رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

رساله درباره ی نادر فارابی - مصطفی مستور

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ

رساله درباره ی نادر فارابی

عنوان: رساله درباره ی نادر فارابی
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 84
سال نشر: چاپ اول 1394

مستور چهار سال قبل در بخش کوتاهی از کتاب سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار پای نادر فارابی را به داستان هایش باز کرد و در پاورقی توضیح داد که در  آینده درباره ی او خواهد نوشت. و اینک این کتاب رساله ای کوتاه درباره ی شرح حال اوست و آنچه که او را به ناپدید شدن سوق داد.

جدید ترین اثر مستور فرقی بسیار مهم و اساسی با هرآنچه که تا به حال از مستور خوانده ایم دارد. سبک نگارش کتاب، اصلا داستان گونه نیست و بیشتر شبیه مقالات اجتماعی است با دغدغه ی آسیب شناسی و ریشه یابی مسائل. این رساله از چهار بخش تشکیل شده است:

بخش اول،گزارش فشرده ای درباره نادر از زبان خسرو، دوست و همکارش. بخش دوم، نگاه کوتاهی است بر روزهایی که نادر در مدرسه تدریس می کرد. بخش سوم، دست نوشته ای از نادر قبل از ناپدید شدنش. و بخش چهارم، یادداشتی کوتاه درباره سرانجام نادر، که به گفته مستور تنها برای احترام به خوانندگانی آورده شده است که بیشتر از زندگی آدم ها به سرانجام آن ها علاقه مندند. 

مستور در مقدمه کتاب گفته است که همیشه نوشتن برایش کاری غیرقابل تحمل و عذاب آور بوده است اما این بار نوشتن درباره ی نادر فارابی آن را به شکل سُکرآوری به کاری لذت بخش تبدیل کرده است. لذتی که نه تنها در برابر رنج نوشتن ایستاده است بلکه به نظر می رسد، آن را مغلوب هم کرده است، آن هم با هدف کمک کردن به خواننده برای جست و جوی راهی معقول برای درک و تحمل زندگی.

 

- مادرم می گوید آدم ها وقتی می میرند پیش خدا می روند اما من دوست دارم هیچ کس نمیرد و خدا پیش ما بیاید. (صفحه 17)

- اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی و اگر اصلا جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه ی حاضران آن جا درگیرش هستند. این اتلاف وقت های مفید از جنس همان کارهای دوست داشتنی/ احمقانه ای هستند که مرزهای باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می سازند. (صفحه 29)

- گمونم صرف دونستن این که وجود داریم اون قدر وحشتناکه که باید راهی برای فرار از این وحشت و یا دست کم کاهش و یا فراموش کردنش پیدا کرد. (صفحه 40)

- نادر فکر کرد که همه این ها به خاطر چند گرم فسفر و مغز است. چند گرمی که هیچ ابوعلی سینایی برای داشتنش زحمت نکشیده و هیچ اردکی را نمی توان به خاطر نداشتنش مقصر دانست. (صفحه 63)

- کاش می شد سوزن بزرگی، سوزن خیلی بزرگی، سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آن قدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون. (صفحه 75)

 

* همیشه آرزو می کردم که آن قدر وقت داشته باشم و آن قدر درس نداشته باشم، تا بتوانم در سالن مطالعه هایی که نمی شود درونشان درس خواند، بنشینم و یک دل سیر کتاب غیر درسی بخوانم. دو ساعت وقت آزاد امروز باعث شد تا با نادیده گرفتن انبوه درس های نخوانده به سالن مطالعه بروم و خودم را به آرزوی دیرینه ام برسانم.

** مستور در این کتاب یا در این رساله طوری از نادر فارابی حرف می زند که باور می کنی انسانی واقعی است و وقتی کتاب را می بندی به تمام افراد کنارت با شک نگاه می کنی که نکند این همان نادر باشد؟ ولی بیشتر که فکر می کنم واقعی بودن نادر باورم نمی شود. من به مستور بودن خود مصطفی مستور در دل نادر فارابی مشکوکم. شاید رساله ای باشد درباره مصطفی مستوری که توانایی ناپدید شدن را ندارد، یا خودش را در دل داستان ها و نوشته هایش ناپدید کرده است.

*** تصویر روی جلد خیلی خیلی برازنده ی محتوای کتاب است.

 

 

۹۵/۰۱/۲۵
مهدیه عباسیان

مصطفی مستور

نشر چشمه

نظرات  (۳)

با توجه به اینکه برای اولین بار شاهد رنجی که میکشی و فشاری که متحمل میشی ( که حتی به گاز زدن کتاب منجر میشه ) تا اینا رو برای آگاه سازی ما بنویسی، از این به بعد برخلاف گذشته معرفی کتاباتو میخونم :))
پاسخ:
:))))
آرزو برو از خدا بترس...
سلام دوباره ...
راستش اون موقع این نوشته تو رو نخوندم تا بعد از خوندن کتاب بیام سراغش و حالا می بینم که برداشت ها چقد به هم نزدیکه. من این کتاب مستور رو از همه کتاباش بیشتر دوست داشتم. از اون کتابایی بود که آخرش نمیتونم بگم حالا که چی... در واقع الان میتونم بگم "حالا خیلی چیزا"!!!
یه غمی عجیبی بعد از خوندن این کتاب دارم. دلم میخواد نادر پیدا بشه. دلم میخواد یه جایی همین نزدیکیا باشه... دلم میخواد هیچ کس به اردکای دنیا بی حرمتی نکنه، .... لعنت به درختی و لعنت به همه سکه های دنیا....
پاسخ:
چقدر حسی که داری رو  میفهمم...
بعد از خوندن کتاب به این فکر کردم که من آیا توانایی غیب شدن دارم؟
و آرزو کردم کاش از همه رها باشم ، بدون هیچ وابستگی
پاسخ:
من فک می کنم اونچه که نادر تجربه کرد اون رو به عدم وابستگی سوق داد. دیدن چیزهایی شدیدا و عمیقا دردناک در دنیا و اطرافش باعث شد وابستگی های خودش رو دیگه نبینه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">