رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشر قطره» ثبت شده است

عنوان: سه شنبه ها با موری
نویسنده: میچ آلبوم
مترجم: ماندانا قهرمانلو
نشر: قطره
تعداد صفحات: 262
سال نشر: چاپ اول سال 1393

تنها با نگاه کردن به جلد کتاب متوجه می شوی که سه شنبه ها با موری کتابی متفاوت است. میچ آلبوم در این کتاب به بازگویی قسمت هایی از زندگی خود و استاد قدیمی اش (موری) می پردازد که به بیماری ALS مبتلاست و در آستانه مرگ سعی در به اشتراک گذاشتن تجارب و واقعیت های زندگی دارد. مسائل و واقعیت هایی که به گفته خودش تا وقتی که رو به موت نباشی و مرگ در چشمانت زل نزند به آن ها پی نخواهی برد.

آلبوم پس از سال ها استاد قدیمی اش را پیدا می کند و در چهارده سه شنبه به یاد ماندنی در مورد مسائل مختلفی چون جهان، دلسوزی به حال خود، افسوس ها و حسرت ها، مرگ، خانواده ، احساسات، پیری و ترس از پیری، پول، عشق، ازدواج ، آداب و سنن، بخشش و ... به گفت و گو می پردازند. درحقیقت موری فردی است که سعی دارد معلمی تا بی نهایت باشد و حتی در لحظات آخر زندگی، در کنار شرایط بسیار سخت بیماری، به تعلیم بپردازد. او در این راه از آلبوم کمک گرفته است تا آموخته های خود را به گوش همگان برساند.

 

* این کتاب به چند دلیل جزو یکی از کتاب های تأمل برانگیزی بود که خواندم:

1- ماه ها پیش مقاله ای در مورد بیماری ALS خوانده بودم که باعث شد بخش کوچکی از سختی های این بیماری را درک کنم.

2- موری در این کتاب تصویر جدیدی از نامادری را به ما نشان می دهد که کاملا متفاوت با آنچه در قصه های کودکی ( سفید برفی و هفت کوتوله، سیندرلا و ...) خوانده ایم است. طوری که او را منشأ تمام محبت و داشته ها و آموخته هایش می داند.

3- شرایطی که موری در آن بود و تلاش همزمانش برای مفید واقع شدن حس شرمندگی را در برابر خودم به من القا میکرد. تمرکز روی نیمه پر لیوان برای موری بیشتر یک اصل بود تا یک شعار.

4- دوستی می گفت یکی از فواید مطالعه این است که متوجه می شوی بعضی افکار تنها در ذهن تو نیست و همین شراکت ساده در افکار سرچشمه آرامشی خاص می شود. و من این حس را با این کتاب تجربه کردم.

5- جمله " تنها صداست که می ماند" یکی از جملاتی بود که توسط این کتاب بسیار زیبا برای من معنا شد.

6- یکی از تفاوت های این کتاب با بقیه کتاب هایی که خواندم پیام ها و نکات مهمی بود که صریحانه به خواننده انتقال داده می شد. من فکر میکنم پیام هایی که خود خواننده آن ها را درک می کند ماندگاری بیشتری دارند. اما رودررو کردن این پیام ها با مرگ نکته ای جالب بود که باعث جلوگیری از سرسری رد شدن از این پیام ها  می شد.

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۵۷
مهدیه عباسیان

عنوان:من او را دوست داشتم
مترجم: الهام دارچینیان

نـشر: قطره
تعداد صفحات: 175
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ دوم 1388

آنا گاوالدا در من او را دوست داشتم، داستان زنی را روایت می کند که همسرش او و دو دخترش را ترک کرده است. کلوئه (قهرمان داستان) سفری را با دختران و پدر شوهرش (پی یر) آغاز می کند و تمام قسمت های داستان، شامل گفت و گوی او و پدرشوهرش است.

نثر محاوره ای داستان طوری است که خواننده را به تصور تمام جزئیات سوق می دهد. حالات وصف شده، احساسات بیان شده و تلاش هایی که کلوئه برای غلبه بر حال بدش از شرایط موجود می کند، فارغ از نوع مشکل برای همه ی ما قابل لمس است. در صفحات ابتدایی داستان به این فکر می کند که " باید یک بار به خاطر همه چیز گریست. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد."   (صفحه ی 29)

اما عمل به این تصمیم دیری نمی پاید و تمام لحظات و رویدادها بهانه ای می شوند تا دغدغه ی اصلی اش خودی نشان دهد و به نوعی به تحقیر خود بپردازد:

- با دخترها تلویزیون نگاه می کنیم. قهرمان های کارتون های مورد علاقه آن ها به نظرم پوچ و اغوا کننده می آیند. لوسی عصبانی می شود. سرش را تکان می دهد. از من خواهش می کند سر و صدا نکنم. دوست دارم در مورد کندی (شخصیت کارتونی قدیمی) با او حرف بزنم. وقتی من کوچک بودم عاشق کندی بودم. کندی هیچ وقت در مورد پول حرف نمی زد. فقط از عشق می گفت. اما ساکت می شوم. آیا آن قهرمان دوران کودکی از من یک کندی بی مقدار ساخته است؟ ( صفحه ی 47)

- تشک دخترها را می آورم آشپزخانه. بدون رادیاتور خوابیدن در آن بالا امکان نداشت... با خودم فکر میکنم زندگی من مانند این رختخواب است. نامطمئن، موقتی، معوق. (صفحه ی  52)

- ماریون با چوب به سرخس ها می زد تا هیولا را فراری دهد، و من، من به چه می توانستم چوب بزنم؟   (صفحه ی 58)

- تصمیم گرفتیم صبح روز بعد برگردیم. بنابراین آخرین باری است که در این آشپزخانه به این سو و آن سو می روم. این آشپزخانه را دوست داشتم. خمیرها را در آب جوش می اندازم و به عاطفه ی دروغینم بد و بی راه می گویم. " این آشپزخانه را خیلی دوست داشتم" ای بابا، آشپزخانه ی دیگری پیدا کن زنَک. با خودم با خشونت رفتار می کردم. در حالی که چشمانم پر از اشک شد بود، احمقانه است. ( صفحه ی 63)

نقطه ی عطف داستان زمانی است که پدرشوهرش به او می گوید: " آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند، اما تا به حال درباره ی آن ها که می روند فکر کرده ای؟ (صفحه ی 85) و سعی میکند با تعریف کردن بخش هایی از گذشته اش، در مورد اینکه زنی دیگر را دوست داشته است و صحبت درباره اینکه نه شهامت دوست داشتن او را داشته و نه ترک کردن خانواده و ... ، راهی برای باز کردن این کلاف سردر گم بیابد و به او نشان دهد که " شهامت از آن آنان است که یک روز صبح خودشان را در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند، فقط به خودشان؛ آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه. شهامتِ نگاه کردن به زندگی خود از روبه رو و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامتِ همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن." ( صفحه ی 86)

گاوالدا در این کتاب، ما را با تصمیم های خودمان رو به رو می کند و این سؤال را در ذهن خواننده ایجاد می کند که من در زندگی تغییر دادن شرایط را انتخاب کردم یا وفق یافتن با شرایط ؟ و کدام یک گزینه ی بهتری است؟

 

* وقتی کتاب تمام شد تا چند دقیقه گیج بودم و به هیچ چیز مشخصی نمی توانستم فکر کنم. این کتاب من را مجبور به نگاه کردن به مسائل از زاویه ای می کرد که همیشه در مقابلش مقاومت می کردم. اما پس از خواندن دوباره و حتی چندباره بعضی بخش ها این نوع نگاه را پذیرفنم.

 قبل از نوشتن این مطلب در حال خواندن مطلبی در مورد " یادگیری در حواشی" بودم. اینکه یادگیری واقعی در حاشیه روی می‌دهد. جایی که منتظرش نیستی. جایی که قرار نیست اتفاق مهمی بیفتد. بعد ناخودآگاه یاد پدرشوهر کلوئه افتادم. او در گذشته تنها به علت اینکه الگوی مناسبی برای پسرش باشد و وضع بد خانواده را از آنچه که هست، بدتر نکند ماندن را به رفتن ترجیح داده بود. اما حالا پسرش دقیقا همان کاری را کرده بود که او از انجامش واهمه داشت. حواشی زندگی چون کم حرفی همیشگی پدر و خوشبخت نبودن مادر، بر او اثر بیشتری داشتند. و بعد بیش از پیش به اهمیت خانواده ، نقش والدین و نگاه موشکافانه ی کودکان پی بردم...

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۹
مهدیه عباسیان