رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دماغ دراز کوچولو

 

عنوان: دماغ دراز کوچولو
نویسنده: ویلهلم هاوف
مترجم: هرمز ریاحی - ناتالینا ایوانووا
نشر: پیکان
تعداد صفحات: 95
سال نشر: چاپ اول 1383

در بخشی از مقدمه کتاب اینطور آمده است:

فرهنگ رمانتیزم، زاییده روحی که ورای آفاق خودباوری می گسترد، در کوشش  اینکه بر فراز پهندشت ِ عقل کله معلقی بزند، مقوله غریب و شگفت انگیز را می زاید. مرزهای طبیعت و شناخته شده ها را به بی کرانگی خیال، غریزه و اسرار کش می آورد و در این دم ناپایدار خیمه و خرگاه معنای خود را عَلم می کند. رمانتیزم فرهنگ رعایت نکردن مرزهاست، پس فضای جغرافیایی را به گونه ای غیر عقلانی تقسیم می کند...

اما "دماغ دراز کوچولو" را به سادگی نوعی ادبی قصه نمی توان برشمرد، نوعی استحاله شدن رازورانه ای به تمثیل فلسفی- اخلاقی می توان شمرد که در آن هاوف با پرداختن به مفهوم، فرازِ مفهوم می رود (اَبَر مفهوم پدید می آورد) و درست همین قصه حاصل آمده ی ناگفته و بازگو شده یکراست، به تلاقیکده مفاهیم جهانی جاری می شود. قفل ها و رمزهای نمادی - مذهبی - روانشناسی را بازگو می کند، با کلمه هایی سروکار دارد که در تاثیرگذاری شان به عنوان صورت های نخستینِ ذهنِ بشر عمل می کنند و به ذهن تک تک آدمها، دردناک و کارگشا، می پیوندند...

 

- سالها پیش در شهر بزرگی در آلمان پینه دوز تنگدستی با زنش زندگی می کرد. تمام روز پینه دوز در دکان محقرش می نشست، چکمه و کفش وصله پینه می کرد و گاه به سفارش کفشی نو می دوخت. زنش در باغکی بیرون دروازه شهر میوه و سبزیجات عمل می ارود و آن را در بازار محله بر بساطی می فروخت. محصولاتش چندان عالی بود و چنان زیبا چیده شده بود که سر بساطش همیشه غطغله ای از مشتری بود. زن و شوهر پسرکی داشتند نامش یاکوب، پسری زیبا و زبر و زرنگ که کنار مادر در بازار محله می نشست و به مشتری ها در بردن بارشان به خانه کمک می کرد. از این رفت و آمدها یاکوب کمتر دست خالی بازمیگشت. گاه به او سکه و گاهی لقمه چرب و نرمی از مطبخ می دادند یا دست کم چند دانه گل از باغچه. (صفحه 11)

 

* وقتی که عنوان کتاب و شکل و شمایل آن را دیدم، فکر کردم که کتاب باید برای نوجوانان نوشته شده باشد (همانطور که در شناسنامه کتاب به گروه سنی ج هم اشاره شده است)، ولی مقدمه و کل روند کتاب به گونه ای بود که بزرگسالان را هم مخاطب قرار می داد.

** هدف از گذاشتن ابتدای داستان صرفا آشنایی با نوع نثر بود.

*** این کتاب را به پیشنهاد یکی از هم دانشگاهیان خواندم... اگر زمان تحویل دادنش فرا نمی رسید، گمانم با توجه به سرشلوغی های این روزها، همچنان نیم خوان توی کمد باقی می ماند.

 

 

۲ نظر ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۱
مهدیه عباسیان

مهمان ناخوانده

عنوان: مهمان ناخوانده
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: تینوش نظم جو
نشر: نی
تعداد صفحات: 143
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ هشتم 1395

اشمیت را یکی از بهترین نویسندگان کار بلد می دانم. نویسنده ای که ترفندهای زیادی برای جذب مخاطب در چنته دارد و از آنها برای مجذوب و همراه کردن مخاطب استفاده می کند. یکی از این روش ها استفاده از شخصیت های بزرگ و نام آشنا مانند "فروید" در مهمان ناخوانده و یا مانند "هیتلر" در آدولف هـ دو زندگی است. او در این نمایشنامه فروید را با دانسته های فلسفی خود همراه می کند تا دغدغه های فردی که در اصل وجود خداوند شک دارد را به تصویر بکشد و بر سر ایمان و بی ایمانی بحث کند... بسیار ساده، عمیق و دلنشین...

اتفاقات این کتاب مربوط به جنگ جهانی دوم و فتح اتریش توسط نازی هاست. فروید ِ دچار شک به وجود خدا، دخترش آنا و ناشناس ( که برای لو نرفتن داستان اشاره ای به او نمیشود) تنها شخصیت های این نمایشنامه هستند.

 

- انسان تو یه زیرزمینه آقای اوبرزایت. تنها نورش مشعلیه که با تیکه های پارچه و کمی روغن درست کرده. انسان می دونه که این شعله همیشه روشن نمی مونه. انسان ِ مومن جلو میره و فکر می کنه که ته تونل دری وجود داره که پشتش نوره... انسان خدانشناس می دونه که دری وجود نداره، می دونه تنها نوری که هست همون نوریه که خودش با دست های خودش درست کرده، می دونه که پایان تونل پایان خودشه. پس طبیعیه که وقتی به دیوار می خوره دردش بیشتره... وقتی بچه اش رو از دست میده، همه چیز براش تهی تره... (صفحات 86-87)

 

* این کتاب را یک روز خوب و بسیار سرد، یک نفس در پارک خواندم و بسی لذت بردم.

** این روزها نوعی رخوت خاص، پر مشغله بودن و گیر کردن در پیله ای که خواسته یا ناخواسته بودن منشأ آن چندان مشخص نیست، را تجربه می کنم. شرایطی که باعث می شود، بین خواندن یک کتاب و نوشتن در موردش چیزی حدود 2 ماه فاصله بیفتد!

 

 

۳ نظر ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۰
مهدیه عباسیان

مدت هاست که به دوست داشتن فکر میکنم.

مدت های مدیدی است که به چرایی و چگونگی آن می اندیشم و ناخودآگاه تو هم می آیی و می نشینی کنار تمام فکرهای درهم و برهم... فکرهای درست و نادرست...

چند روزی ست که تمام درونیاتم خلاصه می شود در تو و تو و تو...

به دوست داشتن فکر می کنم نتیجه اش می شود تو. به عشق فکر می کنم، تو می تراوی بیرون. به زندگی فکر می کنم، به تنهایی، به نیاز به فهمیده شدن، درک شدن، همراه داشتن، یاری شدن و به هرآنچه که باید باشد...

و تو به تنهایی همه را بس می شوی.

امّا چرا حساب کتاب ها درست نیست؟

دوست داشتن "او"هایم بی پروایم می کند و از خود بی خود. به ابراز سوقم می دهد و بیان و گریبان چاک دادن...

پس چرا فکرهایم به دوست داشتن به جای ختم شدن به "او" ها به تو منتهی می شود؟

چه میخواهی بگویی؟!

اینکه دوست داشتن فقط برای توست؟

اینکه سرچشمه تویی؟

اینکه من تنها مدعی دوست داشتنت هستم؟

یا اینکه چون تو را نیافتم سرم با "او"هایم گرم است؟

کدام؟!

 

 

۷ نظر ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۵
مهدیه عباسیان