منِ او - رضا امیرخانی
نویسنده: رضا امیرخانی
نـشر: افق
تعداد صفحات: 600
سال نشر: چاپ اول 1378- چاپ چهل و یک 1394
دقیقا هشت ماه است که کتاب را خریدهام و منتظر یک فرصت خوب و یک مکان دنجم تا سراغ این 600 صفحه بروم. نه فرصت خوب پیدا میشود و نه مکان دنجی وجود دارد. پس ناچاراً دست به کار میشوم و به شیوهی خودم کتاب را جیرهبندی میکنم و هر روز به اندازهی پنجاه صفحه برای خودم زمان و مکانی ناب میآفرینم. در ابتدا همه چیز کند است. کند پیش میروم، به بعضی نقاط کتاب که میرسم نیاز دارم کتاب را ببندم و بعد از کمی تحلیل باز ادامه دهم. بعضی روزها باید بنشینم به ربط بین "یکِ من"، "یکِ او" فکر کنم. "من" و "او" را شناسایی کنم. کمکم سرعتم بیشتر میشود. ولع خواندن و فهمیدنم هم همینطور. برای همین، هر روز جیرهی دو روز را میخوانم. بعضی روزها اصلا نمیخوانم و روز آخر سه جیرهی باقیمانده را سر میکشم...
نمیدانم این کتاب را چطور باید معرفی کرد. اصلا این کتاب را باید معرفی کرد؟
دوست ندارم بنشینم، و مثل معرفی سایر کتابها بگویم " آنچه در این کتاب اتفاق افتاده، در زمان رضاخان و کشف حجاب بوده است و...".
دوست دارم به جای تمام چیزهایی که میتوانم در مورد این کتاب بگویم و ترجیح میدهم نگفته بماند، بسنده کنم به اینکه: "حاج فتاحی بود و نوهای به نام علی، دوستی به نام کریم و مالکِ آبشاری قهوهای و همچون یاسی به نام مهتاب".
دوست ندارم بگویم داستان در مورد چیست و از چه قرار است. دوست دارم به جایش کلیدواژهوار بگویم: "از ایران تا پاریس، از زندگی تا مرگ، از چرخش دور دنیا تا چرخش دور خود و رسیدن به مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا".
همین!
- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم از آدم چیزی خواست، لطفش به این است که بیحکمت و بی پرسوجو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت دادهای، نه به خاطر لوطیگری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آنوقت چه؟ انجام نمیدهی؟ (صفحه 113)
- تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دل است! دلِ آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش تا شیرهاش در بیاید. (صفحه 138)
- حیوان ضاحک... این که میگویند حیوان ناطق عوضی است. خیالت مورچهها با هم حرف نمیزنند؟ ندیدهای وقتی توی صف به هم میرسند، دو ساعت میایستند و حال و احوال میکنند؟ پایانههای عصبی و گیرندههای شیمیایی! حرف مفت است. میایستند و حال و احوال میکنند. آنها هم نطق دارند... آدم و حیوان فقط در خندیدن توفیر میکنند. آدمها - اگر آدم باشند- میفهمند که به همه چیز بایست خندید. انما الحیوه الدنیا لعب و لهو... (صفحه 163)
- نگاهش کردم. اشک در چشمان سیاهش حدقه زده بود و قطره قطره مثل مروارید از آن پوست سیاه فرو میچکید. دیگر نه اضمحلال بود، نه گوریل، نه سیاهطور... دامادمان بود، ابوراصف... (صفحه 432)
- هر زمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطرِ مهتاب دوست داری با او وصلت کن! (صفحه 554)
* به نظرم این داستان حیف میشد، اگر توسط نویسندهای دیگر نوشته میشد...
** این یک خط را به اندازهی چندین صفحه بهبه و چهچه در مورد توانایی امیرخانی در نویسندگی در نظر بگیرید.
*** دوست دارم در مورد این کتاب رودررو با کسی که آن را خوانده است حرف بزنم. هضم یک تنهی آن، هم انرژیبر و زمانبر است و هم دشوار.
**** یکی از معدود جاهایی که زیر سوال بردن مسائل زیستی، بسیار به من چسبید، در این کتاب بود!
***** مفاهیم پراکنده شده در تمام صفحات، من را یاد بخشی از کتاب تهران در بعدازظهر مستور انداخت. مستور در جایی از یکی از داستانها انواع مراتب دوست داشتن را بیان میکند، منِ او ، و آنچه درویش از علی خواست، من را یاد والاترین نوع دوست داشتن طبقهبندی شده بر اساس مستور انداخت.
****** از 20 به این کتاب 20 میدهم.
******* باز هم بهبه...