رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۸۰ مطلب با موضوع «ادبیات :: رمان» ثبت شده است

عنوان: امتحان نهایی
نویسنده: خولیو کورتاسار
مترجم: مصطفی مفیدی
نشر:  نیلوفر
تعداد صفحات: 376
سال نشر: چاپ اول 1382

داستان در مورد دو دوست است که امتحان نهایی در پیش دارند. برای دور شدن از فضای امتحان تصمیم می‌گیرند چرخی در شهر - بوینوس آیرس - بزنند. داستان در واقع درگیر شدن آن‌ها با فضای سورئال و مه‌آلود شهر و دیالوگ‌های جالب‌شان در مورد زندگی است.

 

- او می‌دانست که کسالت و بی‌حوصلگی کیفر کمال‌جویی است.

- افزایش فحش و دشنام نسبت معکوس با اراده یک ملت دارد.

- حالم گرفته می‌شود از اینکه نمی‌توانم با دیگران سلوک کنم، متوجه که هستی. ناتوانی از همزیستی. و مسأله سر فرهنگ روشنفکری نیست. مسأله گوشت و خون است.

- هر کمان خمیده‌ای آبستن یک پیکان است و رسالت پیکان این است که از کمان بجهد و جایی بنشیند.

- تو رنج می‌بری و می‌دانی که این رنج واقعی نیست. این رنج قدرتی ندارد که بر تو اعمال کند زیرا از صافی یک منشور گذشته و به یک شعر تغییر ماهیت داده است. شاعر از این کاری که می‌کند لذت می‌برد مثل بازی کردن با گربه‌ای که به دست او پنجول می‌کشد. درد فقط برای کسی واقعی است که آن را همچون مصیبتی تحمل می‌کند و در این کار به آن حق شهروندی می‌بخشد و به آن اجازه ورود به روحش را می‌دهد. اصولا شاعر به رنج و درد  تن نمی‌دهد. رنج می‌برد - ولی خودش آدم دیگری است ایستاده در پاین تخت خواب که رنج بردن خود را نظاره می‌کند- در تمام مدتی که او به این چیزها فکر می‌کند، در بیرون خورشید می‌تابد.

 

*مترجم در ابتدای کتاب در مورد رمان مدرن توضیحاتی می‌دهد:

ادبیات مدرن، مثل روشنفکر امروزی، متل انسان امروز است. سرگشته است، ارزش‌هایش را گم کرده است.

روایت در هیچ‌جا قرار ندارد و بر هیچ چیز تاکید نمی‌کند. از قید زمان رسته است و از مکان نیز. شخصیت‌های داستان با یکدیگر جا به جا می‌شوند. یافتن گوینده یک جمله گاه بسیار دشوار است. یا پیدا کردن مخاطب. آنچه در خاطر می‌گذرد، با آنچه بر زبان می‌آید چنان در هم می‌آمیزند که تمیز یکی از دیگری نیاز به دقتی زیاد دارد و گاه به کلی ناممکن است. گویی نویسنده به این بسنده می‌کند که تکانه‌ای بر اندیشه وارد آورد...

** از نظر کورتاسار رمان به دمیدن روحی تازه نیاز دارد. یک راهش شعرگونه کردن آن است. یعنی قطعه‌های توضیحی که به فهم خواننده کمک می‌کند را باید حذف کرد. پس مخاطب با بسیاری از توضیحات در مورد شخصیت‌ها مواجه نمی‌شود.

*** در طول مطالعه این کتاب خیلی دلم می‌خواست کاش می‌شد کتاب را به زبان اصلی خواند. ترجمه از زبان اسپانیایی به انگلیسی و بعد به فارسی، گمانم آسیب زیادی به آنچه کورتاسار از شعرگونه بودن در ذهن داشته زده بود.

**** می‌توانم بگویم تنها رمانی بود که دلم میخواست فیلم آن را ببینم. بنظرم پتانسیل بالایی برای به تصویر کشیده شدن دارد، مخصوصا پایان جذاب آن.

***** بعضی جاهای کتاب با خودم می‌گفتم واقعا مترجم خوب عمل کرده؟ چند صفحه بعدتر مطمئن بودم که با ایده نهفته در کتاب، بهتر از این نمی‌شد.

****** کورتاسار در سطر به سطر داستان اشاره‌ای به تمام کتاب‌ها، شخصیت‌ها، مشاهیر و ... و ... کرده است که وقتی آن‌ها را نمی‌شناسیم، سرعت‌گیری می‌شوند در مسیر مطالعه و این شک را به جانمان می‌اندازند که آیا منظورش را متوجه شدیم؟

 

 

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۴
مهدیه عباسیان

عنوان: ایوب؛ رمان مردی معمولی
نویسنده: یوزف روت
مترجم: محمد همتی
نشر:  نو
تعداد صفحات: 198
سال نشر: چاپ اول 1400

داستان در مورد رنج‌های مردی معمولی است به نام مندل:

«سال‌ها پیش در چوخنوف، مردی زندگی می‌کرد به نام مندل سینگر. پارسا و خداترس بود و عامی، یک یهودی کاملا معمولی. مکتب‌داری ساده بود. در خانه‌اش که تنها شامل آشپزخانه‌ای بزرگ بود، به کودکان تعلیم تورات می‌داد، از جان و دل و بی‌حاصلی قابل می‌کوشید. پیش از او، کرور کرور آدم چون او زیسته و کودکان را تعلیم داده بودند. سیمایی رنگ‌پریده داشت به سادگی ذاتش. ریش و سبیلی تمام، به رنگ سیاه معمولی، دورتادور صورتش را گرفته و لب و دهانش را پوشانده بود. چشم‌های درشت و سیاه ابریشمی طرح ریپس بر سر داشت، پارچه‌ای که گاهی با آن کراوات‌های از مدافتاده ارزان می‌دوزند. تنش را قبایی نیمه‌بلند از نوع رایج در میان یهودیان روستایی می‌پوشاند و هنگامی که شتابان از کوچه می‌گذشت، لبه‌های قبا به پرواز درمی‌آمد و مثل دو بال، محکم و منظم بر ساق‌های بلند چکمه‌های چرمینش می‌کوبید».

 

- شاید اجابت دعاهای خیر بیشتر طول می‌کشد تا نفرین‌ها.

- خوشی‌ها مادام که پنهانند، قوی‌ترند.

- مندل از خود پرسید: این آدم‌ها چکاره من هستند؟ کل آمریکا به من چه؟ پسرم، زنم، دخترم، این مک؟ من هنوز مندل سینگرم؟ این هنوز خانواده من است؟پسرم منحیم کو؟ به نظرش چنین می‌نمود که از خودش به بیرون پرت شده و از آن پس باید جدا از خودش زندگی کند. انگار خودش را در چوخنوف جاگذاشته بود، کنار منحیم. و همچنان که لبخند بر لبانش نشسته بود و سر تکان می‌داد، قلبش کم‌کم شروع کرد به یخ زدن، چنان می‌تپید که گویی پتکی آهنین بود که به شیشه سرد می‌کوبید.

- آدمیزاد سیرمانی ندارد. همین که معجزه‌ای را تجربه کرد، می‌خواهد یکی دیگر را ببیند.

 

* ریتم کتاب کند است. شاید هم برای من کند پیش می‌رفت. صبر ایوبی لازم بود برای تمام کردنش.

** توضیح چندانی ندارم. توصیف رنج انسان، فرار از دردها، انکار، ناباوری، حست‌وجوی خوشبختی، انتظار، از دست دادن عقاید و ... همه و همه به خوبی در کتاب ایوب به تصویر کشیده شده‌اند.

 

 

 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۳۶
مهدیه عباسیان

عنوان: سفر به انتهای شب
نویسنده: لویی فردینال سلین
مترجم: فرهاد غبرایی
نشر:  اسپینا
تعداد صفحات: 568
سال نشر: چاپ اول 1400

خلاصه‌ترین توصیف در مورد این کتاب می‌تواند این باشد که شرحی است از وقایعی در دل جنگ. قهرمان داستان بدون خودسانسوری تمام افکار و اتفاقاتی که در جامعه می‌افتد را به تصویر می‌کشد. داستان در مورد فردی است گرفتار در پوچی بی‌پایان، که تمام تلاشش را می کند قهرمان نباشد و از جنگ فرار کند. و این صداقت و شجاعت شوکه کننده و جذاب است.

کتاب سفر به انتهای شب، کتاب آسانی نیست، نه فقط از لجاظ ترجمه -که بماند- تعبیر و تفسیر اثر از آن هم سختتر است. جتی خواندنش خم آسان نیست. مرد سفر می خواهدو به آزمون دشواری می‌ماند. به راستی از این حیث سفری است. سفری طاقت‌فرسا، تلخ و سیاه به درون، به سوی مسایل بتیانی انسان هرکجا، مسایل مرگ و زندگی، هستی و نیستی، اروس و تاناتوس.

 

- اسب‌ها خیلی خوشبختند، چون اگرچه آنها هم مثل ما جنگ را تحمل می‌کنند، اما لااقل کسی از آنها نمی‌خواهد ثبت‌نام کنند و یا وانمود کنند که به کارشان ایمان دارندو اسب‌های بیچاره ولی آزاد! افسوس که شور و اشتیاق کثافت فقط برای ماست.

- لابلای روزها و ماه‌هایی که می‌شود به راحتی از خیرش گذشت، روزهایی هم هست که حساب می‌آیند.

- هرگز کسی به ماجراهای واقعی درون ذهن آدم پی نبرده.

- دست برداشتن از زندگی خیلی آسان‌تر است تا دست برداشتن از عشق! آدم در این دنیا عمرش را به کشتن و پرستیدن می‌گذراند و هر دوی اینها با هم. «از تو متنفرم! می‌پرستمت!»

- مادرم از فرانسه از من خواهش کرد که مواظب سلامتی خودم باشم، همانطور که موقع جنگ هم به من می‌گفت. حتی اگر پای چوبه دار هم بودم ملامتم می‌کرد که چرا شال گردنم را جا گذاشته‌ام. هرگز فرصت را از دست نمی‌داد که به من جالی کند دنیا جای قشنگی است و او کار خوبی کرده که مرا دنیا آورده.

- هرجا که باشی به ندرت اتفاق می‌افتد زندگی سراغت بیاید و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه کثافتش نباشد.

- شهرهای ناشناس چه خوبند! وقت و جای آن است که تصور کنی همه کسانی که جلویت سبز می‌شوند آدم‌های مهربانی هستند. وقت رویاست.

- همراه بعضی از کلمات، کلمات دیگری هستند که لابه‌لای‌شان یا زیرشان مخفی شده‌اند، درست مثل قلوه‌سنگ‌ها. توجه خاصی به آنها نداری ولی یکدفعه به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام عمرت همین‌ها تو را می‌لرزانند، سرتاسر عمرت، چه در لحات ضعف و چه در روزهای قدرت...

 

* آخر بعد از بیش از یک سال ننوشتن، از غار تنهایی بیرون اومدم و امیدوارم همین بیرون بمونم...

** توصیفات سلین فوق‌العاده و محشر هستن. از چینش کلمات و قدرت نوسندگی‌اش لدت بردم.

 

 

۲ نظر ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۲۹
مهدیه عباسیان

عنوان: سمفونی مردگان
نویسنده: عباس معروفی
نشر: ققنوس
تعداد صفحات: 350
سال نشر: چاپ چهل و سوم 1399

سال‌هاست که می‌خواهم این کتاب را بخوانم. هر بار اندکی با خودم کلنجار می‌رفتم، کتاب را بر می‌داشتم، چند صفحه‌ای می‌خواندم و می‌گفتم نه! الان وقتش نیست. این بار دیدم باید از روش دیگری استفاده کنم. روشی که من را بیشتر برای ادامه دادن هل دهد. این گونه شد که برای اولین بار و پس از مقاومت‌های فراوانم در برابر کتاب صوتی گوش دادن، شنیدن کتاب را آغاز کردم.

عباس معروفی جزو نویسنده‌های محبوب من است. نویسنده‌ای که قدرت‌اش در نویسندگی همیشه به چشم می‌آید و بعد از اتمام کتاب‌هایش چیزی به آدم اضافه می‌شود.

نمی دانم در مورد سمفونی مردگان چه بگویم. طبق معمول عنوان گویاست. روایتی از یک خانواده سنتی که دارای چهار فرزند هستند، اما افکار و جهت‌گیری هر یک به کلی با هم متفاوت است. روایتی از جامعه‌ای که در آن پدرسالاری و مخالفت با دانستن و آگاهی موج می‌زند. روایتی به غایت تلخ، سیاه، دردناک اما جذاب... و پر تعلیق با داستان‌سرایی عالی معروفی.

 

- مردم پشت سر خدا هم حرف می‌زنند.

- تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد.

- با دو دسته نمی‌شود بحث کرد: با سواد و بی‌سواد.

 

* انتخاب بخش‌هایی از متن با توجه به اینکه کتاب را صوتی گوش می‌دادم کار دشواری بود.

** سختگیری‌ام در مورد کتاب‌های صوتی به راوی آن‌ها بر می‌گردد. سرعت مطالعه من سریع است. آرام خواندن حوصله‌ام را سر می‌برد. اینکه راوی بخواهد صدایش را عوض کند و به بعضی بخش‌های داستان آب و تاب بیشتری دهد را دوست ندارم. حس می‌کنم پیش داوری خودش را می‌خواهد به من مخاطب منتقل کند. دلم می‌خواهد راوی، فقط راوی باشد. همین. با سرعت مناسبی بخواند و بگذارد مخاطب حس کند، قضاوت کند، تصور کند و لذت ببرد. با تمام این توصیفات، حسین پاکدل توانست توقعی که داشتم را برآورده کند و لحظات خوبی را در هنگام گوش دادن به این کتاب برایم ایجاد کند.

 

 

۱ نظر ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۰
مهدیه عباسیان

عنوان: آبنبات هل دار
نویسنده: مهرداد صدقی
نشر:  سوره مهر
تعداد صفحات: 416
سال نشر: چاپ هفتم 1396

کتاب آبنبات هل‌دار در مورد یک خانواده بجنوردی در دهه 60 است. راوی محسن فرزند کوچک خانواده است که با لحن و لهجه دلنشین‌اش خنده و هیجان را مهمان لحظات مخاطب می‌کند.

 

- ورق‌های کتاب تاریخ بهتر سوختند. عمدا صفحات مربوط به اسکندر مقدونی را لای هیزم‌ها گذاشتم که بسوزند. تا او باشد که به قول معلممان کتاب‌های ما را نسوزاند. البته شاید او هم یکی مثل من بوده که علاقه‌ای به خواندن کتاب نداشته.

- توی راه به این فکر می‌کردم که با چه رویی به آقاجان خبر بدهم دیگر اسمم را در مدرسه نمی‌نویسند، با چه رویی بگویم صمیمی‌ترین دشمنم یکسره مردود شده، با چه رویی بگویم تقلبمان را هم فهمیده‌اند و تازه با چه رویی بگویم با مامان باید به مدرسه بیایند... جز گفتن ماجرا چاره ای نبود. متاسفانه جامعه کاری می کند که انسان، درست در شرایطی که توبه می‌کند تا آدم شود، مجبور شود دوباره به سمت عادت قدیمی‌اش برگردد.

 

 

* بعد از کتاب آبنبات هل دار، دو جلد دیگر آبنبات پسته‌ای و آبنبات دارچینی به ترتیب با تعداد صفحات 257 و 398 در دسترس هستند که در آن‌ها همان محسن ِ بی نظیر روایت‌گر است.

 

 

- صدای در که آمد با خودم گفتم هرچه باداباد. با گفتن این جمله یاد جمله «بادابادا مبارک بادا...» و متعاقبا باز هم یاد لبخند آن دختر ناشناس افتادم و با خودم گفتم آدم عاشق نباید از چیزی بترسد؛ چه رسد به من که عاشق دو نفرم!

- بدون نگاه کردن به ورقه نمره‌ها گفت: «تو یکی صفر مطلق.»

  "صفر مطلق" را جوری گفت انگار نمره‌ام را به درجه کلوین گزارش کرده‌اند.

- سعید چیزی نگفت. البته در ظاهر چیزی نگفت. برای اینکه ناراحت نشود، گفتم: "ولی خا مشه‌ها... آدم اگه بخواد، همه چیز مشه... خدایی، من فکر نمکردم فیزیک تجدید بشم. ولی خا دیدی که شد!"

- تنها کاری که در آن یک ساعت در آن وارد شده بودم همین "چشم اوستا" گفتن بود. چون حس می کردم کار نیکو کردن از خالی کردن است، نه از پر کردن.

 

 

** سه جلد این مجموعه، سه روزه تمام شد. لحظات بی نظیری را تجربه کردم و گاه بسیار خندیدم...

*** من عاشق بی بیِ داستان شدم!

**** جدا کردن بریده‌هایی از متن کار دشواری بود. چون درک بسیاری از لحظات شاد کتاب، نیازمند آشنا بودن با لهجه و داشتن پیش زمینه‌ای از آنچه گذشته است، بود.

 

 

 

۲ نظر ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۹
مهدیه عباسیان

عنوان: کاکا کرمکی پسری که پدرش درآمد
نویسنده: سلمان امین
نشر:  چشمه
تعداد صفحات: 301
سال نشر: چاپ اول 1397

مدت‌هاست که داستان نخوانده‌ام. داستان از فردی جدید. از نشر چشمه. تعریف‌هایی که از این کتاب در مورد نوع نگارش و داستان‌نویسی ویژه آن می‌شنوم باعث می‌شود با هیجان سراغ‌اش بروم و در کمتر از یک روز تمام‌اش را بخوانم و عجیب لذت ببرم...

کاکا قهرمان داستان است. داستان از زبان او روایت می‌شود. او که آخرین فرزند یک خانواده پر جمعیت است، با لحنی طنز از روزهای جنگ و زندگی‌اش می گوید. طنزی گاه تلخ و گاه شیرین و گاه سیاه.

 

- من درست با شروع جنگ به دنیا آمده بودم. همه منتظر بودند جنگ تمام شود جز من. نه این که از جنگ خوشم می‌آمد یا چی. منظورم این است که تمام شدن چیزی برای کسی که شروعش را به یاد ندارد کلا بی‌معناست.

- میترا بدون آنکه بفهمد برای چی به این دنیا آمده، زیر آجرهای جنگ از این دنیا رفت. میترا خواهر چهارمم بود. کاش چند خط بالاتر اسمی چیزی ازش برده بودم. من چرا دارم این‌طوری داستان تعریف می کنم!

- مهاجرت دوستان برادر مرگ است، مرگ کوچک‌تر. نه آن‌قدر نیستند که بشود با نبودن‌شان کنار آمد، نه آن‌قدر هستند که بتوان بغلش‌شان زندگی کرد.

- با پیشرفت‌هایی که در پزشکی به دست آمده جدیدا این دکترها مریض‌هایشان را بیش از حد مجاز در این دنیا نگه می‌دارند. برای همین مجبوریم آدم‌ها را در وضعیت‌های بدتری تحمل کنیم. کش دادن بیماری خودش یک نوع بیماری است که علم پزشکی هنوز راه‌حل شناخته شده‌ای برایش ابداع نکرده است. با این حساب چرا به این آدم‌کشی تدریجی می‌گوییم پیشرفت پزشکی! از نگاه من این یک عقب‌ماندگی ویرانگر است که با بلاهت‌های قرون وسطا هم قابل مقایسه نیست.

- کار بدی بود و من خودم این را بهتر از او می‌دانستم، اما در دنیایی که خوبی «باید» نیست، دیگر بدی هم «نباید» نیست.

- چیزی که بلای جان جماعت شده این است که فکر می‌کنند می‌دانند. در صورتی که بیشتری نه فکر می‌کنند، نه می‌دانند.

- اگه بخوای خیلی بد باشی اشتباهه. ولی اگه زیادی خوب باشی خیلی خیلی اشتباهه. چون حقت رو می خورن یه آب هم روش. بد بودنِ من بقیه رو می‌کشه، خوب بودنم خودم رو.

- بالاتر از سیاهی رنگی نیست، اما سیاهی خودش هزار رنگ دارد.

- بچه که فقط زاییدن نیست. بزایی و زیرش نزایی شرطه.

 

* خیلی خیلی خیلی لذت بردم.

** دلم می‌خواهد در مورد این کتاب خیلی حرف بزنم. خیلی از نکات، مفاهیمی که هنوز هم در جامعه با آن ها درگیریم و در دل خانواده‌ها آن‌ها را به وضوح می‌بینیم در این کتاب به خوبی بیان شده بود. آن هم با تعلیقی مثال زدنی که در سرتاسر کتاب وجود داشت.

 

 

 

۴ نظر ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۶
مهدیه عباسیان

عنوان: وضعیت بنفش
نویسنده: امیررضا مافی
نشر:  چشمه
تعداد صفحات: 95
سال نشر: چاپ اول 1394

اگر بخواهم خلاصه در مورد این کتاب بگویم، تنها باید به «روایت‌های مختلف و جالب در مورد یک واقعه» بسنده کنم. جدا از داستان و محتوا و مفهوم، نوع بیان و داستان‌سرایی توجه مخاطب را به خود جلب و تعلیق لازم را ایجاد می‌کند. امیررضا مافی دانش‌آموخته فلسفه است و در نتیجه آفریدن چنین تو در تویی و چنین زوایای دیدی را می‌توان از او انتظار داشت.

 

- چکه چکه قطراتی است که به زمین می‌ریزند. تا صبح دنده به دنده می‌شود. صبح، دنده‌ی ماشین را عوض می‌کند. مرد عوضی از لای پنجره شماره‌اش را می‌اندازد داخل ماشین. ماشین پنچر می‌شود. دست‌هایش سیاه. سیاه قلمی در کیفش دارد که دیشب کشیده؛ مثل همان سیگار کنت و جای رژ که روی فیلترش کلیشه شده است. چرخ را جا می‌اندازد، ماشین را راه.

- گمان من این است که مولف در حال جان دادن است،  هر سطری که می‌نویسد یک دکمه از جانش جدا می‌گردد و دست آخر با اتمام اثر می‌میرد و متن بدون داشتن هیچ قیمی متکثر می‌گردد.

 

* بازی با کلمات را در اولین بریده‌ای که گذاشتم، دیدید؟ من خوشم آمد و لذت بردم...

** از آنچه در این کتاب اتفاق افتاده هیچ نگفتم، چون تمام داستان را می‌توان در یک خط توضیح داد. از نظر من این کتاب تماما توصیف است و تغییر زاویه دید.

 

 

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۴۸
مهدیه عباسیان

عنوان: کتابخانه عجیب
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: بهرنگ رجبی
نشر:  چشمه
تعداد صفحات: 92
سال نشر: چاپ اول 1393

موراکامی را دوست دارم. چون محدود به چارچوب‌ها نیست. چون باعث می‌شود بتوانی به گونه‌ای نو نگاه کنی، فکر کنی و عمیق شوی. ردپای کتاب و کتابخانه‌ها در داستان‌های موراکامی من را مست و از خود بی‌خود می‌کند، ذوق می‌کنم، هیجان‌زده می شوم و کتاب را می‌بلعم...

کتابخانه عجیب رمانی کوتاه با چهار شخصیت است، شخصیت‌هایی که به گمانم هم می‌توان به آن ها نگاهی ظاهری داشت و هم نگاهی عمیق‌تر، زیرا می‌توانند نمادهایی از مفاهیم مختلف باشند و حرف‌های بیشتری را ورای این 92 صفحه منتقل کنند. داستان در مورد پسری است که به دنبال کتابی با موضوعی خاص در هزارتوی یک کتابخانه گرفتار می شود. داستانی حتی به ظاهر مناسب برای نوجوانان، اما در واقع برای بزرگسالان...

 

- این جا تک و تنها ساعت دو صبح در تاریکی دراز می‌کشم و به سلول زیرزمین کتابخانه هه فکر می‌کنم. به اینکه تنها بودن چه حسی دارد، و به عمق ظلمتی که در برم گرفته. ظلمتی به سیاهی شبِ ماه ِ نو.

 

* دلم برای کتاب کافکا در کرانه تنگ شد. اگر این همه کتاب نخوانده در کتابخانه هر روز در حال زل زدن به من نبودند، حتما دوباره و چندباره می خواندم‌اش.

 

 

 

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۱
مهدیه عباسیان