تهران در بعدازظهر - مصطفی مستور
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 72
سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ دهم 1393
هر آدمی مجموعه ای از عادت های ریز و درشت است. عادت های کوچک و بزرگِ مثبت و منفی که شخصیت نهایی آن فرد را تشکیل می دهد. تلاش من برای کتاب نخواندن و دوری از مطالعه دقیقا به معنای تلاشی نادرست در جهت "من" نبودنم بود. این تصمیم آن قدر ناگهانی بود که در عین ولع وصف ناپذیر ذهنم برای مطالعه بیشتر و بیشتر، همه ی اطرافیانم را هم متعجب کرد. تجربه ثابت کرده است که کافی ست تصمیم به انجام کاری بگیری تا عالم و آدم در خلاف آن با تو همراه شوند. در راستای اثبات این تجربه، بلافاصله با این حرکت همه ی آدم های کتاب نخوان اطرافم ناگهان کتابخوان شدند و در نتیجه کتاب های پیشنهادی زیادی به سمتم سرازیر شد. و گفتن اینکه فعلا وقت کتاب خواندن ندارم برای آن ها همان قدر باور نکردنی بود که اگر می گفتم ریبوز یک قند شِش کربنه است! در طی این مقاومت درونی یکی از بچه های خوابگاه فقط با هدف شکست دادنم به من نزدیک می شد. هر روز، با ذوق و شوق کتاب جدیدی پیشنهاد می داد و هر روز هم همان جواب را می شنید. آخر سر یک روز کنارم نشست و خواست تا سریع میلم را چک کنم. برایم لیست تمام کتاب فروشی های تهران به همراه آدرس را فرستاده بود. از او هیجان زده تشکر کردم و او در جوابم گفت: "مطمئنی وقت نداری؟ وقتی با دیدن هر کتاب و دیدن این آدرس ها چشمهات این قدر برق می زنه، یعنی داری با خودت لجبازی می کنی نه اینکه وقت نداری. این چه لجبازی است که به کتاب نخوندن ختم میشه؟" و من در جواب، سخنرانی مفصل و طولانی ای درباره ی ضرورت عادت نکردن به هیچ چیز و رها زندگی کردن تحویلش دادم. سخنرانی ای که هیچ کدام از حرف هایش را خودم هم قبول نداشتم. دوست عزیز پس از شنیدن آن حرف ها دست از سرم برداشت ولی من میدانستم که درست می گفت. من فقط داشتم خودم را آزار می دادم و این کار آن قدر سخت و نشدنی بود که نمی دانستم باید جواب ذهنی را که دهانش حتی با شنیدن اسم یک کتاب این قدر آب می افتد را چه باید داد. برای همین فکر کردم از بین بردن تنها عادت خوب وجودم کار ناجوانمردانه ایست و اگر هدف همان خودآزاری ست، بهتر است این مسئولیت بزرگ و سنگین را به مستورجان ِ عزیز بسپارم تا با روش خودش کاری کند که تمام نورون ها هر آنچه که از نوروترنسمیتر در بر دارند را رها کنند و با یک سیناپس دست جمعی کاری را کنند که نباید!
مستور نویسنده ای خاص است و مخاطبانی خاص دارد. گروه اول تنها با خواندن یک خط، او را دیوانه می پندارند. برای گروه دوم، فقط یک گزینه ی روی طاقچه است، و اگر هیچ چیز برای مطالعه نبود سراغش می روند. گروه سوم کسانی هستند که مستورخوانی را اتلاف وقت می دانند. گروه چهارم افرادی اند که جمله به جمله ی کتاب هایش را می بلعند.(حتی اگر بسیار خراشاننده تر! از هر آنچه باشند که بشود بلعید). گروه پنجم بدون هیچ دلیل و حس خاصی مستور می خوانند که خوانده باشند. و گروه آخر او را به تکرار متهم می کنند و باور دارند که فرق چندانی بین داستان هایش نیست.
زمانی که اولین کتاب مستور را خواندم جزو گروه دوم بودم و در حال حاضر عضوی متعصب! از گروه چهارمم. وقتی که تجربیات مستورخوانی ام را کنار هم می گذارم تا به یک دید کلی از آنچه که مستور می آفریند برسم، احساس می کنم که متهم کردن او به تکرار کاری بس اشتباه است. به نظرم مستور در دل کتاب هایش یک جامعه می آفریند. یک جامعه با مردمانی معمولی و احساسات و عقاید و علایقی معمولی تر و ملموس تر. در مرحله بعد چندین شخصیت این جامعه را به مرور به خواننده می شناساند و داستان ها و انتقال مفاهیم را توسط حضور دائمی آن ها و آشنایی بلندمدتشان با مخاطب پیش می برد. و در این راه آن قدر موفق است که به راحتی حس می کنی عضوی از این جامعه هستی، شخصیت ها را می شناسی و گه گاه چه عملکرد مشابهی داری.
شخصیت های کم و بیش قدیمی در تهران در بعدازظهر هم حضور دارند و در داستان هایی با عناوینی چشم آشنا نقش خود را ایفا می کنند. کتاب شامل شِش داستان کوتاه با نام های "هیاهو در شیب بعدازظهر" ، "چند روایت معتبر درباره ی بهشت"، " تهران در بعدازظهر" ، "چند روایت معتبر درباره ی دوزخ"، "چند روایت معتبر درباره ی برزخ" و "چند مسأله ساده" است که نوع داستان ها به گونه ای ست که بدون خستگی هرکدام را می شود چندبار خواند.
- مرد عینکی فکر کرد اگر زنی که اینجا خوابیده است با او نسبتی نداشت چقدر خوشبخت بود. فکر کرد همه ی رنجی که می برد به خاطر این است که زن افتاده روی تخت خواب را دوست دارد. فکر کرد کاش می شد زن را دوست نمی داشت. باز فکر کرد اگر این زن بمیرد... ناگهان از اعماق جان آرزو کرد کاش تکه سنگی بود در بیابان یا درختی یا پاره ابری. آرزو کرد کاش یک صندلی بود، یا یک گنجشک یا یک جفت کفش. کاش او نبود. یا زن نبود. کاش اصلا هیچ کس نبود. (صفحه ی 24)
- راستش دلم برای خودم می سوزد. این اولین باری است که توی زندگی دلم برای خودم می سوزد. تا حالا بارها خودم را با قساوت تمام کشته ام؛ با بمب های کوچک و بزرگی که توی روحم جاسازی کرده ام. بمب هایی که وقتی منفجر شده اند تا مدت ها نمی توانستم از جایم تکان بخورم. با عشق های ناممکن و دوست داشتن های شدیدی که از همان اول می دانستم راه به جایی نمی برند. تا حالا هزار بار از خودم پرسیده ام که وقتی نمی توانی تا آخر یک عشق بروی چرا عاشق می شوی؟
...
من خسته ام. خسته شده ام. از عاشقیت و دوست داشتن های شدید. من واهمه ای ندارم از این که هزار بار اعتراف کنم در برابر معصومیت سپید و روشنی مثل زن، درمانده می شوم. می خواهم برای اولین بار چیزی را که دارد توی دلم متولد می شود و هنوز جنین کوچکی است (جنین کوچکی است؟) سقط کنم. اتفاق تو نباید می افتاد و حالا که افتاده است کم کم باید خودم را عادت بدهم به فراموش کردن آن. از هر هزار دختر یکی از آن ها برای من سوفی می شود و من باید تکلیف خودم را، یعنی تکلیف دلم را با این سوفی ها که با خودشان یک کوه پیدا عشق و هزار کوه ناپیدا اندوه می آورند روشن کنم. لعنت به این دنیای عوضی بی سر و ته. لعنت به این دنیای هیشکی به هیشکی و هر کی به هرکی که آدم ها حتا برای عاشق نشدن هم اختیاری از خودشان ندارند. (صفحه ی 29-30)
* این کتاب را سه بار خواندم و مستور را در انجام دادن مسئولیتش همراهی کردم.
** در کتاب "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" مستور من را از وجود هیولاهایی در وجودم آگاه کرد و این بار جاسازی کردن بمب در روح را آموزش داد. در حال فکر کردن به کشتن هیولاها به کمک چند بمب کوچک و بزرگم. حتی اگر به قول مستور تا مدت ها نشود تکانی خورد.
*** دوست دارم بنشینم و تا بی نهایت دو داستان "تهران در بعدازظهر" و "چند مسأله ساده" را ادامه دهم.