هدیه
همیشه به روز تولدم که نزدیک می شدم پر می شدم از عجیب و غریب ترین احساسات عالم. غم، شادی، ترس، نگرانی، شعف، غبطه، حسرت، تنهایی و چه و چه و چه. همیشه روز تولدم که می شد همه ی آدم ها را کنار می گذاشتم و می نشستم ساده و صمیمی با خدا حرف می زدم و هر بار در کنار تمام داده ها و نعمت ها هدیه ویژه ای می خواستم. همیشه لحظه ی به دنیا آمدنم که می شد به گذشته فکر می کردم. روزهایی که گذشته اند، روزهایی که نگذشته اند و هیچ وقت نمی گذرند، روزهایی را که ساختم و روزهایی را که ویران کردم. همیشه در روز تولدم، گذشته بود و من بودم و فکرهای بی انتهای بی پاسخ ِ بی سر و ته.
این بار به روز تولدم که نزدیک می شدم پر بودم از شوق. از ذوق. از تو. این بار روز تولدم که شد؛ نتوانستم از خدا چیزی بخواهم. تو هدیه بزرگی بودی که خدا ماه ها زودتر به من داده بود. این بار به جای حرف زدن با خدا، به جای چیزی خواستن، شُکر کنان در چشم هایش زل زدم و به آینده فکر کردم. به روزهایی که خواهیم ساخت؛ به روزهایی که زندگی خواهیم کرد و به روزهایی که خواهد آمد.
این بار در روز تولدم، آینده بود و من بودم و تو بودی و چشم هایم که برای یاری های بیشتر، همچنان به چشم هایش خیره بود.