رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

رک و پوست کنده

عنوان: رک و پوست کنده
نویسنده: آسیه جوادی (ناستین)
نشر: آموت
تعداد صفحات: 176
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ سوم 1391

بین قفسه های کتاب فروشی راه می روم و دنبال کتابی خاص از گلی ترقی می گردم. نویسندگان ایرانی در پایین ترین قفسه هستند. اول فریبا کلهر را می بینم و بعد گلی ترقی را. ولی خبری از آن کتاب که می خواهم نیست. حالا که نصفه و نیمه کف کتاب فروشی نشسته ام، تصمیم می گیرم عنوان بقیه ی کتاب ها را بخوانم و ببینم آن پایین چه خبر است. آن هایی را که جذاب اند بر می دارم، ورق می زنم، چند خطی از دل کتاب را می خوانم و دوباره سرجایشان می گذارم. یک دفعه نام رک و پوست کنده حرکت سریع چشم هایم را متوقف می کند. کتاب را برمی دارم. اول پشت جلد را می خوانم و بعد مقدمه را. دلم نمی خواهد دست از مطالعه بکشم. ولی نمی شود همچنان سد معبروار آن جا نشست. کتاب را می خرم و از کتاب فروشی بیرون می آیم. 

نوشته پشت جلد:

اگر مردان می دانستند که دل زنان چه آسان نرم می شود این همه دعوا و طلاق نبود. گاهی یک شاخه گل و از آن مهم تر نگاهی، جمله ای به موقع می تواند کار گردنبند گران بهایی را بکند که شاید هرگز به گردن آویخته نشود. نمی فهمم که چرا برای آن ها راحت تر است که از پول مایه بگذارند تا از احساسشان...

و مقدمه و عناوین 54 بخش کتاب توقع ام را از آنچه که قرار است بخوانم بالا می برد. در راه برگشت با "آزارهای ما زنان" همراه می شوم، از ایده ی جالب حظ می کنم و توقعم بیشتر و بیشتر می شود. به خوابگاه که می رسم، 30 صفحه ی کتاب را خوانده ام. وقتی دوستان می خواهند نظرم را در مورد کتاب بگویم، طوری تعریف می کنم که تمایل به خواندن را در چشم هایشان می بینم.

شب خوابم نمی برد. به جای از این پهلو به آن پهلو شدن و درآوردن صدای گوش خراش تخت، بلند می شوم و به جای همیشگی ام، جلوی جاکفشی می روم و بی وقفه می خوانم و می خوانم. اما بخش های مختلف کتاب توقعم را برآورده نمی کند. برمی گردم به شناسنامه کتاب تا ببینم اصلا آسیه چند ساله است. فهمیدن اینکه با کسی طرفم که متولد سال 1325 است توقعم را باز هم بالا می برد. دوباره به دل بخش های مختلف بر می گردم. اما آن طور که باید، آن طور که دوست دارم، خواندنش نمی چسبد. دلم می خواهد بنشینم و از زبان خودم تمام کتاب را بازنویسی کنم.

آسیه جوادی در بخشی از مقدمه گفته است:

کاغذی بر می دارم، می نویسم به خانواده ام، به پدر، مادر، خواهر و برادرانم:

دیگر نمی خواهم فکر کنم که شما چه کرده اید؟ چه می کنید؟ چه کار دارید؟ تمام سال های دراز عمرم را با شما زندگی کرده ام. به شما فکر کرده ام. با غم ها و شادی هایتان بالا و پایین شده ام. دیگر بس است. لکه های قهوه ای پوستم، چروک های صورتم، بی فروغی چشم هایم، همه نتیجه تعلق خاطر است. دلم می خواهد بی تعلق به کسی، حتی به خودم ، باشم. می پندارید بزرگم کرده اید تا در هنگام نیاز به یاریتان بشتابم. می گویم من از شدت یاری دیگران به تنگ آمده ام. دوری از همه، شاید بتواند کمک کند تا به خودم یاری برسانم. ضعف من در این است که برای دیگران زاده شده ام. نمی توانم به دیگران بگویم نه. پس درمانم این است که گوشه دنجی بنشینم و فکر کنم که اگر تنهای تنها بودم، چگونه زندگی می کردم...

ترجیح می دادم بعد از خواندن چنین مقدمه ای و درون چنین عناوین انتخاب شده ای (الفت های ما زنان، پیری های ما زنان، پُزهای ما زنان، ترفندهای ما زنان، توقع های ما زنان، خست های ما زنان، خشم های ما زنان و ...) با محتواهای عام تر و دقیق تری مواجه می شدم. طوری که بشود عبارت ما زنان را یدک کشید. به نظرم آنچه که خواندم، تنها تعاریفی از زن در نگاه فردی به نام آسیه جوادی بوده است. و این گونه هر فردی چه زن و چه مرد می تواند خودکاری بردارد و از نگاه خودش رک و پوست کنده ای بیافریند.

 

- بعد از مدت ها امروز از خانه بیرون آمدم تا بروم دنبال کارهای بیمه که باید شخصا انجام می دادم. از توی پارک رد شدم. راه زیادی نرفته بودم اما نمی دانم چرا خسته شدم. روی نیمکت پارک نشستم تا اندکی خستگی در کنم. پیرمردی که در آن طرف نیمکت نشسته بود سر صحبت را باز کرد. از بیمه حرف زدیم، مرا راهنمایی کرد کجا بروم و چه کار بکنم. فکر کردم چه خوب شد آن آقا را دیدم. پاشدم بروم دیدم ساعت نزدیک دوازده و نیم است. تا من برسم اداره تعطیل شده است. برگشتم. وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت یک ربع به دو است. این اواخر چرا ساعت ها زود می گذرد. خب یک روز دیگر زودتر راه می افتم و یادم باشد از توی پارک رد نشوم. (پیری های ما زنان - صفحه 45)

- میان سالی دوره حساسی است. در این دوره فکر می کنیم ای وای! دیدی دیر شد، به جایی نرسیدیم و هیچ کاری نکردیم. آن وقت مثل آدمی خواب نما ناگهان دست به کارهای عجیب و غریب می زنیم. شروع می کنیم گیر دادن به همسرمان. بامی از بام او کوتاه تر گیر نمی آوریم. به نوبت دوستان و سپس بچه هایمان می شود. (مشکل های ما زنان - صفحه 153)

- یک روز بالاخره شروع کردم به نوشتن آن نامه، نوشتم از خستگی هام، از این که می توانستم چه بشوم و چه شدم، از آرزوها و شاید توهم هایم. از این که چقدر دلم برایش تنگ شده و تمام مدت به فکر او بوده ام. وقتی خواستم نامه ای را که نوشتنش آن همه سخت بود و پنجاه سال هم دیر شده بود را پست کنم، ماندم که نامه را برای چه کسی نوشته بودم. ( نامه های ما زنان - صفحه 156)

 

* ایده ی نهفته در کتاب را دوست داشتم. ولی به نظرم دست یابی به احوال زنان در کتاب های فریبا وفی که ادعایی مبنی بر رک و پوست کنده بودن در آن ها وجود ندارد، بیشتر به چشم می خورد.

** بارها شده است که با هدف خرید وسیله ای خاص بیرون رفته ام، حواسم با کتاب فروشی ها و کتاب ها پرت شده است و با چند کتاب برگشته ام. بارها شده است که تا قران آخر پول توی حسابم را کتاب خریده ام. بارها شده است که در اولویت بندی هایم بین کتاب و لباس، کتاب و هرچیز دیگر کتاب را انتخاب کرده ام. و هیچ گاه نشده است که از خرید کتابی پشیمان شوم. ولی این بار فکری خسته کننده که ناشی از حس گول خوردن توسط نوشته پشت جلد و مقدمه است دائم یادآوری می کند که 6000 تومان ضرر کرده ام!

 

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۹
مهدیه عباسیان

قصه های امیرعلی 1

عنوان: قصه های امیرعلی1
نویسنده: امیرعلی نبویان
نشر: نقش و نگار
تعداد صفحات: 168
سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ شانزدهم 1394

مدت ها بود که فکر می کردم به بیماری نادر "کوری چهره" یا "Prosopagnosia" که در آن فرد توانایی تشخیص دادن چهره سایر افراد - حتی نزدیکان - را ندارد، مبتلا هستم. این تصور زمانی قوت گرفت که بارها با افراد زیادی مواجه شدم که بسیار گرم و صمیمانه با من سلام و احوال پرسی و در مواردی روبوسی می کردند، در حالی من اصلا یادم نمی آمد که آن ها را می شناسم یا نه. یا در موارد بهتر، در صورت به یاد آوردن، نمی دانستم که آن ها جزو دوستان اند، یا فامیل؟! در دوران کارشناسی دیده بودمشان یا ارشد؟!

این دغدغه ی فکری وجود داشت تا اینکه دوستی به شدت دوست داشتنی این کتاب را به من هدیه داد. نام نویسنده کتاب برایم آشنا بود ولی جز آشنا بودن هیچ اطلاعات کمک کننده ی دیگری به ذهنم خطور نکرد. بعد از دیدار انرژی بخش با دوست عزیز، توی مترو مشغول خواندن کتاب شدم. تصویر نویسنده که در پشت جلد چاپ شده بود، شدیدا آشنا بود ولی بازهم یادم نیامد آن را کجا دیده ام. و از آن جا که تصمیم گرفته بودم مقدمه کتاب ها را بعد از پایان شان بخوانم، یک راست سراغ داستان ها رفتم و نزدیک به نیمی از کتاب را در مترو خواندم، در حالی که مطمئن بودم لحن نویسنده برایم بسیار آشناست.

چند شب قبل یادم آمد زمانی که با یکی دیگر از دوستان عزیز، بخش هایی از فینال لباهنگ خندوانه را می دیدیم این نام را شنیده ام. و آن موقع بود که با فکر کردن های بسیار متوجه شدم، امیرعلی کیست. و پس از خواندن کتاب و مطالعه ی مقدمه، به این موضوع پی بردم که آشنا بودن لحن، به علت تماشای "رادیو هفت" بوده است. زیرا در آن برنامه دقیقا قسمتی با عنوان "قصه های امیرعلی" وجود داشت که خود امیرعلی داستان هایش را می خواند. و حال داستان های امیر علی در چهار جلد در دسترس است.

جلد اول از بیست و هشت قسمت با روایاتی طنزگونه از وقایع روزمره تشکیل شده است که لحظات شاد، مفرح و متفاوتی را به وجود می آورد. در واقع فکر می کنم بهتر است به جای یک نفس خواندن کتاب، شبی یک قسمت از آن را برای تلطیف حال و احوال مطالعه کرد.

 

- سه روز به همین منوال گذشت تا قرار شد من به عنوان مذاکره کننده به منزل شان بروم تا زمینه بازگشت دوست فراری ام را فراهم کنم. عصر روز موعود، من و مهران راهی شدیم! استاد در کوچه منتظر ماند و من زنگ را فشار دادم و رفتم بالا. جمشیدخان که گویا اصلا منتظر بنده بود، بعد از یک سلام و احوال پرسی سرد، درحالی که پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود، شروع کرد به نصیحت کردن که به دلیل شکل خاص حرف زدنش، حضور یک مترجمِ همزمانِ خبره به شدت احساس می شد! و البته چون همسر محترمشان در اتاق تشریف داشتند، این مهم به عهده ایشان بود. با تمام شدن هر جمله جمشیدخان، بنده هاج و واج رو به مادر مهران می کردم تا افاضات ایشان را برایم به فارسی ترجمه کنند.

جمشیدخان فرمودند: "این یارو همه چی چی هستن!"

همسرش گفت: "بچه های این نسل همه بی خیالن."

 " چی رو که خودتون یارو کنین، فلان رو می دونین!"

" خودتون که پول در بیارین، قدرش رو می دونین."

" معلومه هر چقدر چی کنین، فلان تر می شه، ولی باید یارو کنین؟!"

"معلومه هرچی بیشتر به ماشین گاز بدین، تندتر می ره، ولی باید خودکشی کنین؟"

" فکر می کنه من فلانم یا بهمان که نتونم فرق یارو و چی چی رو بفهمم!"

مادر مهران گفت: " این رو دیگه منم نفهمیدم!"

خلاصه این مذاکرات نیم ساعتی طول کشید و سرانجام اعلام کرد تا اطلاع ثانوی، تمایلی برای رؤیت ریخت نامبارک مهران ندارد و در صورت آفتابی شدنش، بلایی بدتر از آن ماشین سرش خواهد آورد و با شعری که باز همسرش از ترجمه آن عاجز بود، جلسه را خاتمه داد. (صفحه 118)

:)

* دیشب پس از مطالعه بیشتر در مورد این بیماری متوجه شدم که خودبیمارانگاری ام درست نبوده است. چون مبتلایان به این بیماری که دچار نقصی در بخش Fusiform مغزشان هستند، حتی قادر به تشخیص چهره ی خود در یک عکس دسته جمعی یا آینه نیستند. و معمولا برای شناسایی اطرافیان از علامت گذاری هایی مثل نوع لباس و رفتار و ... استفاده می کنند.

 

 

۳ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۷
مهدیه عباسیان

بدنم کوفته است. از صبح تا حالا چند ساعتی درس خوانده‌ام. ناهار درست کرده‌ام. کلی این ور و آن ور رفته‌ام. تصمیم می‌گیرم چند دقیقه استراحت کنم. روی تخت دراز می‌کشم. کتاب کنار بالشت را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن. چند صفحه‌ای می‌خوانم. چشم‌هایم از خستگی می‌سوزند و دل من برای کار کشیدن بی‌وقفه از آن‌ها. کتاب را می‌بندم. سرجایش می‌گذارم. عینکم را در می‌آورم و روی کتاب می‌گذارم. پتوی تا شده را باز می‌کنم و روی سرم می‌کشم. چشم‌هایم را می‌بندم. ذهنم خالی خالی است. حالم خوب است. حس خاصی دارم. یک حس خوب ناشناخته که ته دلم را قلقلک می‌دهد. حس رهایی. حسی شبیه وابسته نبودن. حسِ خوب عدم تعلق. حس خاص متکی به خود بودن. حسِ دل انگیز بزرگ شدن، بزرگانه فکر کردن، در تعادل بودن

تخت تکان می‌خورد. پتو را کنار می‌زنم. باورم نمی شود. تو؟! این جا؟! کنار من؟ سریع می‌نشینم. رو در روی هم‌ایم. به من لبخند می‌زنی. تار می‌بینمت. ولی تاری، کم‌رنگی، بی‌رنگی و حتی سیاهی نمی‌تواند کاری کند تا در چشم‌هایت غرق نشوم. چقدر دلم برایت تنگ شده بود. دوست دارم یقه‌ات را بگیرم و بگویم می‌دانی چقدر دلتنگت بودم؟ می‌دانی چه بر سر من بی‌چاره آمده؟ خبر داری زندگی‌ام به هم ریخته؟ می‌دانی در بی‌تعادلی محض دست و پا می زنم؟ اصلا مرا می‌شناسی؟ من همان من قدیم‌ام؟ اصلا تو که رفته بودی؟ حالا؟ این جا؟ الان؟

ولی... ولی تو جلویم هستی. می‌فهمی؟ همه‌ی سخت گذشتن‌ها، نگرانی‌ها، معده دردها، شب بیداری‌ها، همه‌ی بی توجهی‌ها، همه‌ی جمع‌زدن زمان‌ها، در یک دنیای دیگر زندگی کردن‌ها فدای یک تار مویَت. تو اینجایی. می‌دانی این یعنی چه؟ لبخند می‌زنم. از ته دل. از عمق وجود. با تک تک سلول‌ها.

می‌گویی برویم قدم بزنیم؟

پرسیدن دارد؟ مگر می‌شود از قدم زدن با تو گذشت؟ سریع بلند می‌شوم. آماده می‌شوم و می‌رویم. شانه به شانه. برایم حرف می‌زنی. برخلاف معمول. از خودت. از دلت. از حال و احوال و شرایطت. برایت حرف می‌زنم. از توئی که درونم ریشه دوانده و با من زندگی می‌کند. از تویی که برایم حواس نگذاشته است. از تویی که مرا از یادم برده است. می‌خندی... آخ که چه شیرین می‌خندی.

با خودم قرار گذاشته بودم به تو فکر نکنم. نسبت به هرچه که به تو مربوط است بی‌توجه باشم. دوستت نداشته باشم. دوستت نداشته باشم؟! چه حرف‌ها. مگر می‌شود؟

به خودم قول می‌دهم دوستت داشته باشم. تا ابد. تا همیشه. فارغ از اینکه دوستم داری یا نه. فارغ از اینکه ماندن پیشه می‌کنی یا نه. انگار من هستم تا تو را دوست بدارم، تا آنجا که جان برای دوست داشتن دارم...

راه می‌رویم و راه می‌رویم و راه می‌رویم. نه. من در ابرها سیر می‌کنم. در آسمان. هی زیر چشمی نگاهت می‌کنم و به خودم حسودی‌ام می‌شود. هی درست و درمان نگاهت می‌کنم و چیزی در درونم تکان می‌خورد. هی صدایت را می‌شنوم و در تن آهنگین‌اش غرق می‌شوم. در آنچه که می‌گویی حل می‌شوم.

می‌پرسم تا کی هستی؟ لبخند می‌زنی که هستی فعلا. من چقدر خوشبختم. من... من... واژه ندارم. واژه‌ها قاصر‌اند. دل بستگی به تو همان زندگی است. خدا را شکر می‌کنم. می‌دانستم یک روز سختی‌ها تمام می‌شوند. می‌دانستم یک روز یک نفر ماندن را یاد می‌گیرد.

شانه به شانه‌ات راه می‌روم و نفس می‌کشم. تو را. هوا را. زندگی را. چقدر همه چیز خوب است. روی یک نیمکت می‌نشینیم. من کج می‌نشینم تا ببینمت. تو حرف می‌زنی و من سراپا گوش می‌شوم تا تو را بشنوم، سراپا چشم می‌شوم تا تو را ببینم. می‌گویی زود بر می گردی. می‌روی و من روی نیمکت منتظرت می‌مانم. دور شدنت را نگاه می‌کنم. توی دلم قربان صدقه‌ات می‌روم. چشم‌هایم را می‌بندم و تمام نگفته‌های انبار شده را مرور می‌کنم تا برایت بگویم.

کسی صدایم می‌کند. صدا محو است. دور است. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می شود. نزدیک و نزدیک‌تر.

چشم‌هایم را باز می کنم. توی تختم هستم. من خواب بودم؟ تو خواب بودی؟ امکان ندارد... نه... تو واقعی بودی. تو خود خودت بودی. در کسری از ثانیه صورتم خیس اشک می‌شود. قرار بود زود بیایی. حالا که بر می‌گردی و من نیستم چه؟

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۶
مهدیه عباسیان