پاییز فصل آخر سال است - نسیم مرعشی
نویسنده: نسیم مرعشی
نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 189
سال نشر: چاپ اول 1393
معمولی بودن گاه یک انتخاب است و گاه تنها گزینهی پیش رو. گاه تمام آن چیزیست که از زندگی میخواهی و گاه نهایت نرسیدن به آرزوها و آمالات. نسیم مرعشی نویسندهی جوانی است که پاییز فصل آخر سال است اولین رمان اوست. او در این رمان زندگی سه دوست - لیلا، شبانه، روجا- را در فصلهای متوالی و از زبان خودشان به تصویر کشیده است. دوستانی که هر کدام به نوعی از معمولی بودن گریزاناند اما آیا همه چیز دست به دست هم میدهند تا معمولی باشیم و معمولی بودن یک جبر است یا اینکه باید "معمولی" را از ابتدا تعریف کنیم و جوری دیگر ببینیم؟
- وقتی سکوت میکنی یعنی موافقی.
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنت موافقم.
- گرمای ماندهی مرداد با گرمای تازهی خرداد فرق دارد. گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور میریزد روی آدم. مرداد اما چرک و چرب است و بوی گند ماندگی میدهد.
- فرق است میان این که در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که میآیی واقعی میشوی. موج میشوی در هوا و دیگران هم میبینندت.
- گفت مُردهشور همهتان را ببرد که دارید میروید. گفت فرودگاه امام نیست که بهشت زهراست. همه را از من میگیرد. گفت تو هم برو و خوش باش. ما را بگذار اینجا، تک و تنها و بیکس. گفت میروی و اینجا زلزله میشود و همهمان میمیریم. آنوقت دلت میسوزد. هی گفت و خندید، اما ته خندههایش تلخی آه داشت. انگار نفسش تمام میشد ته هر کلمه.
- هر چیز بدی را میشود تحمل کرد، اگر یواشیواش آن را بفهمی.
- فکر این دانشگاه لعنتی ولم نمیکرد. چیزی توی دلم بود مثل حرص، مثل حسودی. نه که حسود باشم، نه. اما انگار مسابقه داشتم با خودم. یا با آنهایی که فوق میخواندند. فوقم که تمام شد، انگار دیگر آب مرا برده بود. کم بود برایم. رفتن و دکترا گرفتن مانده بود. مثل گِیم، هر مرحلهای که رد میکردم، مرحلهای جدید جلوم باز میشد.
- آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش میشود توی هوا و آوار میشود روی دل آدمهایی مثل من، که گیرندهی غصه دارند.
- نمیدانم وقتی میخواهد فکر کند به چی فکر میکند. معمولی است. میفهمی؟ معمولی بودن بد است.
در یخچال را باز میکند و برای خودش آب میریزد. آرام میگوید: " معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلا همین خوب است که روزهایش شبیه هم است. میدانی فردا کجاست و پس فردا و ده سال دیگر. کتاب نمیخواند اما به جایش پاهاش روی زمین است. نمی رود از پیشت."
- تنهایی خیلی سخت است. سختتر از زندگی بی رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمیکند. کمکم میآید پایین و آن وقت تنهایی از همه چیز سختتر میشود. میفهمی؟
- زندگی آدمها همهاش دست خودشان نیست. تو فقط میتوانی سهم خودت را درست زندگی کنی. بقیهاش دست دیگران است.
- ما دخترهای ناقصالخلقهای هستیم. از زندگی مادرهایمان درآمدهایم و به زندگی دخترهایمان نرسیدهایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه میشویم. اگر ناقص نبودیم الان سهتایمان نشسته بودیم توی خانه، بچههایمان را بزرگ میکردیم. همهی عشق و هدف آیندهمان بچههایمان بودند، مثل همه زنها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بیربط نمیدویدیم.
* دیشب طی یک حرکت ناگهانی بیخیال تمام کارهای دِد لایندار شدم و تمام کتابهای نخوانده را دورم پهن کردم تا دمی بیاسایم! ولی دست و دلم به هیچ کدام نرفت که نرفت. دست به دامن طاقچه شدم و شبانه نسیم مرعشی را شناختم و تا صبح پای روایتگری بینظیر، عالی و دوستداشتنیاش هم از لحاظ نگارشی و هم از نظر محتوا نشستم. این کتاب پر بود از مفاهیم و پاسخ سوالاتی که شدیدا به آنها نیاز داشتم. و خواندنش آن قدر به من چسبید که هم جدا کردن بخشهایی از کتاب برایم کاری دشوار بود و هم اینکه دوست دارم یک نفر را به زور بنشانم جلویم و از اول کتاب را برایش بلند بخوانم...
** نسیم مرعشی را هم اضافه میکنم به لیست نویسندگانی که احوالات زنان را خوب میشناسند و خوب مینویسند.
به نظرم یه خونه معمولی با گلدون های قشنگ و آدم های معمولی داخلش که شعر و ادبیات رو میفهمند، خیلی باصفاتر از یه قصر بزرگه که توش آدم های پولدار و اصطلاحا موفقی هستند که خیلی از چیزهای کوچیک رو فراموش کرده اند.