رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

تحول

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ق.ظ

تا چشم کار می‌کرد بیابان بود. بیابانی لم یزرع و خشک. نه! به گورستانی می‌مانست، وسیع و ناهموار. بی هیچ نشانی از قبرها. وسط گورستان چهارزانو نشسته بود و به دوردست‌ها خیره شده بود. هیچ خبری از هیچ موجود زنده‌ای نبود. گه گاه بادی تند می‌وزید و خاک را مهمان موهای پریشانش می‌کرد. گویی زمان نبود. یا اگر بود در این گورستان معنای خود را از دست داده بود. بی حرکت نشسته بود. شاید به انتظار کسی یا چیزی. همه چیز به گونه‌ای بود که می‌شد باور کرد همه‌ی جهان و جهانیان مرده‌اند و او تنها بازمانده است. نمی‌دانم چقدر گذشت. یک روز، دو روز، یک سال، ده سال یا صد سال، که کسی از آن حوالی رد شد. راهش را کج کرد، نزدیکش رفت و زل زد درون چشم‌هایش. صحبت کردن هم در آن گورستان مفهومی نداشت. مدتی به هم نگاه کردند و حرف‌های نگفته را چون ذرات معلق در هوا روانه درون هم کردند. رهگذر کمی عقب‌تر رفت و  روبه رویش چهار زانو روی زمین نشست و او، با رخوتی خاص که نشان‌دهنده‌ی توقفی چندساله بود بلند شد. کمی دور خودش چرخید. دستش را سایه‌بان چشم‌ها کرد و اطراف را خوب نگاه کرد. از این سو به آن سو رفت و به هر ناهمواری قبرگونه‌ای که رسید، کمی مکث کرد. لحظه به لحظه کندی‌اش کم‌تر می‌شد و بی‌قراری‌اش بیشتر. شبیه کسی که ناگهان به یاد می‌آورد چیزی را گم کرده، دنبال چیزی می‌گشت که خودش هم نمی‌دانست چیست. رهگذر دیگری آمد. جلویش رفت. بازویش را گرفت و او را متوقف کرد. اندکی در چشم‌هایش نگاه کرد. و کنار رهگذر اول نشست. بی‌قرارتر شد. چنگی در موهایش زد. نفسی عمیق کشید. چه باید می‌کرد؟ تا آن سر گورستان دوید. آرام، تند، نفس زنان، با دهانی خشک. ولی از آنچه که باید می‌یافت خبری نبود. سرش را که برگرداند؛ تعداد افراد بیشتر متعجبش کرد. لحظه به لحظه به تعداد افراد منتظری که نشسته بودند ، اضافه می‌شد. می‌ترسید. نگران بود. از چه؟ نمی‌دانست. هزار باره شروع کرد به قدم زدن. نمی‌شد. کنار یکی از ناهمواری‌ها زانو زد. به دست‌هایش نگاهی کرد و افتاد به جان زمین خاکی. تکه سنگی برداشت و به کار خود سرعت داد. کَند و کَند. حاصل تلاشش گودالی نه چندان بزرگ بود. رهگذر جدیدی با یک بیل کوچک سراغش آمد. بدون هیچ نگاهی، بیلچه را کنارش گذاشت و به رهگذران نشسته در کنار هم، پیوست. بیلچه را برداشت و دوباره کَند. آنقدر کَند، تا به آنچه که در قبر مدفون بود، رسید. تعجب، ترس و نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد. سریع بلند شد، نگاهی به قبرواره‌های اطرافش کرد. کمی بینشان چرخید و سراغ قبری دیگر رفت و باز کَند.

یک تنه افتاده بود به جان گورستان ِ آرام. از دور، تل خاک‌های کنار هر قبر جلب توجه می‌کرد. خسته شده بود. نفس نفس می‌زد. عرق می‌ریخت. حضور هر رهگذر جدید کار را سخت‌تر می‌کرد. یکی برای او بیل بزرگ‌تری آورده بود و دیگری کلنگ. یک نفر با نگاهش او را به قبرهای انتهایی هدایت کرده بود و دیگری زیر و رو کردن همین قبری که کنارش ایستاده بودند را خواسته بود. خسته بود ولی مهم نبود. باید تلاشش را می‌کرد. باید همه چیز را زیر و رو می‌کرد. باید به درخواست آن‌ها توجه می‌کرد. باید پاسخی برای نگاه منتظر این جمع پیدا می‌کرد. دوید و کَند. گریه کرد و کَند. مویه کرد و کَند. دلش آشوب شده بود. حالش بد بود. تلو تلو خوران، زمین می‌خورد و به هزار جان کندن بلند می‌شد و خودش را به قبر دیگر می‌رساند.

بالاخره تمام شد. حالا او بود و گورستانی شخم زده و صدها چشم که به او زل زده بودند. دیگر جانی برایش نمانده بود. رهگذران با ایما و اشاره، با نگاه او را به کندوکاو بیشتر سوق می‌دادند. برای هزارمین بار بلند شد تا به آنچه دیگران از او می‌خواهند تن دهد. بین قبرها راه رفت و مدتی به آنچه درون هر کدامشان بود خیره ماند. دوباره سر و کله‌ی رهگذرهایی جدید پیدا شد. به تماشای او ایستاده بودند و با نگاه‌های بی پایان ِ بی پروایشان او را به بازی گرفته بودند.

بی اندازه خسته بود. دوباره زمین خورد. در کنار قبری نیمه ویران و کلنگی بر روی تل خاک. مدتی روی زمین ماند. علاقه‌ای به بلند شدن نداشت. ولی باید کاری می‌کرد. این طور نمی‌شد. باید از دست این رهگذران لعنتی برای همیشه راحت می‌شد. نیرویی ناشناخته به کمکش آمد. بلند شد. محکم ایستاد. کلنگ را برداشت و بدون توجه به نگاه‌ها و درخواست‌ها به سمتشان رفت. آن‌ها ویرانی او را دیده بودند. مگر چیزی برای از دست دادن مانده بود؟

به نزدیک‌ترین رهگذر رسید. کلنگ را با بالا برد تا با فرودی خشمگین نابودش کند. اما فرودی نیاز نبود. خشمی لازم نبود. اصلا بود و نبود کلنگ مهم نبود. رهگذر اول در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. بسیاری از رهگذران حباب گونه‌هایی بودند که اشاره‌ای کوچک ویرانشان کرد. مانده بودند تعدادی انگشت شمار. رهگذرانی که نه حباب بودند که ترکیدن راه رهایی از آن‌ها باشد، نه آدم بودند، که مردن و نه خیال، که واقعیت. بت‌هایی بودند که باید می‌شکستند. بت‌های دست ساز خودش، گذشتگانش و بایدها و نبایدهای القا شده به او. کلنگ را بالا برد و بت‌های سفت و سخت هزار ساله را شکست. ویران کرد.

حالا او مانده بود و خودش. هرچند که ویران بود، هرچند که ویران شده بود و ویران کرده بود، اما دیگر خودش بود. خودِ خودی که می‌توانست آزادانه بیاندیشد و بسازد.

 

 

۹۵/۰۷/۰۱
مهدیه عباسیان

تمرین نوشتن

نظرات  (۳)

بسیار رویکرد قشنگی بود به عنوان ! لذت بردم 
پاسخ:
اگر فشار زمان نبود، یه جور دیگه میشد. هنوز جای کار داره به نظرم...
۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۵ منتظر اتفاقات خوب
بعضی جاها برام مبهم شد که شاید ایراد از خودم بود. و به هرحال خوب نوشته بودید.
پاسخ:
کاش می‌گفتید کجاها. چون مطمئنا ایراد در نوع بیانه.
عالی بود
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">