رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشر چشمه» ثبت شده است

لذتی که حرفش بود

عنوان: لذتی که حرفش بود
نویسنده: پیمان هوشمند زاده

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 102
سال نشر:
چاپ اول 1394

پیمان هوشمند زاده در ابتدا یک عکاس است تا یک نویسنده. کتاب را که در دست می گیری و شروع به خواندن می کنی، خیلی زود متوجه این موضوع می شوی. عکاسی دست به قلم شده تا کندوکاوی در بدیهیاتی که در بین روزمرگی ها، عادت ها، بی توجهی ها و ساده گذشتن ها مدفون شده اند، داشته باشد. به همین دلیل از عدم انسجام مباحث می گذری و دل به آنچه می گوید می سپاری. نکاتی جالب و تامل برانگیز درباب هنر، درست دیدن، درست فهمیدن، شناختن، اتفاقات ساده زندگی و یا به قول خود هوشمند زاده توضیحاتی در باب واضحات...

 

- هرچه فکر می کنم نمی توانم یک تعریف کامل یا حتی ناقص از طبیعی بودن جور کنم. غیر طبیعی را درک می کنم، می فهمم، ولی با طبیعی بودن کنار نمی آیم یا شاید برعکس زیادی کنار می آیم. گاهی معنی اش نزدیک به کلمه معمولی می شود و گاهی نزدیک به واقعی، بدیهی و جاهایی معنی خود یا خود ِ خود می دهد. و گاهی هر چهار واژه را در خود جمع می کند.

- ده سال پیش به باغ وحشی رفتیم که بخش هیجان انگیزش مربوط به دو تا ببر می شد. ببرها توی دالان دراز و بزرگی بودند که انتهایش تاریک بود و ما چیزی نمی دیدیم. توی دالان اصلی، دالان های دیگری هم بود که ببرها از هر کدام که می رفتند از یکی دیگر سر در می آوردند. برخلاف همه ی باغ وحش ها که قفس ها را با حصار فلزی می سازند، ببرها را با شیشه از ما جدا کرده بودند. ما این طرف بودیم، آن ها آن طرف. به نظر همه چیز طبیعی می آمد، اولش فکر می کردی خب، نباید فرق زیادی بین حصار و شیشه باشد ولی بود. درست برعکس، خیلی خیلی فرق داشت. ما برای آن ها بودیم ولی نبودیم. می خواستند چیزی را که می بینند یک لقمه کنند ولی نمی شد. از آن طرف آن ها برای ما بودند ولی دیگر ببر نبودند. می رفتیم توی صورت شان. فکرش را بکن؛ توی صورت ببر! با فاصله ای کمتر از سه سانتیمتر. پنجه می کشید، می غرید ولی چه فایده. صداشان بود ولی نبود، درست مثل وقتی که توی کامپیوتر چیزی را cut می کنی ولی هنوز paste نکرده ای. ببری با آن هیکل با آن عظمت شده بود یک گربه خانگی. آن هم نبود شده بود پیشی. یک حصار ساده، یک فاصله سه سانتیمتری همه چیز را به هم زده بود. همه عوامل طبیعی بودن ولی حاصلش یک اتفاق غیر طبیعی می شد، چیزی که اصلا انتظارش را نداشتی.

- انسان واقعا موجود عجیبی است، یکی در عالم فراموشی چیزهایی را حفظ می کند و یکی در عالم هوشیاری تمنای فراموشی.

 

* مدت های مدیدی است که چشمم دنبال این کتاب است. مدت های مدیدی است که به علت های متفاوت و مازوخیست گونه ای هربار که کتابفروشی می رفتم این کتاب را در دست گرفته، کمی نگاهش می کردم و سر جایش می گذاشتم. اما ناگهان نیرویی عجیب خواست تا به این خودآزاری پایان دهم و  آخرین رشته های نامرئی! را هم ببرم. 

** بعد از خواندن کتاب و جست و جوی کوتاهی درباره پیمان هوشمندزاده متوجه شدم که کتاب های دیگری هم از ایشان به چاپ رسیده، شاید عدم انسجام شیوه ای خواسته برای تاثیرگذاری بیشتر و یا لازمه طرح چنین موضوعی بوده است ( هرچند که هیچ اطلاعی از محتوا و نوع نگارش سایر کتاب ها ندارم).

*** از خواندن این کتاب و نگاه فلسفی به اتفاقات لذت بردم.

**** سال نو مبارک...

 

۲ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۶
مهدیه عباسیان

بهترین شکل ممکن

عنوان: بهترین شکل ممکن
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 115
سال نشر: چاپ اول پاییز 1395 - چاپ سوم پاییز 1395

بعضی روزها مثل هیچ روزی در سرتاسر زندگی نیستند. هیچ روزی... در یکی از این روزها وقتی حتی خبری از ساده‌ترین مهارت‌هایم - خواندن و نوشتن - هم نبود، به پیشنهاد دوستی قدیمی به کتابفروشی رفتم و با یک بغل کتاب بیرون آمدم. کتاب‌هایی که به جرات می‌توانم بگویم یادم نمی‌آید من انتخابشان کرده‌ام یا نه. در میان آن بی‌سوادی عصبی و کوری ناخودآگاه، تنها شکل و شمایل این کتاب برایم کافی بود تا بی اختیار مستور را شناسایی کنم و به عنوان جدیدترین کتابِ نویسنده‌ای که به طرز باور نکردنی می‌فهم‌اش به آن پناه ببرم.

در مورد کتاب همین بس که در دل شش داستان کوتاهی که هر کدام نام یک شهر را یدک می‌کشند، بهترین شکل ممکنی با رد پای شخصیت‌های نام آشنا نهفته است...

 

- توی یک کتاب نوشته بود آدم‌ها وقتی برهنه می‌شوند کم‌و‌بیش شبیه به هم شباهت پیدا می‌کنند و من فکر می‌کنم عاشق‌ها هم مانند آدم‌های لخت به شدت به هم شباهت دارند. (صفحه 55)

- باورپذیری برای هرکس بستگی دارد به جایی که او ایستاده است و یعنی چیزی که برای کسی یک واقعیت ساده‌ای است، ممکن است برای دیگری رویایی دست‌نیافتنی باشد. (صفحه 65)

- یادآوری خاطرات تلخ گذشته اغلب کار معقولی نیست. این خاطرات مثل مین‌های خنثی نشده‌ای هستند که در میدان وسیعی دفن شده‌اند؛ میدانی که دور تا دور آن سیم‌خاردار کشیده شده است. با این حال هر لحظه ممکن است از سر بدشانسی و بی احتیاطی محض کسی برود آن طرف سیم‌ها و یکی از آن‌ها منفجر شود و زندگی را - که خیلی هم چیز معرکه‌ای نیست - حداقل برای مدتی، از آن‌چه هست تحمل‌ناپذیرتر کند. (صفحه 88)

 

* شاید بتوانم در مورد محتوای کتاب و لحظه‌های خوبی - خندان و گریان - که در طول چند ساعت مطالعه کتاب تجربه کردم، چیزی نگویم، اما نمی‌توانم نگویم که مستور عجب مهارت دلچسبی در، درهم آمیختن کلمات دارد...

** مستور جان ِ عزیز  همیشه مهمان ناخوانده‌ی روزهای تنهایی و به هم‌ریختگی است.

 

 

۵ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۳
مهدیه عباسیان

بازی عروس و داماد

عنوان: بازی عروس و داماد
نویسنده: بلقیس سلیمانی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 102
سال نشر:
چاپ اول 1387 - چاپ دهم 1390

فکر می‌کنم مقدمه‌ی کتاب بهترین معرفی باشد:

بلقیس سلیمانی نویسنده‌ای است که داستان‌نویسی‌اش را دیر شروع کرد، اما تبدیل شد به یکی از چهره‌های ادبی مهم همین سال‌های پر اتفاق و حاشیه‌ای که در آن‌ها نفس می‌کشیم. خانم سلیمانی در چهارمین دهه‌ی عمرش آن‌قدر به مرگ و شوخی‌های آن فکر می‌کند که گاهی آدم را به این گمان می‌اندازد، در زندگی‌اش چه‌قدر با ابعاد آن برخورد داشته است. خانم نویسنده در داستان‌های کوتاه این کتاب برای فاصله‌ی میان "جدی بودن" و "جدی نبودن" زندگی‌های امروزی شهری آدم‌هایی را پیدا کرده که هر روز شاید از کنارشان رد می‌شویم و سعی می‌کنیم شانه‌مان به آن‌ها برخورد نکند. سلیمانی از این آدم‌ها نوشته، از همان‌هایی که قرار است روزی برای مُردن‌شان آگهی‌های کوچک تسلیت به روزنامه بدهیم.

 

- وقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است، همه‌ی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک، زیبا، خانواده‌دار و دوست‌داشتنی‌اش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود. همان جلسه‌ی اول دادگاه قاتل را بخشید. در پاسخ دیگران گفت: جان آدم‌ها برابر نیست و این توهین به مرده‌ی زنش است که به ازای جان او این مردک را بکشند. همان شب به آیینی‌ترین شکل ممکن خودش را کشت. (جان آدم‌ها برابر نیست)

- پدر گفت: مادرت به آسمان‌ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره‌ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است. عمه گفت: آفرین. چه بچه‌ی واقع‌بینی، چه سریع با مسئله کنار آمد. دختر از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می‌کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن‌جا ابتدا خاک گور مادر را صاف می‌کرد، بعد آن را آب‌پاشی می‌کرد و کمی با مادرش حرف می‌زد. هفته‌ی سوم، وقتی آب را روی قبر ماردش می‌ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمی‌شود؟ (خاک مادر)

 

* مدت‌های زیادی بود که دوست داشتم از سلیمانی که تعاریف زیادی در مورد او شنیده بودم، کتابی بخوانم...

** سلیمانی خیلی راحت و جالب نوشته است، ولی به نظرم نام آن‌چه که نوشته است نه داستان کوتاه است و نه مینی‌مال. برخی از آن‌ها داستانک‌اند و برخی دیگر طرح‌هایی که می‌شود بسیار بیشتر و بسیار بهتر برای اینکه هر کدامشان به تنهایی کتابی شوند به آن‌ها پرداخت.

 

 

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۲
مهدیه عباسیان

پاییز فصل آخر سال است

عنوان: پاییز فصل آخر سال است
نویسنده: نسیم مرعشی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 189
سال نشر:
چاپ اول 1393

معمولی بودن گاه یک انتخاب است و گاه تنها گزینه‌ی پیش رو. گاه تمام آن چیزی‌ست که از زندگی می‌خواهی و گاه نهایت نرسیدن به آرزوها و آمال‌ات. نسیم مرعشی نویسنده‌ی جوانی است که پاییز فصل آخر سال است اولین رمان اوست. او در این رمان زندگی سه دوست - لیلا، شبانه، روجا- را در فصل‌های متوالی و از زبان خودشان به تصویر کشیده است. دوستانی که هر کدام به نوعی از معمولی بودن گریزان‌اند اما آیا همه چیز دست به دست هم می‌دهند تا معمولی باشیم و معمولی بودن یک جبر است یا اینکه باید "معمولی" را از ابتدا تعریف کنیم و جوری دیگر ببینیم؟

 

- وقتی سکوت می‌کنی یعنی موافقی.

وقتی سکوت می‌کنم یعنی موافقم؟ نه نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمی‌کنم، می‌خندم. دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم بله موافقم. اما سکوت، می‌دانم که نمی‌کنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنت موافقم.

- گرمای مانده‌ی مرداد با گرمای تازه‌ی خرداد فرق دارد. گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور می‌ریزد روی آدم. مرداد اما چرک و چرب است و بوی گند ماندگی می‌دهد.

- فرق است میان این که در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که می‌آیی واقعی می‌شوی. موج می‌شوی در هوا و دیگران هم می‌بینندت.

- گفت مُرده‌شور همه‌تان را ببرد که دارید می‌روید. گفت فرودگاه امام نیست که بهشت زهراست. همه را از من می‌گیرد. گفت تو هم برو و خوش باش. ما را بگذار اینجا، تک و تنها و بی‌کس. گفت می‌روی و این‌جا زلزله می‌شود و همه‌مان می‌میریم. آن‌وقت دلت می‌سوزد. هی گفت و خندید، اما ته خنده‌هایش تلخی آه داشت. انگار نفسش تمام می‌شد ته هر کلمه.

- هر چیز بدی را می‌شود تحمل کرد، اگر یواش‌یواش آن را بفهمی.

- فکر این دانشگاه لعنتی ولم نمی‌کرد. چیزی توی دلم بود مثل حرص، مثل حسودی. نه که حسود باشم، نه. اما انگار مسابقه داشتم با خودم. یا با آن‌هایی که فوق می‌خواندند. فوقم که تمام شد، انگار دیگر آب مرا برده بود. کم بود برایم. رفتن و دکترا گرفتن مانده بود. مثل گِیم، هر مرحله‌ای که رد می‌کردم، مرحله‌ای جدید جلوم باز می‌شد.

- آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش می‌شود توی هوا و آوار می‌شود روی دل آدم‌هایی مثل من، که گیرنده‌ی غصه دارند.

- نمی‌دانم وقتی می‌خواهد فکر کند به چی فکر می‌کند. معمولی است. می‌فهمی؟ معمولی بودن بد است.

در یخچال را باز می‌کند و برای خودش آب می‌ریزد. آرام می‌گوید: " معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلا همین خوب است که روزهایش شبیه هم است. می‌دانی فردا کجاست و پس فردا و ده سال دیگر. کتاب نمی‌خواند اما به جایش پاهاش روی زمین است. نمی رود از پیشت."

- تنهایی خیلی سخت است. سخت‌تر از زندگی بی رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمی‌کند. کم‌کم می‌آید پایین و آن وقت تنهایی از همه چیز سخت‌تر می‌شود. می‌فهمی؟

- زندگی آدم‌ها همه‌اش دست خودشان نیست. تو فقط می‌توانی سهم خودت را درست زندگی کنی. بقیه‌اش دست دیگران است.

- ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم. از زندگی مادرهای‌مان درآمده‌ایم و به زندگی دخترهای‌مان نرسیده‌ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آن‌قدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه می‌شویم. اگر ناقص نبودیم الان سه‌تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌های‌مان را بزرگ می‌کردیم. همه‌ی عشق و هدف آینده‌مان بچه‌های‌مان بودند، مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم.

 

* دیشب طی یک حرکت ناگهانی بی‌خیال تمام کارهای دِد لاین‌دار شدم و تمام کتاب‌های نخوانده را دورم پهن کردم تا دمی بیاسایم! ولی دست و دلم به هیچ کدام نرفت که نرفت. دست به دامن طاقچه شدم و شبانه نسیم مرعشی را شناختم و تا صبح پای روایت‌گری بی‌نظیر، عالی و دوست‌داشتنی‌اش هم از لحاظ نگارشی و هم از نظر محتوا نشستم. این کتاب پر بود از مفاهیم و پاسخ سوالاتی که شدیدا به آن‌ها نیاز داشتم. و خواندنش آن قدر به من چسبید که هم جدا کردن بخش‌هایی از کتاب برایم کاری دشوار بود و هم اینکه دوست دارم یک نفر را به زور بنشانم جلویم و از اول کتاب را برایش بلند بخوانم...

** نسیم مرعشی را هم اضافه می‌کنم به لیست نویسندگانی که احوالات زنان را خوب می‌شناسند و خوب می‌نویسند.

 

 

۲ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۸
مهدیه عباسیان

جایی به نام تاماساکو

عنوان: جایی به نام تاماساکو
نویسنده: فلامک جنیدی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 88
سال نشر: چاپ اول 1390

کتاب را که دستت می‌گیری و شروع می‌کنی به خواندن، اولین چیزی که تو را شگفت‌زده می‌کند این است که آیا واقعا همین فلامک جنیدی خودمان است که این داستان‌ها را نوشته؟ داستان به داستان که پیش می‌روی، از گوشواره‌هایی با نگین فیروزه گرفته، تا جای خوشِ قاب عکس‌ها روی دیوار، همه‌شان هستند، جومپا لاهیری، سام شپارد، رضا قاسمی و بقیه، مراقبت از خود در برابر چیزهای آسیب‌رسان، چیزی از قلم نیافتاده؟، گربه‌های شهر من هر روز زیادتر می‌شوند و جایی به نام تاماساکو همان‌طور که سیر تکاملی داستان‌ها و فضاپردازی‌ خودنمایی می‌کند، فضای به شدت مدرن، رخوت، افسردگی و درماندگی زنان (که محور اصلی کتاب هستند) و فضاهای بسته‌ای که حس خفگی را به تو القا می کنند، دلت را می زند.

 

- این روزها خیلی می‌خوابید. دوست نداشت این اندازه بخوابد، ولی خیلی چیزهای دیگری هم بود که دوست نداشت. از پس آن‌ها هم بر نمی‌آمد. پس چرا بی خود بند این یکی شود.

 

* داستان‌های "مراقب از خود در برابر چیزهای آسیب‌رسان" و "گربه‌های شهر من هر روز زیادتر می‌شوند"، را دوست داشتم.

 

 

۲ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۷
مهدیه عباسیان

فریبا وفی

به یکی از دوستان قول داده بودم که حتما یک روز در انقلاب‌گردی همراهی‌اش کنم. نزدیک شدن وعده‌ی دیدار را به فال نیک گرفتم تا خودم را به یکی دو جلد کتاب مهمان کنم. در کتاب فروشی که بودم، ناگهان با بی‌باد، بی‌پارو مواجه شدم. هرچند که عقیده دارم وفی رمان‌نویس بهتری است اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم قید جدیدترین کتابش را، حتی اگر مجموعه داستان باشد، بزنم. این کتاب را هم روی چند کتاب‌ دیگری که مدت‌ها ذهنم را برای خواندنشان صابون زده بودم، گذاشتم و به صندوق رفتم. ناگهان فکری به ذهنم رسید. دوباره سراغ قفسه کتاب‌ها رفتم و اولین کتاب وفی را با هدف مقایسه بین نوشته‌هایی که بیست سال فاصله بین‌شان است، به کتاب‌های انتخابی‌ام اضافه کردم.

 در عمق صحنه

عنوان: در عمق صحنه
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 92
سال نشر: چاپ اول 1375- چاپ پنجم 1390

در عمق صحنه اولین مجموعه داستان فریبا وفی است. شامل 14 داستان کوتاه، که طبق معمول درون‌مایه اکثر آن‌ها آنچه که بر زنان و در درونشان می‌گذرد، می‌باشد. داستان اول (مادرم پشت شیشه) تعلیق لازم برای داستان‌های دیگر را ایجاد می‌کند. طوری‌که بی‌درنگ و بی‌شک سراغ داستان‌های بعد می‌روی و احساس می‌کنی "مجموعه داستان" روی جلد فقط راهی برای گمراه کردن خواننده بوده است. چون هرچه جلوتر می‌روی شخصیت‌ها پازل‌وار یکدیگر را تکمیل می‌کنند و تصویر جامع‌تر و کامل‌تری از آنچه که می‌خوانی برایت فراهم می‌کنند. اما این سیر صعودی در تمام کتاب ادامه نمی‌یابد. در بعضی از داستان‌ها نوع نگارش، جملات و محتوا نه تنها روند نزولی پیدا می‌کنند، بلکه به گونه‌ای فرساینده باعث می‌شوند که کتاب را کنار بگذاری و با خودت فکر کنی نشر چشمه و این داستان‌ها؟! ولی توجه بیشتر به اولین اثر یک نویسنده و بیست سالِ پیش، باعث می‌شود دوباره سراغ کتاب بروی و با ترفندهایی مثل اینکه تا این کتاب تمام نشود، خبری از کتاب‌های دیگر نیست، آن را به انتها برسانی.

به طور خلاصه می توان گفت که وفی در اولین کتابش گذری به عمق صحنه‌ی زندگی افرادی (اکثرا زنانی) زده است که جبر زندگی و عکس‌العمل‌های نادرست، آن‌ها را به نارضایتیِ حال و عکس‌العمل‌های نادرست‌تر سوق داده است.

 

- به آبجی اشرف گفتم می‌رم خونه کتابامو بیارم. بهش دروغ گفتم. اگه می‌گفتم میخوام عکسای مامانو از تو آلبوم وردارم نمی‌ذاشت. دهنشو کج می‌کرد و یه چیزی هم بهم می‌گفت. آخه مامان من زن بابای اونه. از وقتی هم مامان افتاده اون تو، چشم دیدنشو نداره. (صفحه 7)

 


بی باد بی پارو

عنوان: بی‌باد، بی‌پارو
نویسنده: فریبا وفی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 135
سال نشر: چاپ اول 1395

جدیدترین اثر وفی شامل 12 داستان کوتاه است، که به طرز جالبی اشتراکات زیادی با اولین کتاب او دارد. رد پای زنانی که به کهولت رسیده‌اند در بین داستان‌های این کتاب هم دیده می‌شود. در دل داستان‌ها، منشأ ترس‌ها، ناکامی‌ها و تقلای عجیب و گه‌گاه غریب شخصیت‌ها برای غلبه بر روند رو به زوال زندگی به خوبی به تصویر کشیده شده است. شخصیت‌هایی که مثل همیشه بیشتر با خودشان حرف می‌زنند و با وجود گرفتار بودن در دام روزمرگی‌ها، دنبال راهی برای نجات‌اند. باز هم می‌گویم که به نظرم رمان‌های وفی صدها پله بالاتر از داستان‌های او هستند ولی وقتی این کتاب را، بعد از در عمق صحنه، دستت می‌گیری خیالت راهت می‌شود که این خود ِ خود وفی است. انگار که در کتاب اولش کسی دیگر دست‌نوشته‌های خودش را با نام او در معرض دید همگان گذاشته بود. جمله‌بندی‌ها، نوع بیان مفاهیم، نوع آغاز و پایان داستان‌ها نه تنها پختگی بیست ساله، که قوام آمدن نوشته‌هایش را هم به رخ می‌کشد.

 

- من و مادرم از آن‌هایی نبودیم که به هر بهانه بپرند بغل هم و دم‌به‌دقیقه قربان صدقه‌ی هم بروند. خانم صدری سر در نمی‌آورد.

" پس از کجا می‌فهمید که چقدر به هم محبت دارید؟ یه مثقال یا یه انبار"

"خُب، از رفتارمون."

"شما که مهمترین رفتارو از رابطه‌تون حذف کردید."

بعد هم از انواع محبت گفت. محبت لمسی، کلامی و چشمی.

" بیان عشق به اندازه خود عشق مهمه. آدما به بیان کردن و بیان شدن احتیاج دارند." (صفحه 45)

- دو هفته پیش بچه‌های مدرسه داشتند شعری رو به آواز می‌خوندند. برای جشن آخر سال تمرین می‌کردند. شاعر با آواز می ‌پرسید کی می‌تونه قایق بادی رو برونه بی‌باد، کی می‌تونه قایق پارویی رو جلو ببره بی‌پارو. خود شاعر جواب می‌داد من نمی‌تونم، نه من و نه کس دیگه‌ای که از دوست جدا بشه. یک دفعه وسط شعر اشکم سرازیر شد. بچه‌ها وقتی دیدند گریه می‌کنم دیگه نخوندند. (صفحه 57)

- طاقت نمی‌آورم. زنگ می‌زنم. شمسی گوشی را بر می‌دارد.

"سوگل بیرونه آره؟" جواب نمی‌دهد.

"هنوز نیومده؟"

از صداش پیداست کلافه است. "چیزی بهت گفته؟"

"نه."

"پس از کجا می‌دونی؟"

می‌خواهم بگویم مرده‌شور این وابستگی را ببرد که وقتی یکی درد دارد آن یکی هم دارد. یکی بدبختی دارد آن یکی حتی بدبخت‌تر است و آب خوش از گلویش پایین نمی‌رود. کابوس شما کابوس منم هست. دیوانگی‌تان مال منم هست. چه طور می‌توانم بخوابم؟ اما زود خودم را جمع و جور می‌کنم...

"نگران شدم، همینجوری" (صفحه 91)

 

 

۳ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۵:۱۱
مهدیه عباسیان

رساله درباره ی نادر فارابی

عنوان: رساله درباره ی نادر فارابی
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 84
سال نشر: چاپ اول 1394

مستور چهار سال قبل در بخش کوتاهی از کتاب سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار پای نادر فارابی را به داستان هایش باز کرد و در پاورقی توضیح داد که در  آینده درباره ی او خواهد نوشت. و اینک این کتاب رساله ای کوتاه درباره ی شرح حال اوست و آنچه که او را به ناپدید شدن سوق داد.

جدید ترین اثر مستور فرقی بسیار مهم و اساسی با هرآنچه که تا به حال از مستور خوانده ایم دارد. سبک نگارش کتاب، اصلا داستان گونه نیست و بیشتر شبیه مقالات اجتماعی است با دغدغه ی آسیب شناسی و ریشه یابی مسائل. این رساله از چهار بخش تشکیل شده است:

بخش اول،گزارش فشرده ای درباره نادر از زبان خسرو، دوست و همکارش. بخش دوم، نگاه کوتاهی است بر روزهایی که نادر در مدرسه تدریس می کرد. بخش سوم، دست نوشته ای از نادر قبل از ناپدید شدنش. و بخش چهارم، یادداشتی کوتاه درباره سرانجام نادر، که به گفته مستور تنها برای احترام به خوانندگانی آورده شده است که بیشتر از زندگی آدم ها به سرانجام آن ها علاقه مندند. 

مستور در مقدمه کتاب گفته است که همیشه نوشتن برایش کاری غیرقابل تحمل و عذاب آور بوده است اما این بار نوشتن درباره ی نادر فارابی آن را به شکل سُکرآوری به کاری لذت بخش تبدیل کرده است. لذتی که نه تنها در برابر رنج نوشتن ایستاده است بلکه به نظر می رسد، آن را مغلوب هم کرده است، آن هم با هدف کمک کردن به خواننده برای جست و جوی راهی معقول برای درک و تحمل زندگی.

 

- مادرم می گوید آدم ها وقتی می میرند پیش خدا می روند اما من دوست دارم هیچ کس نمیرد و خدا پیش ما بیاید. (صفحه 17)

- اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی و اگر اصلا جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه ی حاضران آن جا درگیرش هستند. این اتلاف وقت های مفید از جنس همان کارهای دوست داشتنی/ احمقانه ای هستند که مرزهای باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می سازند. (صفحه 29)

- گمونم صرف دونستن این که وجود داریم اون قدر وحشتناکه که باید راهی برای فرار از این وحشت و یا دست کم کاهش و یا فراموش کردنش پیدا کرد. (صفحه 40)

- نادر فکر کرد که همه این ها به خاطر چند گرم فسفر و مغز است. چند گرمی که هیچ ابوعلی سینایی برای داشتنش زحمت نکشیده و هیچ اردکی را نمی توان به خاطر نداشتنش مقصر دانست. (صفحه 63)

- کاش می شد سوزن بزرگی، سوزن خیلی بزرگی، سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آن قدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون. (صفحه 75)

 

* همیشه آرزو می کردم که آن قدر وقت داشته باشم و آن قدر درس نداشته باشم، تا بتوانم در سالن مطالعه هایی که نمی شود درونشان درس خواند، بنشینم و یک دل سیر کتاب غیر درسی بخوانم. دو ساعت وقت آزاد امروز باعث شد تا با نادیده گرفتن انبوه درس های نخوانده به سالن مطالعه بروم و خودم را به آرزوی دیرینه ام برسانم.

** مستور در این کتاب یا در این رساله طوری از نادر فارابی حرف می زند که باور می کنی انسانی واقعی است و وقتی کتاب را می بندی به تمام افراد کنارت با شک نگاه می کنی که نکند این همان نادر باشد؟ ولی بیشتر که فکر می کنم واقعی بودن نادر باورم نمی شود. من به مستور بودن خود مصطفی مستور در دل نادر فارابی مشکوکم. شاید رساله ای باشد درباره مصطفی مستوری که توانایی ناپدید شدن را ندارد، یا خودش را در دل داستان ها و نوشته هایش ناپدید کرده است.

*** تصویر روی جلد خیلی خیلی برازنده ی محتوای کتاب است.

 

 

۳ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۷
مهدیه عباسیان

جای خالی سلوچ

عنوان: جای خالی سلوچ
نویسنده : محمود دولت آبادی

نـشر: چشمه
تعداد صفحات: 497
سال نشر: چاپ اول 1358 - چاپ بیست و چهارم 1394

اولین کتابی که از دولت آبادی خواندم، سلوک بود. کتابی که چیز زیادی از آن دستگیرم نشد. دومین کتاب نون نوشتن بود. کتابی دوست داشتنی و جالب، که باعث شد سعی کنم طور دیگری در مورد دولت آبادی فکر کنم. جای خالی سلوچ کتاب سوم است و آنقدر قدرتمند و شگفت انگیز من را به بازی گرفت، در خودش غرق کرد و گه گاه گریاند که با خودم فکر کردم، محمود دولت آبادی راز اهلی کردن را خوب می داند و حال، منِ اهلی شده به خودم قول داده ام که حتما حتما جایی برای خواندن "کلیدر" و "روزگار سپری شده مردم سال خورده" و باز خوانی "سلوک" باز کنم.

داستان با جای خالی سلوچ آغاز می شود. مِرگان (همسر سلوچ) یک روز صبح بیدار می شود می بیند سلوچ رفته است و او می ماند و تمام تلاشی که باید برای نگه داشتن شیرازه زندگی و مراقبت از سه فرزندش عباس، ابراو و هاجر کند.

دولت آبادی این کتاب را به همه مادران تقدیم کرده است. و بازه ای از زندگی زنی تنها، فقیر، و بار سنگین روی دوشش را طوری با کلمات اصیل و توصیفات عالی به تصویر می کشد که خودت را در دل داستان و در کنار مِرگان می بینی و سختی و مشقتش را با تمام وجود حس می کنی.

 

- مِرگان عاشق شویش بود! این را حالا حس می کرد. او عاشق سلوچ بود! به یاد می آورد که عاشق مردش بوده است. عشقی که از یاد رفته بوده است! تازه به یاد می آورد که عشق خود را به مردش از یاد برده بوده است.

هفده سال! مگر می شود چیزی سال ها در تو گم باشد و تو در آن بی خبر بمانی؟ عاشق شویت بوده و این را از یاد برده باشی؟! این حرف را کجا می شود برد؟ (صفحه 33)

- راه رفته را باید رفت. چه با ناله و نکنم، چه با خموشی و بردباری. (صفحه 47)

- روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد، کم دارد، بیش دارد. (صفحه 145)

- مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک شود، به زانو در خواهد آمد. کار، بر او سوار خواهد شد. پس، با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می خواهد تو را زمین بزند، از پا در آورد. این تو هستی که نباید پا بخوری. نباید از پا در بیایی! و مرگان ، نمی خواست خود را ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می کرد. (صفحه 245)

- عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نیست! عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. گاه، آدم، خودِ آدم عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی! بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. (صفحات 249 - 248 )

 

* فکر کنم اگر روزی قرار باشد این کتاب به یک فیلم تبدیل شود - با روند نام گذاری فیلم های امروز - نامش به جای جای خالی سلوچ "مِرگان" باشد.

 

 

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۲
مهدیه عباسیان