رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

کافه خنده

عنوان: کافه خنده
نویسنده: علی‌رضا لبش

نـشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 198
سال نشر: چاپ  دوم 1391

از آن‌جایی که انسان بسیار سخت‌گیری در زمینه طنز هستم، هر چیزی من را به خنده وا نمی‌دارد و عدم خروج از خطوط قرمز برایم بسیار مهم است، خیلی کم پیش می‌آید که سراغ نثرهای طنز بروم. علی‌رضا لبش را به لطف نرم‌افزار طاقچه شناختم. در اینترنت در موردش خواندم، به صفحه‌ی اینستاگرامش سر زدم، و به این نتیجه رسیدم که می‌شود نثرهای طنز او را مهمان خلوت خود کرد. با اعتماد به او و سوره مهر سراغ کتابش رفتم و لحظات خوبی را تجربه کردم.

نثرهای نوشته شده توسط لبش از آن دست نثرهای طنز نیستند که تو را از خنده روده‌بر کنند. آنچه که به نظر من عامل ایجاد کننده‌ی حالی خوب بود، این بود که با روندی آرام و با استفاده از سوژه‌هایی قدیمی، معمولی و دمِ دست، کاری کرده است که لبخندی هرچند کوچک بر لبت بنشیند و ناخودآگاه بگویی "جانا سخن از زبان ما می‌گویی"...

محمدعلی علومی ِ طنزنویس در مقدمه‌کتاب درباره علی‌رضا لبش گفته است:

نویسنده دامنه مطالعات وسیعی دارد. وسعت مطالعات و دانش امتیاز بزرگی برای هر هنرمند و از آن جمله طنز نویسان است. نویسنده در این مجموعه از نظریات علمی، مانند نظریات نیوتن، تا مباحث فلسفی را در معرض رویکرد خود به طنز، یعنی طنز اجتماعی، در می‌آورد. وی همچنین به قصه‌های رایج در فرهنگ عامه نیز توجه دارد و می‌توان از باب مثال داستان "آدمی که بختش خوابیده بود..." را نمونه آورد.

تا پیش از این طنزنویس‌های ما متاثر از داستان‌های طنز و آثار جلال آل‌احمد، صادق چوبک، صادق هدایت و افسانه‌های عصر ما ...بوده‌اند. به گمان من دامنه وسیع مطالعه به نویسنده‌ی این مجموعه آن مایه از دلیری را داده است تا اصلا و اساسا کار تازه‌ای انجام دهد، یعنی بینشی کهن در مسائل زندگی آشفته جدید وارد و مطرح کند.

- امروز صبح پدر ژپتو مرا از خواب بیدار کرد تا به مدرسه بروم. من هرچه به او گفتم زمانه عوض شده. الان آدم حسابی‌ها هم از مدرسه و درس فرار می‌کنند، من که چوبی‌ام بگذار بروم مبل شوم، صندلی شوم، عصا شوم، بهتر از این است که درس بخوانم، گوشش بدهکار نیست. می‌گوید: " تو باید دکتر شوی". هرچه می‌گویم: "الان هرکسی هم واقعا دکتر است از ترس تهمت تقلبی بودن مدرکش، انکار می‌کند." گوش نمی‌دهد. اصلا این پدر ژپتو به هیچ صراطی مستقیم نیست. حقش همان است که توسط نهنگ خورده شود و من هم نروم کمکش کنم و وقتی کاملا هضم و دفع شد، بفهمد نباید گیر بدهد.

- امروز قضیه‌ی فراموش کردن کتابم را برای خانم معلممان تعریف کردم. خانم معلم گفت: " تو استعداد سیاست‌مدار شدن را داری. چون خیلی خوب فراموش می‌کنی." گفتم: "سعی می‌کنم خوب درس بخوانم تا در آینده سیاست‌مدار شوم." معلم گفت: "اگر درس بخوانی، آخرش مثل من یک معلم حق‌التدریس می‌شوی که هر روز به تو قول استخدام می‌دهند و فردایش فراموش می‌کنند." گفتم: "پس چه کار کنم؟" گفت: " همین‌طور به فراموش کردن ادامه بده تا ان‌شاءالله در آینده یک سیاست‌مدار بزرگ شوی."

 

* وقتی داستان‌های کتاب را پشت سر هم می‌خوانی، اتفاق ناخوشایندی که می‌افتد این است که حوصله‌ات سر می‌رود و باید خودت را برای ادامه دادن به طرق مختلف هل بدهی. ولی وقتی که متوجه می‌شوی هر کدام از این نثرها و داستان‌ها به دفعات در مجلات و نشریات و مینی‌مال‌های انتهای کتاب در وبلاگ خود نویسنده منتشر شده بوده است و حالا با مجموعه‌ی آن‌ها طرفی، روش برخورد مناسب با کتاب دستت می‌آید.

** بخش "ریخت‌شناسی ناشران" جگرم را خنک کرد و بسیار چسبید!

 

 

۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۹
مهدیه عباسیان

من او

عنوان:  من او
نویسنده: رضا امیرخانی

نـشر: افق
تعداد صفحات: 600
سال نشر: چاپ اول 1378- چاپ  چهل و یک 1394

دقیقا هشت ماه است که کتاب را خریده‌ام و منتظر یک فرصت خوب و یک مکان دنجم تا سراغ این 600 صفحه بروم. نه فرصت خوب پیدا می‌شود و نه مکان دنجی وجود دارد. پس ناچاراً دست به کار می‌شوم و به شیوه‌ی خودم کتاب را جیره‌بندی می‌کنم و هر روز به اندازه‌ی پنجاه صفحه برای خودم زمان و مکانی ناب می‌آفرینم. در ابتدا همه چیز کند است. کند پیش می‌روم، به بعضی نقاط کتاب که می‌رسم نیاز دارم کتاب را ببندم و بعد از کمی تحلیل باز ادامه دهم. بعضی روزها باید بنشینم به ربط بین "یکِ من"، "یکِ او" فکر کنم. "من" و "او" را شناسایی کنم. کم‌کم سرعتم بیشتر می‌شود. ولع خواندن و فهمیدنم هم همینطور. برای همین، هر روز جیره‌ی دو روز را می‌خوانم. بعضی روزها اصلا نمی‌خوانم و روز آخر سه جیره‌ی باقی‌مانده را سر می‌کشم...

نمی‌دانم این کتاب را چطور باید معرفی کرد. اصلا این کتاب را باید معرفی کرد؟

دوست ندارم بنشینم، و مثل معرفی سایر کتاب‌ها بگویم " آنچه در این کتاب اتفاق افتاده، در زمان رضا‌خان و کشف حجاب بوده است و...".

دوست دارم به جای تمام چیزهایی که می‌توانم در مورد این کتاب بگویم و ترجیح می‌دهم نگفته بماند، بسنده کنم به اینکه: "حاج فتاحی بود و نوه‌ای به نام علی، دوستی به نام کریم و مالکِ آبشاری قهوه‌ای و هم‌چون یاسی به نام مه‌تاب".

دوست ندارم بگویم داستان در مورد چیست و از چه قرار است. دوست دارم به جایش کلیدواژه‌وار بگویم: "از ایران تا پاریس، از زندگی تا مرگ، از چرخش دور دنیا تا چرخش دور خود و رسیدن به مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا".

همین!

 

- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم از آدم چیزی خواست، لطفش به این است که بی‌حکمت و بی‌ پرس‌و‌جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده‌ای، نه به خاطر لوطی‌گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن‌وقت چه؟ انجام نمی‌دهی؟ (صفحه 113)

- تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم‌تر می‌شود، دل است! دلِ آدمی‌زاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره‌اش در بیاید. (صفحه 138)

- حیوان ضاحک... این که می‌گویند حیوان ناطق عوضی است. خیالت مورچه‌ها با هم حرف نمی‌زنند؟ ندیده‌ای وقتی توی صف به هم می‌رسند، دو ساعت می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند؟ پایانه‌های عصبی و گیرنده‌های شیمیایی! حرف مفت است. می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند. آن‌ها هم نطق دارند... آدم و حیوان فقط در خندیدن توفیر می‌کنند. آدم‌ها - اگر آدم باشند- می‌فهمند که به همه چیز بایست خندید. انما الحیوه الدنیا لعب و لهو... (صفحه 163)

- نگاهش کردم. اشک در چشمان سیاهش حدقه زده بود و قطره قطره مثل مروارید از آن پوست سیاه فرو می‌چکید. دیگر نه اضمحلال بود، نه گوریل، نه سیاه‌طور... دامادمان بود، ابوراصف... (صفحه 432)

- هر زمانی که فهمیدی مه‌تاب را فقط به خاطرِ مه‌تاب دوست داری با او وصلت کن! (صفحه 554)

 

* به نظرم این داستان حیف می‌شد، اگر توسط نویسنده‌ای دیگر نوشته می‌شد...

** این یک خط را به اندازه‌ی چندین صفحه به‌به و چه‌چه در مورد توانایی امیرخانی در نویسندگی در نظر بگیرید.

*** دوست دارم در مورد این کتاب رو‌در‌رو با کسی که آن را خوانده است حرف بزنم. هضم یک تنه‌ی آن، هم انرژی‌بر و زمان‌بر است و هم دشوار.

**** یکی از معدود جاهایی که زیر سوال بردن مسائل زیستی، بسیار به من چسبید، در این کتاب بود!

***** مفاهیم پراکنده شده در تمام صفحات، من را یاد بخشی از کتاب تهران در بعدازظهر مستور انداخت. مستور در جایی از یکی از داستان‌ها انواع مراتب دوست داشتن را بیان می‌کند، منِ او ، و آنچه درویش از علی خواست، من را یاد والاترین نوع دوست داشتن طبقه‌بندی شده بر اساس مستور انداخت.

****** از 20 به این کتاب 20 می‌دهم.

******* باز هم به‌به...

 

 

۵ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۲
مهدیه عباسیان

نمی‌دانم تا به حال در مورد بیوتروریسم چیزی شنیده‌اید یا نه. اما این را می‌دانم و مطمئنم که داغ بودن چنین بحثی و جلب کردن توجه تمام اساتید، دانشگاه‌ها و دانشگاهیان نشان از مهم، جدی و پرخطر بودن آنچه دارد که ناخواسته درون آن قرار گرفته‌ایم یا ناخواسته درون آن قرارمان داده‌اند!

وقتی در جریان چنین مسائلی قرار می‌گیری و وقتی که حتی درس و مشقت هم با آنچه که می‌فهمی در یک راستا است و وقتی که بیشتر به عمق فاجعه پی می‌بری، می‌شوی یکی مانند دکتر علی کرمی و با آب و تاب فراوان، با حرص و خواهش، با دل‌سوزی و التماس از همه می‌خواهی تا حتی شده به اندازه‌ی سر سوزنی در این مورد بیشتر بدانند، بیشتر مراقبت کنند و در جهت آگاهی سایرین بیشتر بکوشند...

دکتر کرمی نقدی نوشته است بر کتاب Altered Genes, Twisted Truth. آن را بخوانید و کمی بیشتر در مورد این موضوع بسیار مهم و حیاتی بدانید...

دریافت

 

 

۱۳ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۵:۴۲
مهدیه عباسیان

جایی به نام تاماساکو

عنوان: جایی به نام تاماساکو
نویسنده: فلامک جنیدی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1390

کتاب را که دستت می‌گیری و شروع می‌کنی به خواندن، اولین چیزی که تو را شگفت‌زده می‌کند این است که آیا واقعا همین فلامک جنیدی خودمان است که این داستان‌ها را نوشته؟ داستان به داستان که پیش می‌روی، از گوشواره‌هایی با نگین فیروزه گرفته، تا جای خوشِ قاب عکس‌ها روی دیوار، همه‌شان هستند، جومپا لاهیری، سام شپارد، رضا قاسمی و بقیه، مراقبت از خود در برابر چیزهای آسیب‌رسان، چیزی از قلم نیافتاده؟، گربه‌های شهر من هر روز زیادتر می‌شوند و جایی به نام تاماساکو همان‌طور که سیر تکاملی داستان‌ها و فضاپردازی‌ خودنمایی می‌کند، فضای به شدت مدرن، رخوت، افسردگی و درماندگی زنان (که محور اصلی کتاب هستند) و فضاهای بسته‌ای که حس خفگی را به تو القا می کنند، دلت را می زند.

 

- این روزها خیلی می‌خوابید. دوست نداشت این اندازه بخوابد، ولی خیلی چیزهای دیگری هم بود که دوست نداشت. از پس آن‌ها هم بر نمی‌آمد. پس چرا بی خود بند این یکی شود.

 

* داستان‌های "مراقب از خود در برابر چیزهای آسیب‌رسان" و "گربه‌های شهر من هر روز زیادتر می‌شوند"، را دوست داشتم.

 

 

۲ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۷
مهدیه عباسیان

آرام و قرار ندارم که ندارم. نه می‌توانم درس بخوانم، نه درست و درمان امتحان بدهم. نه توی جلسه حواسم هست و جواب سوال‌های استاد را دقیق می‌دهم. نه یادم می‌ماند که برای چی بیرون رفته‌ام. هی می‌نشینم و فکر می‌کنم. به چی؟ خودم هم نمی‌دانم. به هیچ. ذهنم را خلأ پر کرده. نه می‌دانم مشکلم چیست، نه می‌دانم آیا اصلا مشکلی هست؟ بی‌قراری‌ام بیشتر می‌شود. روز به روز. لحظه به لحظه. نفس به نفس. دوام آوردن مشکل می‌شود. پناه می‌برم به راه رفتن. از این خیابان به آن خیابان. از این منطقه به آن منطقه. درست نمی‌شود که نمی‌شود. از این طبقه به آن طبقه. از این اتاق به آن اتاق. می گویم و می‌خندم و ریسه می‌روم. می‌شورم و می‌پزم و مرتب می‌کنم. نمی‌شود. تلفن را برمی‌دارم و شماره آن‌کس را می‌گیرم که نگفته و ندیده همه چیز را می‌فهمد. حرف می‌زنیم ولی این‌بار از چارچوب احوال‌پرسی به درد نخور کلیشه‌ای بیرون نمی‌زنیم. او منتظر است تا من بگویم و من منتظر، تا نگفتنی‌ها را نگفته بفهمد. می‌فهمد و به رویم نمی‌آورد. من ولی دنبال راهی برای به رو آوردن‌ام. راهی برای فهمیدن اینکه چه مرگم است؟ چرا این‌قدر راحت و باور نکردنی قید لحظه‌هایی را که با چنگ و دندان به دست آورده‌ام ، می‌زنم؟ دنبال گزینه‌ی دیگری می‌گردم. می‌روم بست می‌نشینم کنار یار قدیمی. زل میزنم در چشم‌هایش. او هم دست کمی از من ندارد. بی‌قراری‌ام را که هر لحظه یک جور خاص خودنمایی می‌کند، مخفی می‌کنم و سعی می‌کنم آرامش اندکی که جواب‌گوی طوفان شدید درونم نیست را به او منتقل کنم. تهی‌تر از قبل بر‌می‌گردم به خانه اول. وقتی همه خوابند، دست به قلم می‌شوم و می‌نویسم و می‌نویسم. آن‌قدر می‌نویسم و خط می‌زنم، می‌نویسم و پاره می‌کنم که دستگیرم می‌شود قضیه از چه قرار است. خودم برای خودم رو می‌شوم. خودِ خسته‌ی تنهای منتظرِ لعنتی‌ام. دست به دامن خدا می‌شوم. که حالا که می‌دانم چرا بی‌قرارم، بیا آرامم کن. بیا و با من راه بیا. بیا و برای جبران تمام نه گفتن‌ها، تمام نمی‌شود گفتن‌ها، یک بار هم که شده، برای خاطر من رنجور ِ افسرده‌ی درونم، با من همراه شو. خدا می‌شنود ولی او هم کاری نمی‌کند. او هم می‌نشیند و دست روی دست می‌گذارد تا بی‌قرارتر شوم. و بی‌قرارتر می‌شوم.

نمی‌دانم از آخرین باری که گریه کرده‌ام چند روز گذشته است. بیست روز. سی روز. دو ماه. فقط این را می‌دانم که چشمه‌های همیشه خروشانم خشکیده‌اند و نمی‌توانم از آن قطره‌های شور اعجاب‌آور برای آرام شدن کمک بگیرم. ماه رمضان می‌آید. دستم به هیچ‌جا بند نیست. دست به دامان خدا می‌مانم. روزه می‌گیرم و بی‌کلام با خدا حرف می‌زنم. خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم، اصرار می‌کنم تا فراهم کند آنچه را که می‌خواهم. احساس می‌کنم دلش برایم می‌سوزد. احساس می‌کنم از بی‌قراری‌ام بی‌قرار شده و با چشم‌هایی پر اشک دائم نگاهم می‌کند. نگاهم می‌کند و من از نگاهش آرام‌تر می‌شوم. از این که کسی هست که بداند در درونم چه خبر است، چه دردی می‌کشم، بداند که من نخواستم که اینجا باشم ولی هستم، حالم بهتر می‌شود. شب‌‌های قدر نزدیک‌اند. مامان می‌گوید خیلی دعا کن. از خدا بهترین‌ها را بخواه. اما بهترین‌ها از نظر من فقط یک چیز است. من همان را می‌خواهم. هر شب برایم شب قدر می‌شود. هر شب می‌نشینم و از خدا بهترین را می‌خواهم و می‌خواهم. و کم‌کم بی‌حس  می‌شوم. هیچ حسی ندارم. نه نگران می‌شوم، نه غصه می‌خورم، نه چیزی واقعا ناراحتم می‌کند و نه اتفاقی از درون خوشحالم. چیزی در درونم یخ زده است که نمی‌گذارد هیچ چیزی را حس کنم.

بار سفر ‌می‌بندم و راهی ترمینال ‌می‌شوم. توی اتوبوس می‌نشینم. همسفرم یک پیرزن خوش‌صحبت است. شروع می‌کند به حرف زدن در مورد اوضاع نابه‌سامان جامعه. می‌گوید تو که درس‌خوانده‌ای به نظرت چه باید کرد؟ می‌خواهم بگویم منِ درس خوانده مثل چی در اوضاع نابه‌سامان درونم گیر کرده‌‌ام مادر جان. ولی به جایش، سری تکان می‌دهم و می‌گویم چی بگم؟

نگاهم می‌کند و می‌گوید چه می‌شود گفت؟ نگاه کن. هیچ کس روزه نیست. ببین. دیدی؟ یک ساعت تا افطار مونده. خب صبر کن اون وامونده را یک ساعت دیگه بخور.

یک ساعت با صحبت‌ها و غرغرهای پیرزن می‌گذرد. دو تا شکلات از توی کیفش درمی‌آورد، یکی‌اش را به من می‌دهد و  قبول باشه می‌گوید. برای افطار چیزی همراهش نیست. دو تا ساندویچ کوچک کوکو دارم. یکی‌اش را به او می‌دهم. صمیمی‌تر می‌شود. از خودش می‌گوید و بچه‌ها و نوه‌هایش و افطار می‌کنیم. سرش را تکیه می‌دهد به پنجره و چشم‌هایش را می‌بندد. انگار که خوابیده. چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم. تکان که نمی‌خورد از خوابیدنش مطمئن می‌شوم و هندزفری را از توی کیفم در‌ می‌آورم و پناه می‌برم به موسیقی. سرم را تکیه می‌دهم به صندلی و چشمانم را می‌بندم. معلقم. در اتوبوس. در جاده. در آهنگی که پخش می‌شود، در خودِ نابه‌سامانم و خواب و بیداری. پیرزن به کتفم می‌زند و صدایم می‌کند. پلک‌هایم آن‌قدر سنگین‌اند که بازکردنشان محال است. دوباره صدایم می‌کند و می‌گوید کارت دارم. تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم درون پلک‌هایم و نصفه و نیمه بازشان می‌کنم. یک تسبیح گرفته جلویم و می‌گوید بگیرش. تسبیح را می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. لبخند می‌زند و می‌گوید صد بار این ذکری که می‌گم رو بگو و بعد از خدا همون چیزی که تو ذهنت هست رو بخواه. بعد از صدبار این‌طوری صداش کردن، نه نمی‌گه و صاف همون چیزی که می‌خوای رو می‌ذاره تو دامنت.

هندزفری را از زیر روسری بیرون می‌کشم و به تسبیح نگاه می‌کنم. ذکر می‌گویم و ذکر می‌گویم. هر دانه تسبیح را که می اندازم پایین، هر باری که ذکر می‌گویم، یک بار به آنچه که در انتها از خدا خواهم خواست، فکر می‌کنم. از آنچه می‌خواهم مطمئنم. مطمئن ِمطمئن. به دانه‌ی آخر می‌رسم. چشم‌هایم را می‌بندم تا آن را از خدا بخواهم. ولی ... ولی نمی‌توانم. دیگر نمی‌خواهم‌اش. نمی‌دانم چه بخواهم. باورم نمی‌شود. فکر می‌کنم. با خودم کلنجار می‌روم. سر خودم داد می‌زنم که بخواه آن لعنتی را. ولی زور که نیست. نمی‌توانم بخواهم‌اش و از این نتوانستن هم مطمئنم.

از خدا می‌خواهم هرآنچه که مشغولم کرده است را از دلم بیرون کند. همین. و هنوز جمله‌ام تمام نشده است که حسی خوب در تمام وجودم گسترش می‌یابد و آرام می‌شوم.

 

 

 

۷ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
مهدیه عباسیان

فریبا وفی

به یکی از دوستان قول داده بودم که حتما یک روز در انقلاب‌گردی همراهی‌اش کنم. نزدیک شدن وعده‌ی دیدار را به فال نیک گرفتم تا خودم را به یکی دو جلد کتاب مهمان کنم. در کتاب فروشی که بودم، ناگهان با بی‌باد، بی‌پارو مواجه شدم. هرچند که عقیده دارم وفی رمان‌نویس بهتری است اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم قید جدیدترین کتابش را، حتی اگر مجموعه داستان باشد، بزنم. این کتاب را هم روی چند کتاب‌ دیگری که مدت‌ها ذهنم را برای خواندنشان صابون زده بودم، گذاشتم و به صندوق رفتم. ناگهان فکری به ذهنم رسید. دوباره سراغ قفسه کتاب‌ها رفتم و اولین کتاب وفی را با هدف مقایسه بین نوشته‌هایی که بیست سال فاصله بین‌شان است، به کتاب‌های انتخابی‌ام اضافه کردم.

 در عمق صحنه

عنوان: در عمق صحنه
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 92
سال نشر: چاپ اول 1375- چاپ پنجم 1390

در عمق صحنه اولین مجموعه داستان فریبا وفی است. شامل 14 داستان کوتاه، که طبق معمول درون‌مایه اکثر آن‌ها آنچه که بر زنان و در درونشان می‌گذرد، می‌باشد. داستان اول (مادرم پشت شیشه) تعلیق لازم برای داستان‌های دیگر را ایجاد می‌کند. طوری‌که بی‌درنگ و بی‌شک سراغ داستان‌های بعد می‌روی و احساس می‌کنی "مجموعه داستان" روی جلد فقط راهی برای گمراه کردن خواننده بوده است. چون هرچه جلوتر می‌روی شخصیت‌ها پازل‌وار یکدیگر را تکمیل می‌کنند و تصویر جامع‌تر و کامل‌تری از آنچه که می‌خوانی برایت فراهم می‌کنند. اما این سیر صعودی در تمام کتاب ادامه نمی‌یابد. در بعضی از داستان‌ها نوع نگارش، جملات و محتوا نه تنها روند نزولی پیدا می‌کنند، بلکه به گونه‌ای فرساینده باعث می‌شوند که کتاب را کنار بگذاری و با خودت فکر کنی نشر چشمه و این داستان‌ها؟! ولی توجه بیشتر به اولین اثر یک نویسنده و بیست سالِ پیش، باعث می‌شود دوباره سراغ کتاب بروی و با ترفندهایی مثل اینکه تا این کتاب تمام نشود، خبری از کتاب‌های دیگر نیست، آن را به انتها برسانی.

به طور خلاصه می توان گفت که وفی در اولین کتابش گذری به عمق صحنه‌ی زندگی افرادی (اکثرا زنانی) زده است که جبر زندگی و عکس‌العمل‌های نادرست، آن‌ها را به نارضایتیِ حال و عکس‌العمل‌های نادرست‌تر سوق داده است.

 

- به آبجی اشرف گفتم می‌رم خونه کتابامو بیارم. بهش دروغ گفتم. اگه می‌گفتم میخوام عکسای مامانو از تو آلبوم وردارم نمی‌ذاشت. دهنشو کج می‌کرد و یه چیزی هم بهم می‌گفت. آخه مامان من زن بابای اونه. از وقتی هم مامان افتاده اون تو، چشم دیدنشو نداره. (صفحه 7)

 


بی باد بی پارو

عنوان: بی‌باد، بی‌پارو
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 135
سال نشر: چاپ اول 1395

جدیدترین اثر وفی شامل 12 داستان کوتاه است، که به طرز جالبی اشتراکات زیادی با اولین کتاب او دارد. رد پای زنانی که به کهولت رسیده‌اند در بین داستان‌های این کتاب هم دیده می‌شود. در دل داستان‌ها، منشأ ترس‌ها، ناکامی‌ها و تقلای عجیب و گه‌گاه غریب شخصیت‌ها برای غلبه بر روند رو به زوال زندگی به خوبی به تصویر کشیده شده است. شخصیت‌هایی که مثل همیشه بیشتر با خودشان حرف می‌زنند و با وجود گرفتار بودن در دام روزمرگی‌ها، دنبال راهی برای نجات‌اند. باز هم می‌گویم که به نظرم رمان‌های وفی صدها پله بالاتر از داستان‌های او هستند ولی وقتی این کتاب را، بعد از در عمق صحنه، دستت می‌گیری خیالت راهت می‌شود که این خود ِ خود وفی است. انگار که در کتاب اولش کسی دیگر دست‌نوشته‌های خودش را با نام او در معرض دید همگان گذاشته بود. جمله‌بندی‌ها، نوع بیان مفاهیم، نوع آغاز و پایان داستان‌ها نه تنها پختگی بیست ساله، که قوام آمدن نوشته‌هایش را هم به رخ می‌کشد.

 

- من و مادرم از آن‌هایی نبودیم که به هر بهانه بپرند بغل هم و دم‌به‌دقیقه قربان صدقه‌ی هم بروند. خانم صدری سر در نمی‌آورد.

" پس از کجا می‌فهمید که چقدر به هم محبت دارید؟ یه مثقال یا یه انبار"

"خُب، از رفتارمون."

"شما که مهمترین رفتارو از رابطه‌تون حذف کردید."

بعد هم از انواع محبت گفت. محبت لمسی، کلامی و چشمی.

" بیان عشق به اندازه خود عشق مهمه. آدما به بیان کردن و بیان شدن احتیاج دارند." (صفحه 45)

- دو هفته پیش بچه‌های مدرسه داشتند شعری رو به آواز می‌خوندند. برای جشن آخر سال تمرین می‌کردند. شاعر با آواز می ‌پرسید کی می‌تونه قایق بادی رو برونه بی‌باد، کی می‌تونه قایق پارویی رو جلو ببره بی‌پارو. خود شاعر جواب می‌داد من نمی‌تونم، نه من و نه کس دیگه‌ای که از دوست جدا بشه. یک دفعه وسط شعر اشکم سرازیر شد. بچه‌ها وقتی دیدند گریه می‌کنم دیگه نخوندند. (صفحه 57)

- طاقت نمی‌آورم. زنگ می‌زنم. شمسی گوشی را بر می‌دارد.

"سوگل بیرونه آره؟" جواب نمی‌دهد.

"هنوز نیومده؟"

از صداش پیداست کلافه است. "چیزی بهت گفته؟"

"نه."

"پس از کجا می‌دونی؟"

می‌خواهم بگویم مرده‌شور این وابستگی را ببرد که وقتی یکی درد دارد آن یکی هم دارد. یکی بدبختی دارد آن یکی حتی بدبخت‌تر است و آب خوش از گلویش پایین نمی‌رود. کابوس شما کابوس منم هست. دیوانگی‌تان مال منم هست. چه طور می‌توانم بخوابم؟ اما زود خودم را جمع و جور می‌کنم...

"نگران شدم، همینجوری" (صفحه 91)

 

 

۳ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۵:۱۱
مهدیه عباسیان

نوای اسرارآمیز

عنوان: نوای اسرار آمیز
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم:شهلا حائری
نشر: قطره
تعداد صفحات: 96
سال نشر: چاپ اول 1385 - چاپ چهاردهم 1395

اشمیت برایم جزو آن دسته از نویسندگان است که بدون هیچ شکی و با اعتماد صد‌در‌صد سراغ کتاب‌هایش می‌روم. آن‌قدر به توانایی‌اش در توصیفات خوب و به کار گرفتن ذهن خواننده ایمان دارم، که ناخودآگاهم راه رهایی از خستگی و آشفتگی امتحاناتِ تمام نشدنی را اشمیت‌خوانی تشخیص می‌‌دهد و زمانی به خودم می‌آیم که بیش از نیمی از کتاب را خوانده‌ام.

نویسنده‌ای نامدار به نام زنورکو که جایزه‌ی نوبل ادبی را گرفته است، تنها در جزیره‌ای در دریای نروژ زندگی می‌کند. او شدیدا مردم‌گریزانه به زندگی خود ادامه می‌دهد و به هیچ وجه راضی با دیدار با هیچ فرد و روزنامه‌نگاری نمی‌شود. اما فردی به نام لارسن که خود را روزنامه‌نگار معرفی می‌کند بالاخره موفق می‌شود با او دیدار کند تا در مورد آخرین کتاب او که به موضوعی کاملا متفاوت پرداخته، صحبت کند. بیست کتاب قبلی زنورکو در مورد مسائل فلسفی بودند ولی او به یک‌باره در کتاب بیست‌و‌یکم از عشق حرف می‌زند و سروصدایی عظیم بر پا می‌کند. نوای اسرارآمیز نمایشنامه‌ای در یک پرده است که به بازی بی‌رحمانه‌ی موش و گربه‌‌ای تبدیل می‌شود و رابطه‌ مرموز بین این دو فرد را با فراز و فرودهایی به جا و غافل‌گیرکننده به تصویر می‌کشد.

 

- انسان‌ها ممنوعیت را خلق کردند. مثل سوارکارهای مسابقه‌ی پرش از مانع، به نظرشون رسید که جاده‌ی پر‌مانع کمتر کسل‌کننده است. ممنوعیت در آن ها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی را به وجود آورد. ولی آدم از این‌که همیشه از همون کوه بالا بره خسته می‌شه. پس آدم‌ها خواستند چیزی پیچیده‌تر از فسق و فجور به وجود بیارن، در نتیجه غیرممکن را آفریدند یعنی عشق رو. (صفحه 25)

- لذت در لحظه است، زودگذره، سطحیه، زود هم از بین می‌ره. در حالی که عشق تداوم داره. یعنی بالاخره محکمه، پر‌ تلاطمه، پابرجاست! عشق زمان را به ابعاد یک داستان می‌بره، مرحله‌های مختلفی درست می‌کنه، پا پیش گذاشتن داره، رد کردن داره، غم و غصه، آه و ناله، شادی، رنج، بالا پایین داره، خلاصه عشق جذابیت راه‌های پر‌پیچ و خم و داره. (صفحه 26)

- از وجود شما یک رایحه‌ای به مشام می‌رسه، بوی زننده‌ی زندگی یکنواخت. بوی دمپایی، آبگوشت، زیرسیگاری تمیز، چمن مرتب و ملافه های خوشبو... در شما نمی‌بینم که خطر کنید تا به خوشبختی متفاوتی از خوشبختی سایرین برسید. همه چیز طبق قاعده و عبوس است. (صفحه 35)

- ریشه‌ی نفرت هیچوقت خود نفرت نیست، چیز دیگه‌ای رو بیان می‌کنه... رنج، ناکامی، حسادت، اضطراب... (صفحه 36)

- در عشق و عاشقی‌های آتشین همه به هم قول ابدیت می‌دن، اما این ابدیت خیلی زود می‌گذره. ... مثل اینه که قول بدین همیشه تب داشته باشید. برای این‌که عشقمون محکم شه جدایی را بهش تحمیل کردم. (صفحه 49)

- روزمرگی دیوارهای فاصله رو برنمی‌داره، برعکس دیوارهای عظیم نامرئی به وجود می‌‌آره، دیوارهای شیشه‌ای، که هر روز بلندتر می‌شن، در طول سال‌ها ضخیم‌تر می‌شن و زندانی درست می‌کنن که توش آدم‌ها هر روز همدیگه رو می‌بینن ولی دیگه هیچوقت به هم نمی‌رسن. (صفحه 62)

 

* کتاب خوب و دوست‌داشتنی‌ای بود. وقتی که شروع به خواندن کتاب کردم هر لحظه امکان داشت خوابم ببرد ولی آن‌قدر عالی کلمات کنار هم چیده شده بودند و آن‌قدر به جا، اشمیت شوکه‌ام کرد که کتاب را تا انتها خواندم.

** سرگرم شدن با این کتاب در ابتدا باعث شد حس گنگ امتحان سخت و مبهم آنزیمولوژی را فراموش کنم. ولی جمله آخر کتاب و انتهای دور از ذهن آن کاری کرد، که به حالت اولیه برگردم و فضاهای سیناپسی‌ام حداقل میزان سروتونین و دوپامین را تجربه کنند.

*** نشر قطره را برای اینکه می‌شود به توضیحات پشت جلدش اعتماد کرد، دوست دارم.

 

۲ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۰
مهدیه عباسیان

سنگی بر گوری

عنوان: سنگی بر گوری
نویسنده: جلال آل‌احمد
نشر: سیامک
تعداد صفحات: 95
سال نشر: چاپ اول 1360 - چاپ دوم 1376

 ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت است. اما آیا کار به همین جا ختم می‌‌شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می‌دهند که چرا کمیتِ واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری، و روزی است خوش، و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند، و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفته‌ی آن زن می‌افتی -دختر خاله‌ی مادرم- که نمی‌دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که: تو شهر، بچه‌ها توی خانه‌های فسقلی نمی‌توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته‌اید. و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق می‌کند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین!

آل‌احمد به همین منوال با زبانی ساده، صمیمی و البته جسورانه در مورد زندگی بی فرزند خود با سیمین دانشور، احساسات، حسرت‌ها و تجاربشان سخن می‌گوید. در بخش‌هایی از این روایت ناباورانه حقایقی را آشکار می‌کند و در کنار آن‌ها گذری هم به مسائل اجتماعی می‌زند. 

 

- حالا دیگر بحث از این‌ها گذشته. از اینکه ما سنگ‌ها را با خودمان وا کندیم و تن به قضا دادیم و سرمان را به کارمان گرم کرده‌ایم که به جای اولادنا... اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همه‌ی روابط و رفت و آمدها و مسئولیت‌های خودشان چطور می‌توانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و موسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده‌اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول می‌بینی. آخر ما با همین درآمد فعلی می‌توانسته‌ایم تا سه چهار تا بچه بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود، قابلیت پدر و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکار مانده؟ عین عضوی که اگر بیکار ماند فلج می‌شود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرت‌های دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیت بکنی، به دردی بلرزی، خودت را به خاطر کسی فراموش کنی، و خودخواهی ات را و دردسرهایت را... فکرش را که می کنم می بینم آخر باید یک چیزی - نه - یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همه‌ی چیزها را آزموده‌ایم و همه‌ی ایده‌آل‌ها را. اما کدام ایده‌آل‌ است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی - به پایش پیر کنی-.

 

* آل‌احمد این کتاب را به صورت یادداشتی در دوران زندگی‌اش نوشته بود و چندین سال پس از مرگش سیمین تصمیم به انتشار آن می‌گیرد. نکته‌ی قابل توجه برایم این بود که آنچه که در این کتاب شرح داده شده است، وقایعی‌ست مربوط به بیش از سی و پنج سال قبل. ولی پس از گذر این همه سال، اشتراکات زیادی در آنچه افراد در موقعیت‌های مشابه تجربه می‌کنند، وجود دارد.

 

 

۹ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۹
مهدیه عباسیان