رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشر چشمه» ثبت شده است

من دانای کل هستم

عنوان: دویدن در میدان تاریک مین
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 56
سال نشر: چاپ اول 1384- چاپ هفتم 1391

 تنها نمایشنامه ی نوشته شده توسط مستور را که شامل 4 پرده و 4 شخصیت است، می شود در کمتر از نیم ساعت خواند. بر اساس توصیفات، محیطی شبیه به پادگان، زندان یا آسایشگاه در ذهن شکل می گیرد که دو سرباز، زندانی یا ... به علت دوست داشتن و فکر کردن مورد مواخذه قرار می گیرند و مجازات می شوند.

 

- اختیار وقتی معنا داره که نظمی در کار باشه و شما بتونید نتیجه ی کارتون رو پیش بینی کنید. (مکث.) ماهان میگه وقتی هیچ چیز رو نشه پیش بینی کرد، معنی ش اینه که وقتی شما کاری رو انجام میدید نیروهای دیگه ای به جای شما نتیجه ی کار رو تعیین می کنند؛ و این دقیقاً یعنی بی نظمی. به تعبیر خودش، یعنی دویدن در میدان مین اون هم در تاریکی محض. به همین خاطره که او به این نتیجه رسیده که اختیار تابع نظمه و تا نظمی در کار نباشه، اختیار هم معنای روشنی نداره. (صفحه 25)

 

* شاید تمام کتاب را بشود در این جمله خلاصه کرد: تنها راه رهایی، خداست.

** بعضی جملات کتاب بسیار دوست داشتنی بودند.

*** ارتباط برقرار کردن با پرده ی چهارم کار سختی بود. یا شاید بهتر باشد بگویم با پرده چهارم هیچ ارتباطی برقرار نکردم.

 

 

۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۹
مهدیه عباسیان

نان سال های جوانی

عنوان: نان سال های جوانی
نویسنده: هانریش بل
مترجم: محمد اسماعیل زاده
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 136
سال نشر: چاپ اول 1380- چاپ ششم 1390

عنوان کتاب به خوبی نشانگر محتوای داستان روایت شده توسط هانریش بل است. داستان زندگی پسری که از نوجوانی برای کار کردن به شهر آمده است و همیشه حسرت یک دل سیر نان گرم خوردن را با خود به همراه دارد. اما یک ملاقات مفاهیم زندگی اش را تغییر می دهد و متوجه می شود که گرسنگی های دیگری هم وجود دارند که در آن ها نان نمی تواند سیری بخش باشد. آن وقت حرف از پاسخ دیگری به میان می آید. پاسخی چون عشق...

 

- بعدها اغلب به این فکر می کردم که اگر دنبال هدویگ به راه آهن نمی رفتم چه می شد: وارد یک زندگی دیگر می شدم، درست مثل اینکه آدم اشتباها سوار قطار دیگری شود. زندگی ای که آن وقت ها برایم قبل از اینکه هدویگ را بشناسم، کاملا قابل قبول و قابل تحمل می نمود؛ در هر حال وقتی در این باره با خود فکر می کردم، چنین تصور می کردم. اما زندگی ای که مثل قطار دیگر آن طرف سکو، پیش رویم قرار داشت، قطاری که چیزی نمانده بود سوار آن شوم؛ این زندگی را اکنون در خواب و خیال می بینم و می دانم این زندگی که آن زمان به نظرم قابل تحمل می رسید، برایم تبدیل به جهنم می گردید، خود را می بینم که در این زندگی بی هدف و سرگردان ایستاده ام، می بینم که لبخند می زنم، حرف زدنم را می شنوم، درست مثل کسی که در خواب، تبسم و حرف زدن برادر دوقلویی را که هرگز نداشته است، ببیند یا بشنود، برادر دوقلویی که شاید پیش از آنکه نطفه اش از بین برود برای لحظه ای کوتاه به وجود آمده بود. (صفحه 8 - 9)

- برای من اهمیتی نداشت که ولف مرا پسر خوبی بداند، بلکه برایم مهم این بود که او به ناحق مرا چنین انسانی تصور نکند. (صفحه 73)

- آن وقت ها ، وقتی در خانه خودمان زندگی می کردم، کتاب های پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتاب هایی که او خیلی به آن ها علاقه داشت. کتاب هایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان گرسنگی را تحمل کرده بود - کتاب هایی که بابت شان پول بیست عدد نان را پرداخت کرده بود، من به قیمت نصف نان می فروختم. (صفحه 104)

 

* توصیفات کتاب عالی بود. آن قدر خوب، ملموس و دلچسب بعضی وقایع شرح داده شده بودند که به هانریش بل برای داشتن چنین توانایی حسودی ام می شود.

** چندین علامت سوال بزرگ در مورد "هدویگ" ،"اولا" و اینکه چه شد که هدویگ نیامده همه چیز را تغییر داد، در ذهنم هستند، که طبق معمول چنین مباحثی دست نخورده باقی می مانند.

 

 

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۸
مهدیه عباسیان

تهران در بعدازظهر

عنوان: تهران در بعدازظهر
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 72
سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ دهم 1393

هر آدمی مجموعه ای از عادت های ریز و درشت است. عادت های کوچک و بزرگِ مثبت و منفی که شخصیت نهایی آن فرد را تشکیل می دهد. تلاش من برای کتاب نخواندن و دوری از مطالعه دقیقا به معنای تلاشی نادرست در جهت "من" نبودنم بود. این تصمیم آن قدر ناگهانی بود که در عین ولع وصف ناپذیر ذهنم برای مطالعه بیشتر و بیشتر، همه ی اطرافیانم را هم متعجب کرد. تجربه ثابت کرده است که کافی ست تصمیم به انجام کاری بگیری تا عالم و آدم در خلاف آن با تو همراه شوند. در راستای اثبات این تجربه، بلافاصله با این حرکت همه ی آدم های کتاب نخوان اطرافم ناگهان کتابخوان شدند و در نتیجه کتاب های پیشنهادی زیادی به سمتم سرازیر شد. و گفتن اینکه فعلا وقت کتاب خواندن ندارم برای آن ها همان قدر باور نکردنی بود که اگر می گفتم ریبوز یک قند شِش کربنه است! در طی این مقاومت درونی یکی از بچه های خوابگاه فقط با هدف شکست دادنم به من نزدیک می شد. هر روز، با ذوق و شوق کتاب جدیدی پیشنهاد می داد و هر روز هم همان جواب را می شنید. آخر سر یک روز کنارم نشست و خواست تا سریع میلم را چک کنم. برایم لیست تمام کتاب فروشی های تهران به همراه آدرس را فرستاده بود. از او هیجان زده تشکر کردم و او در جوابم گفت: "مطمئنی وقت نداری؟ وقتی با دیدن هر کتاب و دیدن این آدرس ها چشمهات این قدر برق می زنه، یعنی داری با خودت لجبازی می کنی نه اینکه وقت نداری. این چه لجبازی است که به کتاب نخوندن ختم میشه؟" و من در جواب، سخنرانی مفصل و طولانی ای درباره ی ضرورت عادت نکردن به هیچ چیز و رها زندگی کردن تحویلش دادم. سخنرانی ای که هیچ کدام از حرف هایش را خودم هم قبول نداشتم. دوست عزیز پس از شنیدن آن حرف ها دست از سرم برداشت ولی من میدانستم که درست می گفت. من فقط داشتم خودم را آزار می دادم و این کار آن قدر سخت و نشدنی بود که نمی دانستم باید جواب ذهنی را که دهانش حتی با شنیدن اسم یک کتاب این قدر آب می افتد را چه باید داد. برای همین فکر کردم از بین بردن تنها عادت خوب وجودم کار ناجوانمردانه ایست و اگر هدف همان خودآزاری ست، بهتر است این مسئولیت بزرگ و سنگین را به مستورجان ِ عزیز بسپارم تا با روش خودش کاری کند که تمام نورون ها هر آنچه که از نوروترنسمیتر در بر دارند را رها کنند و با یک سیناپس دست جمعی کاری را کنند که نباید!

 

مستور نویسنده ای خاص است و مخاطبانی خاص دارد. گروه اول تنها با خواندن یک خط، او را دیوانه می پندارند. برای گروه دوم، فقط یک گزینه ی روی طاقچه است، و اگر هیچ چیز برای مطالعه نبود سراغش می روند. گروه سوم کسانی هستند که مستورخوانی را اتلاف وقت می دانند. گروه چهارم افرادی اند که جمله به جمله ی کتاب هایش را می بلعند.(حتی اگر بسیار خراشاننده تر! از هر آنچه باشند که بشود بلعید). گروه پنجم بدون هیچ دلیل و حس خاصی مستور می خوانند که خوانده باشند. و گروه آخر او را به تکرار متهم می کنند و باور دارند که فرق چندانی بین داستان هایش نیست.

زمانی که اولین کتاب مستور را خواندم جزو گروه دوم بودم و در حال حاضر عضوی متعصب! از گروه چهارمم. وقتی که تجربیات مستورخوانی ام را کنار هم می گذارم تا به یک دید کلی از آنچه که مستور می آفریند برسم، احساس می کنم که متهم کردن او به تکرار کاری بس اشتباه است. به نظرم مستور در دل کتاب هایش یک جامعه می آفریند. یک جامعه با مردمانی معمولی و احساسات و عقاید و علایقی معمولی تر و ملموس تر. در مرحله بعد چندین شخصیت این جامعه را به مرور به خواننده می شناساند و داستان ها و انتقال مفاهیم را توسط حضور دائمی آن ها و آشنایی بلندمدتشان با مخاطب پیش می برد. و در این راه آن قدر موفق است که به راحتی حس می کنی عضوی از این جامعه هستی، شخصیت ها را می شناسی و گه گاه چه عملکرد مشابهی داری.

شخصیت های کم و بیش قدیمی در تهران در بعدازظهر هم حضور دارند و در داستان هایی با عناوینی چشم آشنا نقش خود را ایفا می کنند. کتاب شامل شِش داستان کوتاه با نام های "هیاهو در شیب بعدازظهر" ، "چند روایت معتبر درباره ی بهشت"، " تهران در بعدازظهر" ، "چند روایت معتبر درباره ی دوزخ"، "چند روایت معتبر درباره ی برزخ" و "چند مسأله ساده" است که نوع داستان ها به گونه ای ست که بدون خستگی هرکدام را می شود چندبار خواند.

 

- مرد عینکی فکر کرد اگر زنی که اینجا خوابیده است با او نسبتی نداشت چقدر خوشبخت بود. فکر کرد همه ی رنجی که می برد به خاطر این است که زن افتاده روی تخت خواب را دوست دارد. فکر کرد کاش می شد زن را دوست نمی داشت. باز فکر کرد اگر این زن بمیرد... ناگهان از اعماق جان آرزو کرد کاش تکه سنگی بود در بیابان یا درختی یا پاره ابری. آرزو کرد کاش یک صندلی بود، یا یک گنجشک یا یک جفت کفش. کاش او نبود. یا زن نبود. کاش اصلا هیچ کس نبود. (صفحه ی 24)


- راستش دلم برای خودم می سوزد. این اولین باری است که توی زندگی دلم برای خودم می سوزد. تا حالا بارها خودم را با قساوت تمام کشته ام؛ با بمب های کوچک و بزرگی که توی روحم جاسازی کرده ام. بمب هایی که وقتی منفجر شده اند تا مدت ها نمی توانستم از جایم تکان بخورم. با عشق های ناممکن و دوست داشتن های شدیدی که از همان اول می دانستم راه به جایی نمی برند. تا حالا هزار بار از خودم پرسیده ام که وقتی نمی توانی تا آخر یک عشق بروی چرا عاشق می شوی؟

...

من خسته ام. خسته شده ام. از عاشقیت و دوست داشتن های شدید. من واهمه ای ندارم از این که هزار بار اعتراف کنم در برابر معصومیت سپید و روشنی مثل زن، درمانده می شوم. می خواهم برای اولین بار چیزی را که دارد توی دلم متولد می شود و هنوز جنین کوچکی است (جنین کوچکی است؟) سقط کنم. اتفاق تو نباید می افتاد و حالا که افتاده است کم کم باید خودم را عادت بدهم به فراموش کردن آن. از هر هزار دختر یکی از آن ها برای من سوفی می شود و من باید تکلیف خودم را، یعنی تکلیف دلم را با این سوفی ها که با خودشان یک کوه پیدا عشق و هزار کوه ناپیدا اندوه می آورند روشن کنم. لعنت به این دنیای عوضی بی سر و ته. لعنت به این دنیای هیشکی به هیشکی و هر کی به هرکی که آدم ها حتا برای عاشق نشدن هم اختیاری از خودشان ندارند. (صفحه ی 29-30)

 

* این کتاب را سه بار خواندم و مستور را در انجام دادن مسئولیتش همراهی کردم.

** در کتاب "سه گزارش کوتاه درباره  نوید و نگار" مستور من را از وجود هیولاهایی در وجودم آگاه کرد و این بار جاسازی کردن بمب در روح را آموزش داد. در حال فکر کردن به کشتن هیولاها به کمک چند بمب کوچک و بزرگم. حتی اگر به قول مستور تا مدت ها نشود تکانی خورد.

*** دوست دارم بنشینم و تا بی نهایت دو داستان "تهران در بعدازظهر" و "چند مسأله ساده" را ادامه دهم.

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۱
مهدیه عباسیان

چند روایت معتبر

عنوان: چند روایت معتبر
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 94
سال نشر: چاپ اول 1382 - چاپ پانزدهم 1390

بازهم شخصیت های ثابت به کمک مستور آمدند تا او به زبانی دیگر در هفت داستان کوتاه این کتاب به بیان مفاهیم همیشگی اش بپردازد.

 

- دوست داشتن را نمی توان معنا کرد. نمی توان نوشت. نمی توان نقاشی کرد. نمی توان نگاه کرد. دوست داشتن را فقط باید نوشید. باید حس کرد. باید بویید. باید گفت، بی آنکه کسی و حتی معشوق ات معنای آن را بفهمد. باید سوخت. باید دود شد. باید پروانه شد. باید پروانه شد. باید پروانه شد. باید... (صفحه ی 53)

- هرکس روزنه ای است به سوی خداوند. اگر اندوه ناک شود. اگر به شدت اندوه ناک شود. (صفحه ی 79)

- هر خاطره ای خاطره نمی شود. هر دردی درد نیست تا روح را مثل کاغذ مچاله کند. خاطره باید جان داشته باشد تا زنده بماند. باید روح داشته باشد تا برای همیشه جاودانه بماند. خاطره باید بسوزاند و خاکستر کند. (صفحه ی 87)

 

* مدت هاست وقتی که به کتابفروشی می روم سعی می کنم توجهی به کتاب های مستور نکنم. یک بار این کتاب را برداشتم اما من درونم هی گوشزد که نه! الان زمان مستور خوانی نیست و من هم پیروی کردم.

** یکی از دوستانم در خوابگاه به من می گفت که تو خیلی اهل پارتی هستی! به هر بهانه ای چه تمام شدن کارهای سمینار، چه بی حوصله بودن و چه سرحال بودن، خودت را به یک بوک پارتی حسابی دعوت می کنی... این کتاب هم مهمان ناخوانده ی یکی از بوک پارتی های من با علت بی حوصلگی بود.

*** در مورد داستان های کتاب:

"چند روایت معتبر درباره عشق" و "کشتار" باعث پر رنگ شدن آن سوال همیشگی در ذهن آدم می شود. این که واقعا عشق و دوست داشتن یعنی چه؟ بهای آن ها چیست و عاقبت آن ها چه می شود و اصلا عکس العمل درست در برابر آن ها چیست؟ 

کشتار که واقعا نامش برازنده ی داستان بود... غیر مستقیم وار دست به کشتار در ذهن خواننده می زند.

"چند روایت معتبر درباره ی زندگی" و" چند روایت معتبر درباره ی مرگ" و" مصائب چند چاه عمیق" زندگی ها، مرگ ها و دغدغه های مختلف را با هم مقایسه می کند.

" در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم" باعث  شد دلم بسیار شدیدتر از آن چه بتوان بیان کرد برای پدرم تنگ شود و قنج برود...

"کیفیت تکوین فعل خداوند" هم داستان قابل تاملی بود.

**** این کتاب اصلا مناسب زمان بی حوصلگی و دلتنگی نبود. شدیدا بر این باورم که مستور نویسنده ای است که باید از او ترسید. و حتی جایزه نوبل مبهمیزاسیون و رسوخ مته وار به ذهن خواننده را به او داد!

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۸
مهدیه عباسیان

استخوان خوک و دست های جذامی

عنوان: استخوان خوک و دست های جذامی
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 82
سال نشر: چاپ اول 1383- چاپ نوزدهم 1389

مستور بخش هایی از زندگی شخصی و بحران های هفت نفر از ساکنان مجتمع خاوران را در هم تنیده است و آن را در استخوان خوک و دست های جذامی به تو عرضه می کند. داستانی با نثری مجذوب کننده و فضا و مفاهیمی کم و بیش تکراری که سعی دارد نکته های ریزی را در مورد جامعه بیان کند.

عنوان کتاب برگرفته از حدیثی از امام علی (ع) است: "به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوان خوکی در دست جذامی."

 

- بروس شوارتز. فکر نمی کنم اسمش تا حالابه گوش هیچ کدوم از شما بی شعور ها خورده باشه. ولی این اصلا مهم نیست. اون یکی از بهترین عروسک گردان های دنیاست. عروسک گردان هامعمولا وقت نمایش دست هاشون رو توی دستکش مخفی می کنند تا تماشاچی اون ها رو نبینه و حواسش به نمایش باشه. بیش تر اون ها از نخ و عصا و این جور چیزها استفاده می کنند، اما بروس شوارتز از این کارها نمی کنه. بروس دست هاش رو به شما نشون می ده، برای اینکه نمایش هاش اون قدر محشره که بعد از یکی دو ثانیه تماشاچی دست ها رو فراموش می کنه و محو بازی می شه. دست ها رو می بینه اما در واقع نمی بینه. می فهمید چی دارم می گم کله پوک ها؟ در واقع شما فقط رقص عروسک ها رو می بینید. بس که عالی می رقصند. اما نکته ی مهم، نکته ی خیلی مهم ماجرا اینه، یعنی من فکر میکنم اینه که اگه اون عروسک های شوارتز عقل و شعور داشتند، اگه می تونستند حرف بزنند، خیال می کردند نخی در کار نیست. این همون چیزیه که شما کله پوک های عوضی تا دم مرگ هم متوجه ش نمی شید. (صفحه ی 78)

 

* از بین شخصیت های کتاب، دانیال و سوسن و منوچهر رو بیشتر دوست داشتم. شخصیت هایی که مقبولیت اجتماعی ندارند اما در ادامه برای من به مقبولیت رسیدند.

** در اکثر کتاب های مستور با یک سری تکرار ها مواجه می شویم. از تکرار اسم و واژه گرفته تا تکرار بعضی مفاهیم و فضا و شخصیت ها. اما فکر میکنم این تکرار های ظاهری به تکرار باطنی منجر نمی شود. در حقیقت تا آن جایی که من فهمیدم، مستور برای مخاطب خاص و دائمی می نویسد. مخاطبی که از اولین آثار با او همراه است و مستور می خواهد در هر کتاب نکات بیشتری از آنچه که می خواهد را به مخاطبش عرضه کند. یعنی تمام کتاب هایش جزئیاتی هستند از آن کلی که دغدغه مستور است و فقط هم دیگر را کامل می کنند.

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۰
مهدیه عباسیان

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

عنوان: حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 65
سال نشر: چاپ اول 1384 - چاپ نوزدهم 1394

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه مجموعه داستانی شامل 6 داستان با نام های ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻩ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺸﺘﻦ، ﺳﻮﻓﯿﺎ و ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﯽ ﻗﺎﻑ ﺑﯽ ﺷﯿﻦ ﺑﯽ ﻧﻘﻄﻪ است.

 

*...

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۰
مهدیه عباسیان

عقاید یک دلقک

عنوان: عقاید یک دلقک
نویسنده: هانریش بل
مترجم: محمد اسماعیل زاده
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 356
سال نشر: چاپ اول 1379 - 1393

"هانس اشنیر" پسر یک خانواده ی ثروتمند آلمانی و پروتستان زاده است که خانواده را ترک می کند و سعی می کند با نقابی بر چهره تلخی ها و پوچی های جامعه را به همگان نشان دهد. عقاید یک دلقک داستان چند روز از زندگی هانس است که پس از ، از دست دادن موفقیت همیشگی خود در حرفه و شکست در عشقش به "ماریِ" کاتولیک، افسرده و غمگین به آپارتمان خود پناه می برد و به بررسی گذشته،  عقاید و آنچه بر او گذشته است، می پردازد تا راهی برای ادامه ی آینده بیاید. هانریش بل  سعی کرده است در این کتاب اثرات به جا مانده ی جنگ، تناقض های رفتاری، انسانیت فراموش شده، پوچی، عوض شدن ارزش ها، خو گرفتن به بدی ها و چهره ی هر انسان در پشت نقاب های روزمره را به خواننده نشان دهد.

 

- فکر میکنم، انسان ها می توانند علی رغم داشتن ایدئولوژی های مختلف، حداقل نسبت به هم رفتار انسانی داشته باشند. ( صفحه ی 108)

- بهترین شکل اوغات فراغت آن است که انسان با آگاهی کامل آن را تجربه کند. ( صفحه ی 137)

 

* عقاید یک دلقک به عنوان یک شاهکار ادبی شناخته شده است ولی من چنین حسی به آن نداشتم! قسمت های زیادی در آن وجود داشت که واقعا از خواندنش لذت بردم و من را به فکر فرو برد ولی به نظرم شاهکار نبود.

۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۱
مهدیه عباسیان

احتمالا گم شده ام

عنوان: احتمالا گم شده ام
نویسنده: سارا سالار

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 143
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ چهارم 1388

سارا سالار در احتمالا گم شده ام به روایت یک روز از زندگی زنی می پردازد که کم و بیش در آشفتگی ها، بحران های زندگی و گذشته اش غرق شده است و در حال تلاش برای رهایی یافتن از ترس ها و پیدا کردن خودش است. نثر کتاب بسیار ساده و روان و گیراست، طوری که با تمام ابهامات و آشفتگی ها تو را درگیر پوچی و گم گشتگی ِقهرمان بی نام می کند و تا انتهای کتاب به دنبال خود می کشاند. داستان از سه بعد اصلی حال، گذشته و زمان مشاوره ی زن با دکتر تشکیل شده است و دائما بین این سه بخش در نوسان است و با شرح جزئیات پراکنده، کلیت منسجمی را در ذهن تو شکل می دهد.

 

- می دانم که این تقدیر است. این زندگی یی است که برای هرکس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر می کنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم، نمی دانیم که همان تغییر هم تقدیر است.

- لازم نیست فرزندی به دنیا بیاوری تا احساس مادری کنی، به هر حال وقتی زنی، فی النفسه مادری...

- فکر، فکر، فکر، همیشه فکر یک چیز بیشتر از خود آن چیز آزارم می دهد.

 

* بعد از اتمام این کتاب ناخودآگاه یاد این حدیث امام علی (ع) افتادم: "هر گاه از چیزی می ترسی خود را در آن بیفکن که گاهی ترسیدن از آن چیز مهم تر از واقعیت خارجی است."

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۸
مهدیه عباسیان