رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علی‌رضا لبش» ثبت شده است

کافه خنده

عنوان: کافه خنده
نویسنده: علی‌رضا لبش

نـشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 198
سال نشر: چاپ  دوم 1391

از آن‌جایی که انسان بسیار سخت‌گیری در زمینه طنز هستم، هر چیزی من را به خنده وا نمی‌دارد و عدم خروج از خطوط قرمز برایم بسیار مهم است، خیلی کم پیش می‌آید که سراغ نثرهای طنز بروم. علی‌رضا لبش را به لطف نرم‌افزار طاقچه شناختم. در اینترنت در موردش خواندم، به صفحه‌ی اینستاگرامش سر زدم، و به این نتیجه رسیدم که می‌شود نثرهای طنز او را مهمان خلوت خود کرد. با اعتماد به او و سوره مهر سراغ کتابش رفتم و لحظات خوبی را تجربه کردم.

نثرهای نوشته شده توسط لبش از آن دست نثرهای طنز نیستند که تو را از خنده روده‌بر کنند. آنچه که به نظر من عامل ایجاد کننده‌ی حالی خوب بود، این بود که با روندی آرام و با استفاده از سوژه‌هایی قدیمی، معمولی و دمِ دست، کاری کرده است که لبخندی هرچند کوچک بر لبت بنشیند و ناخودآگاه بگویی "جانا سخن از زبان ما می‌گویی"...

محمدعلی علومی ِ طنزنویس در مقدمه‌کتاب درباره علی‌رضا لبش گفته است:

نویسنده دامنه مطالعات وسیعی دارد. وسعت مطالعات و دانش امتیاز بزرگی برای هر هنرمند و از آن جمله طنز نویسان است. نویسنده در این مجموعه از نظریات علمی، مانند نظریات نیوتن، تا مباحث فلسفی را در معرض رویکرد خود به طنز، یعنی طنز اجتماعی، در می‌آورد. وی همچنین به قصه‌های رایج در فرهنگ عامه نیز توجه دارد و می‌توان از باب مثال داستان "آدمی که بختش خوابیده بود..." را نمونه آورد.

تا پیش از این طنزنویس‌های ما متاثر از داستان‌های طنز و آثار جلال آل‌احمد، صادق چوبک، صادق هدایت و افسانه‌های عصر ما ...بوده‌اند. به گمان من دامنه وسیع مطالعه به نویسنده‌ی این مجموعه آن مایه از دلیری را داده است تا اصلا و اساسا کار تازه‌ای انجام دهد، یعنی بینشی کهن در مسائل زندگی آشفته جدید وارد و مطرح کند.

- امروز صبح پدر ژپتو مرا از خواب بیدار کرد تا به مدرسه بروم. من هرچه به او گفتم زمانه عوض شده. الان آدم حسابی‌ها هم از مدرسه و درس فرار می‌کنند، من که چوبی‌ام بگذار بروم مبل شوم، صندلی شوم، عصا شوم، بهتر از این است که درس بخوانم، گوشش بدهکار نیست. می‌گوید: " تو باید دکتر شوی". هرچه می‌گویم: "الان هرکسی هم واقعا دکتر است از ترس تهمت تقلبی بودن مدرکش، انکار می‌کند." گوش نمی‌دهد. اصلا این پدر ژپتو به هیچ صراطی مستقیم نیست. حقش همان است که توسط نهنگ خورده شود و من هم نروم کمکش کنم و وقتی کاملا هضم و دفع شد، بفهمد نباید گیر بدهد.

- امروز قضیه‌ی فراموش کردن کتابم را برای خانم معلممان تعریف کردم. خانم معلم گفت: " تو استعداد سیاست‌مدار شدن را داری. چون خیلی خوب فراموش می‌کنی." گفتم: "سعی می‌کنم خوب درس بخوانم تا در آینده سیاست‌مدار شوم." معلم گفت: "اگر درس بخوانی، آخرش مثل من یک معلم حق‌التدریس می‌شوی که هر روز به تو قول استخدام می‌دهند و فردایش فراموش می‌کنند." گفتم: "پس چه کار کنم؟" گفت: " همین‌طور به فراموش کردن ادامه بده تا ان‌شاءالله در آینده یک سیاست‌مدار بزرگ شوی."

 

* وقتی داستان‌های کتاب را پشت سر هم می‌خوانی، اتفاق ناخوشایندی که می‌افتد این است که حوصله‌ات سر می‌رود و باید خودت را برای ادامه دادن به طرق مختلف هل بدهی. ولی وقتی که متوجه می‌شوی هر کدام از این نثرها و داستان‌ها به دفعات در مجلات و نشریات و مینی‌مال‌های انتهای کتاب در وبلاگ خود نویسنده منتشر شده بوده است و حالا با مجموعه‌ی آن‌ها طرفی، روش برخورد مناسب با کتاب دستت می‌آید.

** بخش "ریخت‌شناسی ناشران" جگرم را خنک کرد و بسیار چسبید!

 

 

۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۹
مهدیه عباسیان