رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

زوجی دوست داشتنی

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ب.ظ

پیرزن با پاهای دراز روی زمین نشسته بود. پیرمرد پشتش را ماساژ می داد. با قیافه ای نگران زیر لب چیزی زمزمه می کرد و سر تکان می داد. جلو رفتم و پرسیدم: اتفاقی افتاده؟

پیرزنکِ مهربان انگار که منتظر چنین سوالی بود. با چشمانی پر از اشک جواب داد: زمین خوردم. و بعد مرد نگهبانی که کمی آن طرف تر ایستاده بود، با هیجان شروع کرد به تعریف ماجرا: آبجی همین پیش پای شما، داشت از دندون پزشکی میومد بیرون که پاش لیز خورد و با سر خورد زمین. طوری ضربه شدید بود که گفتم سرش ترکید. اما نه خداروشکر. ولی به نظرم خونریزی مغزی ای چیزی کرده باشه. پرسیدم: به اورژانس زنگ زدید؟

نمی دانم آقای نگهبان چه علاقه ای داشت که سوال های کوتاه پاسخ را با توضیحاتی چند دقیقه ای جواب دهد. همان طور که داشت حرف می زد و به زمین و زمان که در نبودن آمبولانس در بیمارستان های آن حوالی، نقش داشتند بد و بیراه می گفت، کنار پیرزن رفتم و ازش پرسیدم سرگیجه دارد یا نه. نه سرگیجه داشت و نه حالت تهوع. بیشتر از سرش، کتف چپش درد می کرد و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. پیرمرد مظلوم و دل نگران، محکم همسر دوست داشتنی اش را در آغوش گرفته بود و درخشش دو قطره اشک در گوشه چشم هایش جلب توجه می کرد. کنار پیرمرد رفتم و بهش گفتم: حاج آقا تا آمبولانس برسه طول می کشه، شما هم داری می لرزی. پاشو برو توی نگهبانی. یکم گرم که شدی بعد بیا. منم قول می دم که از کنار خانم خوشگلت تکون نخورم. باشه؟

پیرزن گفت: راست می گه آقا. پاشو برو. شما داری می لرزی.

پیرمرد سری بالا انداخت، یعنی نه. و زمزمه وار خطاب به پیرزن گفت: من سردم نیست، اگر شما سرما بخوری من چکار کنم؟

پیرزن خودش هم نگران بود. بیشتر از درد، ترس در چشم هایش موج می زد. پالتویم را درآوردم و انداختم روی شانه های پیرزن. گفتم: الان دیگه سرما نمی خوره. پاشین برین توی نگهبانی دیگه.

پیرمرد انگار اصلا حرف های من را نمی شنید. دوباره زمزمه کرد که: اگه کتفت شکسته باشه چکار کنم؟ و این بار واقعا زد زیر گریه.

نمی دانستم نقش من آن وسط چیست. هیچ کس حتی نیم نگاهی هم به این دو نفر نمی کرد. صدای مردک نگهبان که مدام در حال غرغر بود و هر لحظه با یک پیشنهاد نشدنی، به سمتم می آمد، اعصابم را به هم ریخته بود.

پیرمرد سرش را روی کتف پیرزن گذاشته بود و گریه می کرد. از فرصت استفاده کردم، سریع رفتم توی نگهبانی و اینبار خودم به اورژانس زنگ زدم. هنوز اولین جمله ام تمام نشده بود، که اپراتور به علت تماس سوم در عرض نیم ساعت، چنان کلماتی را نثارم کرد که از خیر آمدن آمبولانس گذشتم و دویدم به سمت درمانگاه. اتفاق را برای دکتر شیفت تعریف کردم و قرار شد بعد از ویزیت بیمارش، حتما سری بزند. یک پتو از درمانگاه امانت گرفتم و برگشتم. پتو را برای پیرمرد آورده بودم. می لرزید و می گفت سردم نیست. سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: بنداز رو خانمم. نباید سرما بخوره. شیمی درمانی میشه. کورتون مصرف می کنه.

شیمی درمانی. کورتون. پوکی استخوان. شکستگی کتف. دلم هری ریخت پایین. پتو را دور پیرزن که از درد ناله می کرد، پیچیدم و کنارش نشستم. دستهای سردش را در دست گرفته بودم که گفت: می ترسم. چرا آمبولانس نیومد؟

برایشان توضیح دادم که الان دکتر درمانگاه می آید تا اگر تکان دادنش مشکلی نداشت، با ماشین ببریمش بیمارستان. پیرزن نگران تر شد. می ترسید که تکان دادن وضعش را بدتر کند و نتواند خودش را به پرواز هفته بعد برای دیدن دخترش در آلمان برساند. از نگرانی هایش گفت و دو تا قطره کوچک از چشم های معصومش سر خوردند روی گونه هایش. پیرمرد آن ور، پیرزن این ور. هر دو در حال گریه. چیزی نمانده بود تا من هم همراهی شان کنم، که دکتر رسید. معاینه کرد و گفت اگر با احتیاط بلندش کنند مشکلی پیش نمی آید.

پیرمرد بلند شد تا ماشین را بیاورد. نمی دانم از سرما می لرزید یا نگرانی. هرچه که بود، آرام و قرار نداشت. صحبت بی وقفه ی نگهبان و تعریف کردن ماجرا با پیاز داغ فراوان برای هر رهگذر، یک فایده داشت. آقایی که ساکن همان اطراف بود هم برای کمک آمد. همین که تصمیم گرفتند پیرزن را آنطور که دکتر گفته بلند کنند، صدای فریاد پیرزن بلند شد: نه آقا. شما دست به من نزن. اگه کمرت رگ به رگ شه، من چکار کنم؟

آنقدر گفت و گفت و اشک ریخت تا پیرمرد کنار رفت و نگهبان جایگزین او شد.

مجذوب رفتارشان بودم. آن قدر مجذوب که با تکان دستی خداحافظی کردم و نفهمیدم کی رفتند. من ماندم با پالتو و پتویی در دست و کیف و کتابی روی زمین. نشستم روی جدول. چقدر حس خاصی داشتم. و چقدر خوشبختی، احترام، نگرانی و "من چکار کنم" های دوست داشتنی شان، دلم را برده بود...

 

 

۹۵/۰۱/۰۴
مهدیه عباسیان

تمرین نوشتن

نظرات  (۳)

آخییییی....
چقد قشنگ بود... دوستش داشتم. حس خوبی توش بود. دقیقاً با همین کلماتی که نوشته شده به دل می شینه :)
اینجا گیر کردم: "پیرزنکِ".  دقیقاً روی حرف "ک"!
پارگراف آخر: "من ماندنم " تصحیح لازم داره

پاسخ:
تنها کسی نیستی که روی "ک" های من گیر می کنی. یه سریشون از حُب میاد، یه سریشون از حرص!
تصحیح شد...

دخترک دوست داشتنی، ممنون :)
وقتی فهمیدم کدوم اتفاقه نخوندمش! از مقایسه ای که بین حرف زدنت و نوشتنت تو ذهنم ممکنه شکل بگیره خوشم نمیاد:))
نمیدونم که این یه داستان رمان گونه بود که توی ذهن ات درستش کردی......، یا یک واقعیت و اتفاق بود که تعریفش کردی،
یعنی برام فرقی نمیکنه.....
تنها چیزی که بقول خودت منو مجذوب کرد؛ جذابیت و زیبایی داستان بود که آدم رو از همه چی فارغ میکرد.....
احسنت.....
پاسخ:
ممنون برادر جان...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">