همهمه
صدای تمام آدم های اطرافم در ذهنم پخش می شود. تمام کسانی که می شناسم و تمام آن ها که نمی شناسم. صدای تمام کسانی که روزی در این دنیا بوده اند و تمام ِ تمام کسانی که روزی به این دنیا خواهند آمد را می توانم بشنوم. همه با هم در حال حرف زدن اند. بی وقفه، بلند، آرام، با مراعات، بی مراعات، دل سوزانه، سخت گیرانه، ناعادلانه و خطاب به من.
سرم از این همه صدا سنگین شده. می شنوم و به روی خود نمی آورم. می شنوم و به راه خودم ادامه می دهم. شدت صدا توانایی صحبت کردن را از من گرفته. اصلا نمیدانم این جمعیت، این به ظاهر مومنین و مومنات از کجا پیدایشان شده. هیچ کاری از دستم بر نمی آید. تنها کاری که در برابرشان کرده ام گریه بوده و بس. گریه در کنار "او". در نبود "او". و حتی به بهانه "او".
صدای آهنگ را تا آخرین حد ممکن زیاد می کنم، تا برای چند لحظه هم که شده از شرِ همهمه لعنتی شان خلاص شوم ولی مگر می شود؟ صدای ناهماهنگِ تک تک آدم هایی که میشناسم و نمیشناسم، به ناگاه هماهنگ می شود و دوباره کمر همت میبندد در راه از پا در آوردنم.