رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۰۹ ق.ظ

عنوان:من او را دوست داشتم
مترجم: الهام دارچینیان

نـشر: قطره
تعداد صفحات: 175
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ دوم 1388

آنا گاوالدا در من او را دوست داشتم، داستان زنی را روایت می کند که همسرش او و دو دخترش را ترک کرده است. کلوئه (قهرمان داستان) سفری را با دختران و پدر شوهرش (پی یر) آغاز می کند و تمام قسمت های داستان، شامل گفت و گوی او و پدرشوهرش است.

نثر محاوره ای داستان طوری است که خواننده را به تصور تمام جزئیات سوق می دهد. حالات وصف شده، احساسات بیان شده و تلاش هایی که کلوئه برای غلبه بر حال بدش از شرایط موجود می کند، فارغ از نوع مشکل برای همه ی ما قابل لمس است. در صفحات ابتدایی داستان به این فکر می کند که " باید یک بار به خاطر همه چیز گریست. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد."   (صفحه ی 29)

اما عمل به این تصمیم دیری نمی پاید و تمام لحظات و رویدادها بهانه ای می شوند تا دغدغه ی اصلی اش خودی نشان دهد و به نوعی به تحقیر خود بپردازد:

- با دخترها تلویزیون نگاه می کنیم. قهرمان های کارتون های مورد علاقه آن ها به نظرم پوچ و اغوا کننده می آیند. لوسی عصبانی می شود. سرش را تکان می دهد. از من خواهش می کند سر و صدا نکنم. دوست دارم در مورد کندی (شخصیت کارتونی قدیمی) با او حرف بزنم. وقتی من کوچک بودم عاشق کندی بودم. کندی هیچ وقت در مورد پول حرف نمی زد. فقط از عشق می گفت. اما ساکت می شوم. آیا آن قهرمان دوران کودکی از من یک کندی بی مقدار ساخته است؟ ( صفحه ی 47)

- تشک دخترها را می آورم آشپزخانه. بدون رادیاتور خوابیدن در آن بالا امکان نداشت... با خودم فکر میکنم زندگی من مانند این رختخواب است. نامطمئن، موقتی، معوق. (صفحه ی  52)

- ماریون با چوب به سرخس ها می زد تا هیولا را فراری دهد، و من، من به چه می توانستم چوب بزنم؟   (صفحه ی 58)

- تصمیم گرفتیم صبح روز بعد برگردیم. بنابراین آخرین باری است که در این آشپزخانه به این سو و آن سو می روم. این آشپزخانه را دوست داشتم. خمیرها را در آب جوش می اندازم و به عاطفه ی دروغینم بد و بی راه می گویم. " این آشپزخانه را خیلی دوست داشتم" ای بابا، آشپزخانه ی دیگری پیدا کن زنَک. با خودم با خشونت رفتار می کردم. در حالی که چشمانم پر از اشک شد بود، احمقانه است. ( صفحه ی 63)

نقطه ی عطف داستان زمانی است که پدرشوهرش به او می گوید: " آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند، اما تا به حال درباره ی آن ها که می روند فکر کرده ای؟ (صفحه ی 85) و سعی میکند با تعریف کردن بخش هایی از گذشته اش، در مورد اینکه زنی دیگر را دوست داشته است و صحبت درباره اینکه نه شهامت دوست داشتن او را داشته و نه ترک کردن خانواده و ... ، راهی برای باز کردن این کلاف سردر گم بیابد و به او نشان دهد که " شهامت از آن آنان است که یک روز صبح خودشان را در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند، فقط به خودشان؛ آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه. شهامتِ نگاه کردن به زندگی خود از روبه رو و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامتِ همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن." ( صفحه ی 86)

گاوالدا در این کتاب، ما را با تصمیم های خودمان رو به رو می کند و این سؤال را در ذهن خواننده ایجاد می کند که من در زندگی تغییر دادن شرایط را انتخاب کردم یا وفق یافتن با شرایط ؟ و کدام یک گزینه ی بهتری است؟

 

* وقتی کتاب تمام شد تا چند دقیقه گیج بودم و به هیچ چیز مشخصی نمی توانستم فکر کنم. این کتاب من را مجبور به نگاه کردن به مسائل از زاویه ای می کرد که همیشه در مقابلش مقاومت می کردم. اما پس از خواندن دوباره و حتی چندباره بعضی بخش ها این نوع نگاه را پذیرفنم.

 قبل از نوشتن این مطلب در حال خواندن مطلبی در مورد " یادگیری در حواشی" بودم. اینکه یادگیری واقعی در حاشیه روی می‌دهد. جایی که منتظرش نیستی. جایی که قرار نیست اتفاق مهمی بیفتد. بعد ناخودآگاه یاد پدرشوهر کلوئه افتادم. او در گذشته تنها به علت اینکه الگوی مناسبی برای پسرش باشد و وضع بد خانواده را از آنچه که هست، بدتر نکند ماندن را به رفتن ترجیح داده بود. اما حالا پسرش دقیقا همان کاری را کرده بود که او از انجامش واهمه داشت. حواشی زندگی چون کم حرفی همیشگی پدر و خوشبخت نبودن مادر، بر او اثر بیشتری داشتند. و بعد بیش از پیش به اهمیت خانواده ، نقش والدین و نگاه موشکافانه ی کودکان پی بردم...

۹۳/۱۲/۱۱
مهدیه عباسیان

آنا گاوالدا

نشر قطره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">