوه کارهایی که باید انجام دهم و کارهایی که هنوز انجام نداده‌ام، فرصت چندانی برای معرفی کتاب هایی که خوانده‌ام برایم نمی‌ماند. و همچنین با توجه به روزهایی که گذرانده‌ایم؛ دل و دماغی هم...

به همین دلیل، تصمیم گرفتم عناوین کتاب‌هایی که این روزها خوانده‌ام و در موردشان ننوشته‌ام را این جا لیست کنم، تا یادم باشد چه چیزهایی خوانده‌ام و اگر عمری باقی بود و زمانی، سر فرصت یادداشتی در موردشان بنویسم...

 

- فصل نان/ علی اشرف درویشیان/ نشر چشمه

- طعم گس زندگی/ حمیدرضا منایی/ انتشارات کتاب نیستان

- مغازه خودکشی/ ژان تولی/ احسان کرم‌ویسی/ نشر چشمه

- هنر نه گفتن/ دیمون زاهاریادس/ مسترا میرشکار/ نشر علم

- پیاده روی در ماه/ مصطفی مستور/ نشر چشمه

- به عبارت دیگر/ جومپا لاهیری/ امیرمهدی حقیقت/ نشر ماهی

- من هشتمین آن هفت نفرم/ عرفان نظرآهاری/ نشر صابرین

- ستاره‌هایی که خیلی دور نیستند/ سید علی شجاعی/ انتشارات کتاب نیستان

 

همیشه چندین کتاب را به صورت همزمان پیش می‌برم. کتاب‌های نیمه خوانده‌ام هم برای سال جدید باقی می‌مانند.

 

به امید روزهایی پربار، پر از سلامت، پر از آرامش، پر از آگاهی و مطالعه

و به امید تغییر حالمان به بهترین حال...

 

 

 

 

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۵
مهدیه عباسیان

منِ احساساتی را که می‌شناسید... منِ چشم‌های همیشه پر اشک. منِ همیشه نگران. منِ عاشق چشم‌ها. منِ مرده‌ی دوست داشتن و دوست داشته شدن. من را می‌شناسید؟

من همانم که عاشق دید و بازدیدم و لبخند زدن و دست‌ها را به گرمی فشردن. عاشق در آغوش گرفتن و در آغوش حرف زدن. عاشق بیرون رفتن و کمک کردن و قدم زدن...

اما این روزها...  این روزها جور دیگری شده‌اند. هر کدام باید دور خود حصاری بسازیم. حبابی شاید... برویم درون حباب های خود ساخته، به خودمان فکر کنیم و خودمان و خودمان و عزیزان و اطرافیان. تا ایمن باشیم. تا آلوده نشویم.

من را که می‌شناسید... من توان دوری ندارم. بی تاب می شوم. یک بی تاب کم حافظه که حباب فرضی و نکات ایمنی را فراموش می‌کند و دلش می‌خواهد دست ها را بفشارد. آدم‌ها را ببوسد. آغوش‌ها را تنگ تر کند.

من تاب این روزها را ندارم. تحمل دست‌هایی که از هم گریزانند برایم ممکن نیست...

امان از این روزهای سرتاسر درد...

سرتاسر امتحان...

 

 

 

۲ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۳۱
مهدیه عباسیان