رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

رنگ و بو

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۳۵ ق.ظ

یک چیزی سر جایش نیست و به گمانم هر چه بیشتر می گذرد انگار چیزهای بیشتری سر جای خودشان نیستند. انگار برخی حالات آدم در بعضی روزها برای همیشه باقی می ماند. یا شاید آن بعضی روزها تعیین کننده حال و روز تمامی روزهای بعد آدم می شوند. معلوم است از چه حرف می زنم؟ بیان بعضی فکر ها با کلمات سخت است. آدم دلش می خواهد یکی نگاهش کند و از چشم هایش حالش را بفهمد و درکش کند و سری به نشانه پاسخ تکان دهد که یعنی درست می گویی، که یعنی فهمیدم، که من هم مثل تو فکر میکنم. چقدر سخت شد گفتن آنچه به نظرم خیلی بدیهی می آید.

شاید بهتر باشد اینطور بگویم...عید ها برایم خلاصه می شوند در سفره هفت سینی که با مامان می چیدیم. با وسواس، زیبا، با دقت. برای همین عیدی که سفره اش را خودم نچینم برایم عید نمی شود.

به ماه رمضان که فکر می کنم می دانید چه چیزی یادم می آید؟ سحر های پنج - شش سالگی که مامان و بابا غذا می خوردند، حرف می زدند و من  با صدایشان چشم هایم را کم کم باز می کردم و مثل دختر خوشبختی بلند می شدم و کنارشان می نشستم. ماه رمضان برای من خلاصه می شود در سحری ها و شب های قدری که با مامان به خانه همسایه یا مسجد می رفتیم و شب را تا صبح احیا می کردیم. برای همین رمضان بدون توجهی ویژه به سحر ها و شب های قدر برایم ماه رمضان نمی شود که نمی شود.

 

زندگی مان پر است از چنین وقایعی. چیزهایی که در دل و ذهن و روح و جانمان همزمان ثبت شده است و ما سال ها و سال ها تکرارشان می کنیم. گاه از سر عادت و گاه برای لذت. و شاید هم برای هر دو. عادت های لذت بخشِ به ارث رسیده و ریشه دوانده در زندگی مان. تا اینجای ماجرا همه چیز خوب است. اما وقتی می گویم یک چیز سر جایش نیست، منظورم این است که ظواهر امر درست و به جا هستند ولی حالی که هست آن حس و حال قدیمی نیست. عید می شود، خانه را تمیز می کنیم، نو می شویم، هفت سین می چینیم ولی حس عید بودن را نداریم. ماه رمضان می آید، روزه می گیریم، افطار و سحر و نماز و روزه و قرآن همگی هستند، اما باز هم آنچه که از رمضان انتظار داریم نمی شود، باز هم حال دلمان جا نمی آید که نمی آید. یک چیزی سر جایش نیست.

نمی دانم این حال به خاطر روزهایی است که رفته اند و در آن ها گرفتار شده ایم، یا شرایط جامعه و اطراف یا سنی که روز به روز بیشتر می شود و آدمی خنثی که به جا می ماند. نمی دانم چرا این روزها باطن هیچ چیز آن طور که باید باشد نیست.

حس می کنم یک چیزی سر جایش نیست و هر چه بیشتر می گذرد انگار چیزهای بیشتری سر جای خودشان نیستند...

 

۹۸/۰۲/۲۵
مهدیه عباسیان

تمرین نوشتن

نظرات  (۴)

سلام علیکم
همان‌طور که اشاره کردید بعضی چیزها عادت می‌شود و در آن عادت شدن اصل موضوع کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود شاید. پوسته‌ای می‌شود خالی از مغز. نادر ابراهیمی چه‌قدر در نکوهش عادت و عادی‌شدن بعضی چیزها گفته است!
پاسخ:
سلام
بله دقیقا.... نادر همیشه از عادت شدن گریزانه....
اما بنظر من خیلی وقتا این تلقینه که همه چی مثل قبل نیست. بیشتر باید از لحظه لذت ببریم. لحظه‌یی که مطمئنم چند سال بعد میشه حسرت
پاسخ:
تا حدی موافقم باهات ...

عزیزکم...
​​​​​​​
"چیزهایی که در دل و ذهن و روح و جانمان همزمان ثبت شده است ... این حال به خاطر روزهایی است که رفته اند و در آن ها گرفتار شده ایم..."
 

پاسخ:
میگم نمیشه بیای تهران؟

روی ماهتو میبوسم و دلم اونقدر برا خودت و حرفات تنگ شده بود که فوری اومدم اینجا ...
 

پاسخ:
عزیز دلم... منم دلم برای تو و اون روزایی که روی تخت من اون کوشه می نشستیم و آروم آروم حرف می زدیم تنگه.
چند روز پیش باهات تماس گرفتم تا صدای مسکن وارت رو بشنوم که متاسفانه جواب ندادی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">