رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

 من اینجام:

تلگرام

بهخوان

 

 

 

۱ نظر ۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۳:۰۰
مهدیه عباسیان

عنوان: امتحان نهایی
نویسنده: خولیو کورتاسار
مترجم: مصطفی مفیدی
نشر:  نیلوفر
تعداد صفحات: 376
سال نشر: چاپ اول 1382

داستان در مورد دو دوست است که امتحان نهایی در پیش دارند. برای دور شدن از فضای امتحان تصمیم می‌گیرند چرخی در شهر - بوینوس آیرس - بزنند. داستان در واقع درگیر شدن آن‌ها با فضای سورئال و مه‌آلود شهر و دیالوگ‌های جالب‌شان در مورد زندگی است.

 

- او می‌دانست که کسالت و بی‌حوصلگی کیفر کمال‌جویی است.

- افزایش فحش و دشنام نسبت معکوس با اراده یک ملت دارد.

- حالم گرفته می‌شود از اینکه نمی‌توانم با دیگران سلوک کنم، متوجه که هستی. ناتوانی از همزیستی. و مسأله سر فرهنگ روشنفکری نیست. مسأله گوشت و خون است.

- هر کمان خمیده‌ای آبستن یک پیکان است و رسالت پیکان این است که از کمان بجهد و جایی بنشیند.

- تو رنج می‌بری و می‌دانی که این رنج واقعی نیست. این رنج قدرتی ندارد که بر تو اعمال کند زیرا از صافی یک منشور گذشته و به یک شعر تغییر ماهیت داده است. شاعر از این کاری که می‌کند لذت می‌برد مثل بازی کردن با گربه‌ای که به دست او پنجول می‌کشد. درد فقط برای کسی واقعی است که آن را همچون مصیبتی تحمل می‌کند و در این کار به آن حق شهروندی می‌بخشد و به آن اجازه ورود به روحش را می‌دهد. اصولا شاعر به رنج و درد  تن نمی‌دهد. رنج می‌برد - ولی خودش آدم دیگری است ایستاده در پاین تخت خواب که رنج بردن خود را نظاره می‌کند- در تمام مدتی که او به این چیزها فکر می‌کند، در بیرون خورشید می‌تابد.

 

*مترجم در ابتدای کتاب در مورد رمان مدرن توضیحاتی می‌دهد:

ادبیات مدرن، مثل روشنفکر امروزی، متل انسان امروز است. سرگشته است، ارزش‌هایش را گم کرده است.

روایت در هیچ‌جا قرار ندارد و بر هیچ چیز تاکید نمی‌کند. از قید زمان رسته است و از مکان نیز. شخصیت‌های داستان با یکدیگر جا به جا می‌شوند. یافتن گوینده یک جمله گاه بسیار دشوار است. یا پیدا کردن مخاطب. آنچه در خاطر می‌گذرد، با آنچه بر زبان می‌آید چنان در هم می‌آمیزند که تمیز یکی از دیگری نیاز به دقتی زیاد دارد و گاه به کلی ناممکن است. گویی نویسنده به این بسنده می‌کند که تکانه‌ای بر اندیشه وارد آورد...

** از نظر کورتاسار رمان به دمیدن روحی تازه نیاز دارد. یک راهش شعرگونه کردن آن است. یعنی قطعه‌های توضیحی که به فهم خواننده کمک می‌کند را باید حذف کرد. پس مخاطب با بسیاری از توضیحات در مورد شخصیت‌ها مواجه نمی‌شود.

*** در طول مطالعه این کتاب خیلی دلم می‌خواست کاش می‌شد کتاب را به زبان اصلی خواند. ترجمه از زبان اسپانیایی به انگلیسی و بعد به فارسی، گمانم آسیب زیادی به آنچه کورتاسار از شعرگونه بودن در ذهن داشته زده بود.

**** می‌توانم بگویم تنها رمانی بود که دلم میخواست فیلم آن را ببینم. بنظرم پتانسیل بالایی برای به تصویر کشیده شدن دارد، مخصوصا پایان جذاب آن.

***** بعضی جاهای کتاب با خودم می‌گفتم واقعا مترجم خوب عمل کرده؟ چند صفحه بعدتر مطمئن بودم که با ایده نهفته در کتاب، بهتر از این نمی‌شد.

****** کورتاسار در سطر به سطر داستان اشاره‌ای به تمام کتاب‌ها، شخصیت‌ها، مشاهیر و ... و ... کرده است که وقتی آن‌ها را نمی‌شناسیم، سرعت‌گیری می‌شوند در مسیر مطالعه و این شک را به جانمان می‌اندازند که آیا منظورش را متوجه شدیم؟

 

 

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۴
مهدیه عباسیان

عنوان: ایوب؛ رمان مردی معمولی
نویسنده: یوزف روت
مترجم: محمد همتی
نشر:  نو
تعداد صفحات: 198
سال نشر: چاپ اول 1400

داستان در مورد رنج‌های مردی معمولی است به نام مندل:

«سال‌ها پیش در چوخنوف، مردی زندگی می‌کرد به نام مندل سینگر. پارسا و خداترس بود و عامی، یک یهودی کاملا معمولی. مکتب‌داری ساده بود. در خانه‌اش که تنها شامل آشپزخانه‌ای بزرگ بود، به کودکان تعلیم تورات می‌داد، از جان و دل و بی‌حاصلی قابل می‌کوشید. پیش از او، کرور کرور آدم چون او زیسته و کودکان را تعلیم داده بودند. سیمایی رنگ‌پریده داشت به سادگی ذاتش. ریش و سبیلی تمام، به رنگ سیاه معمولی، دورتادور صورتش را گرفته و لب و دهانش را پوشانده بود. چشم‌های درشت و سیاه ابریشمی طرح ریپس بر سر داشت، پارچه‌ای که گاهی با آن کراوات‌های از مدافتاده ارزان می‌دوزند. تنش را قبایی نیمه‌بلند از نوع رایج در میان یهودیان روستایی می‌پوشاند و هنگامی که شتابان از کوچه می‌گذشت، لبه‌های قبا به پرواز درمی‌آمد و مثل دو بال، محکم و منظم بر ساق‌های بلند چکمه‌های چرمینش می‌کوبید».

 

- شاید اجابت دعاهای خیر بیشتر طول می‌کشد تا نفرین‌ها.

- خوشی‌ها مادام که پنهانند، قوی‌ترند.

- مندل از خود پرسید: این آدم‌ها چکاره من هستند؟ کل آمریکا به من چه؟ پسرم، زنم، دخترم، این مک؟ من هنوز مندل سینگرم؟ این هنوز خانواده من است؟پسرم منحیم کو؟ به نظرش چنین می‌نمود که از خودش به بیرون پرت شده و از آن پس باید جدا از خودش زندگی کند. انگار خودش را در چوخنوف جاگذاشته بود، کنار منحیم. و همچنان که لبخند بر لبانش نشسته بود و سر تکان می‌داد، قلبش کم‌کم شروع کرد به یخ زدن، چنان می‌تپید که گویی پتکی آهنین بود که به شیشه سرد می‌کوبید.

- آدمیزاد سیرمانی ندارد. همین که معجزه‌ای را تجربه کرد، می‌خواهد یکی دیگر را ببیند.

 

* ریتم کتاب کند است. شاید هم برای من کند پیش می‌رفت. صبر ایوبی لازم بود برای تمام کردنش.

** توضیح چندانی ندارم. توصیف رنج انسان، فرار از دردها، انکار، ناباوری، حست‌وجوی خوشبختی، انتظار، از دست دادن عقاید و ... همه و همه به خوبی در کتاب ایوب به تصویر کشیده شده‌اند.

 

 

 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۳۶
مهدیه عباسیان

عنوان: تکرار
نویسنده: سورن کیرکگور
مترجم: صالح نجفی
نشر:  مرکز
تعداد صفحات: 176
سال نشر: چاپ اول 1400

سورن کیرکگور با نام مستعار می‌نوشته است. کنستانتین کنستانتیوس، نویسنده فرضی مفهوم تکرار، مفهوم حرکت در فلسفه هگل را نقد می‌کند و نظریه خود را درباره مفهوم هستی انضمامی آدمی پیش می‌نهد، نظریه‌ای مبتنی بر مفهوم تکرار: فرد از طریق تکرار مستمر لحظه انتخاب است که آزادی‌اش را به کار می‌گیرد و خودش می‌شود.

 

- در همان هتل قبلی اقامت می‌کند، همان نمایشنامه‌ای را که در سفر قبل دیده بود در همان سالن قبلی تماشا می‌کند، غذایش را در رستوران سفر قبلی صرف می‌کند - ولی هربار توی ذوقش می‌خورد، سرخورده می‌شود و موفق نمی‌شود به تکرار دست یابد. حواسش به این مهم نبوده است که تکرار حرکتی درونی است نه تکاپویی بیرونی.

- حقیقت چیزی نیست که بتوان مالکش شد. کیفیتی گذراست که به «ماهی گریز» می‌ماند، به محض آنکه از قوه به فعل در می‌آید می‌لغزد و می‌گریزد و به همین علت باید دوباره و دوباره آن را به اقلیم وجود درآورد.

 

* فلسفه خواندن و به خاطر سپردن آن برایم سخت است. دلم میخواهد یک روز سراغش برم و بخوانم و بخوانم و پیش بروم.

** کیرکگور شد یکی از نویسندگان محبوبم. در دل داستان مفاهیم را در هم می‌تند.

***  عید نوروز و رمضان هر دو مبارک :)

 

 

۱ نظر ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۲۲
مهدیه عباسیان

عنوان: نقشه‌هایی برای گم شدن
نویسنده: ربکا سولنیت
مترجم: نیما م. اشرفی
نشر:  اطراف
تعداد صفحات: 216
سال نشر: چاپ اول 1399

برای منی که این روزها یک مادر تمام وقت‌ام که گاه بعد فردی خودش را فراموش می‌کند و گاه خسته می‌شود، عنوان کتاب بسیار جذاب بود. باعث شد بتوانم بی وقفه در ذهنم به آن پر و بال دهم. جستارهایی که سولنیت تحت این عنوان آورده است به دنبال مسیری در بلاتکلیفی‌ها و هزارتوی زندگی روزمره نیستند، بلکه در واقع نگاهی نو و لذت‌بخش به جهان پیرامون‌اند تا بتوان در عدم قطعیت زندگی کرد و دوام آورد.

 

- جبهه‌گیری‌های سفت و سخت در برابر ناشناخته‌ها و امور ناآشنا نشانه احساس ناامنی شدید است.

- پیدا نکردن راه خود در شهر شاید بسیار ملال‌آور و مضحک باشد. لازمه‌اش نابلدی‌ست، همین و بس... اما گم کردن خود در شهر، همچون زمانی که کسی خود را در جنگل گم می‌کند، آموزشی به‌کل متفاوت می‌طلبد. گم کردن خود یعنی تسلیمی لذت بخش، گم شده در آغوش خود و بی اعتنا به جهان.

- کلید نجات در این است که بدانی گم شده‌ای.

- «گم شده» دو معنای ناهمخوان دارد. گم کردن یعنی ناپدید شدن چیزی آشنا، اما گم شدن یعنی پدیدار شدت چیزی ناآشنا.

 

 

* در جایی از کتاب نوشته‌ای از ویرجینیا وولف آورده شده است در مورد قدم زدن.

 عصر یک روز آفتابی، ما بین ساعت چهار و شش بعدازظهر که پا از خانه بیرون می‌گذاریم، خودی را که دوستان‌مان می‌شناسند کنار می‌گذاریم و به بخشی از ارتش جمهوری گردشگران خیابانی تبدیل می‌شویم، افرادی که حضور در جمعشان در پی تنهایی کشیدن در اتاق بسیار خوشایند است... می‌شد به هر یک از این زندگی‌ها کمی نفوذ کرد، آنقدر که بشود این توهم را ایجاد کرد که تنها به یک ذهن وابسته نیستیم، بلکه می‌توانیم چند دقیقه خود را به جای دیگران بگذاریم. از دید وولف گم شدن بیشتر به هویت مربوط بود تا جغرافیا، میلی آتشین، حتی نیازی مبرم و اضطراری به مبدل شدن به هیچ‌کس و همه‌کس، باز کردن غل و زنجیرهایی که به تو یادآوری می‌کنند چه کسی هستی و دیگران درباره‌ات چه فکر می‌کنند.

  قدم زدن مهم‌ترین فعالیت حال‌خوب‌کن و ذهن‌مرتب‌کن برای من بوده و هست. و این توضیحات نزدیکترین جملات بودند به آنچه در این مورد در ذهنم داشتم.

** در جای دیگری از کتاب در تقدیر وجود فاصله بین دوستی ها جملاتی نوشته شده بود. در ستایش آبی دور دست، ستایش امور ناشناختنی. اگر کتاب را نخوانده باشید، احتمالا این عبارات نامفهوم باشند. اما می‌نویسم تا لذتی که از آنها بردم را فراموش نکنم...

 

 

۱ نظر ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۰۳:۲۹
مهدیه عباسیان

 

عنوان: علیه تربیت فرزند
نویسنده: آلیسون گوپنیک
مترجم: مینا قاجارگر
نشر:  ترجمان علوم انسانی
تعداد صفحات: 384
سال نشر: چاپ اول 1397

تصور اغلب ما از تربیت فرزندمان این است: فراهم کردن محیطی امن؛ برنامه‌ریزی دقیق و هدفمند برای زمان‌های کار و فراغت؛ نظارت دقیق بر اعمال و روابطش و هدایت او تا رسیدن به اهدافی عالی. هدف والدین امروزی این است که فرزندشان را به شکلی خاص و دلخواه «بسازند» تا در بزرگسالی فردی موفق شود.
اما آلیسون گوپنیک، از روان شناسان پیشرو معاصر، در این کتاب از غیرعلمی بودن و همچنین زیانبار بودن این نگاه به فرزندپروی سخن می گوید. او نشان می‌دهد که چرا هرگز نباید دنبال ساختن و شکل دادن به فرزندانمان باشیم: کودکان طوری خلق شده اند که نامنضبط و بازیگوش و پیش بینی‌ناپذیر و خیال‌پرداز باشند؛ آن ها طوری خلق شده‌اند که هم بسیار متفاوت از والدینشان و هم بسیار متفاوت از یکدیگر باشند.
گوپنیک همچنین توضیح می‌دهد که چطور از فرزندانمان طوری مراقبت کنیم که بیاموزند در جهانی پیش‌بینی‌ناپذیر افرادی انعطاف‌پذیر، خلاق و مقاوم باشند.

- عشق ورزیدن به کودکان برای آنها مقصد تعیین نمی‌کند، بلکه قدرت و مایه آغاز سفر را به آنها می‌بخشد.

- فرزندان بزرگسال ما بیگانه هستند و باید باشند، آنها ساکنان سرزمین آینده‌اند.

- باغبانی نیازمند کار سخت و عرق جبین ماست. همراه با بیل زدن‌های طاقت‌فرسا و غوطه‌ور بودن در کود کشاورزی. و همانطور که هر باغبانی می‌داند، نقشه‌های ویژه ما همواره عقیم می‌مانند. خشخاش به جای صورتی کمرنگ به رنگ نارنجی نئون ظاهر می‌شود، گل رز که قرار بود از حصار بالا برود لجوجانه در فاصله یک قدمی زمین باقی می‌ماند، نقطه‌های سیاه و زنگار و شته‌ها را هرگز نمی‌توان مغلوب کرد. اما در عوض بزرگ‌ترین لذت‌ها و فتوحات باغبانی ما وقتی را می‌رسند که باغ از کنترل ما می‌گریزد، وقتی جعفری وحشی سفید و لاغر مردنی به صورت باورنکردنی عینا در جای درست مقابل سرخ‌دار تیره ظاهر می‌شود ... در واقع معنای ژرف‌تری وجود دارد که بر حسب آن، چنین تصادفاتی مشخصه باغبانی خوب‌اند.

- کار ما شکل دادن به اذهان کودکانمان نیست، کار ما این است که به ذهن آنها اجازه دهیم در همه امکانات جهان کاوش کنند. کار ما این نیست که به کودکان بگوییم چگونه بازی کنند، بلکه دادن اسباب‌بازی به آنها و جمع کردن اسباب‌بازی‌ها پس از اتمام بازی بچه‌هاست.

- اجر پدر و مادر بودن هرچه باشد، نظم و ترتیب نیست.

 

* نویسنده کتاب یک مادربزرگ است. مثال‌هایی که از نوه‌هایش می‌زند و تجاربی که به اشتراک می‌گذارد روند مطالعه را دلنشین می‌کند.

** ابتدای کتاب در اوج شروع شد. با نقد لذت‌بخشی در باب فرزندپروری‌های رایج امروزی. آنقدر دلپذیر و جذاب که داشتم به این باور می‌رسیدم که همین کتاب می‌تواند تنها کتاب لازم برای مطالعه در این زمینه باشد. اما روند کتاب -برای من- در اوج نماند. برای منی که سالها بیولوژِی و بیوشیمی خوانده‌ام و چندین واحد تکامل پاس کرده بودم، استفاده از مطالعات تکاملی و مقدمه‌های زیست‌شناختی طولانی در ابتدای هر مبحث بسیار خسته کننده و حوصله‌سر‌بر بود.

 

 

 

۱ نظر ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۲۴
مهدیه عباسیان

جنگ

عنوان: جنگ
نویسنده: لویی فردینال سلین
مترجم: زهرا خوانلو
نشر:  نشر نو
تعداد صفحات: 158
سال نشر: چاپ اول 1401

مدت‌ها بود که خواندن از سلین در برنامه‌ام بود اما فرصت مناسب ایجاد نمی‌شد. بلافاصله پس از اتمام مطالعه سفر به انتهای شب بود که این کتاب منتشر شد. تصمیم گرفتم حالا که در فضای قلم سلین هستم کتاب جنگ را هم بخوانم. کتاب ماجرای نویسنده در جنگ جهانی اول، جراحات و موقعیت‌هایی که تجربه می‌کند را روایت می‌کند. جو داستان به گونه‌ایست که گاه فکر می‌کنی واقعیاتی است که سلین تجربه کرده و گاه فراموش می‌کنی در حال مطالعه کتابی غیر از سفر به انتهای شب هستی...

 

- لعنت به تو فردینال، حالا که توانسته‌ای سخت‌ترین کارها را بکنی، دیگر به درک واصل نمی‌شوی!

- تمام تنم تکه‌هایی بود وصله شده. تکه‌ای خیس، تکه‌ای مست، تکه‌‌ی دست که وحشتناک بود، تکه گوش که هولناک بود، تکه دوستی با مرد انگلیسی که تسلی بخش بود، تکه زانو که همینطوری ول می‌شد، تکه گذشته که خوب به یاد دارم هنوز دنبال این بود که آویزان زمان حال شود و دیگر نمی‌توانست و بعد هم تکه آینده که بیشتر از کل تکه‌پاره‌های دیگر مرا می‌ترساند، و اخر سر هم تکه‌ای مسخره که می‌خواست از ورای تکه‌ها ماجرایی برایم تعریف کند. وضع بدتر از آن بود که بشود بهش گفت بدبختی.

- آدم حتی اگر فقط ده دقیقه وقت داشته باشد زندگی کند باز دنبال تآثر لطیفی از گذشته است.

- خیال می‌کنم خیلی از آن‌ها تو دلشان غم و خشم زیادی احساس می‌کردند. خودشان را مجهز به خالی‌بندی می‌کردند تا جلو ضربات سرنوشت دوام بیاورند.

- همه چیز سرنوشت را آنقدر شکننده می‌دیدم که انگار وقتی تو اتاق راه می‌رفتم ترق‌تروقش از همه‌جا بلند بود، تو گوشه و کنار اتاق، توی وسایل و اثاث.

- احساس‌هایی هست که اگر آدم بر آنها پافشاری نکند اشتباه کرده، معتقدم که همین احساس‌ها جهان را از نو می‌سازند. ما قربانی تعصب‌ایم.

 

* امان از توصیفات سلین... به به...

** یکی از ویژگی‌های ترجمه این کتاب (از نظر برخی مثبت و برخی منفی) بدون سانسور بودن آن است. مواجهه با متن اصلی کتاب و آنچه در ذهن نویسنده گذشته کتاب را متمایز می‌کند.

 

 

۱ نظر ۰۳ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۰۰
مهدیه عباسیان

عنوان: سفر به انتهای شب
نویسنده: لویی فردینال سلین
مترجم: فرهاد غبرایی
نشر:  اسپینا
تعداد صفحات: 568
سال نشر: چاپ اول 1400

خلاصه‌ترین توصیف در مورد این کتاب می‌تواند این باشد که شرحی است از وقایعی در دل جنگ. قهرمان داستان بدون خودسانسوری تمام افکار و اتفاقاتی که در جامعه می‌افتد را به تصویر می‌کشد. داستان در مورد فردی است گرفتار در پوچی بی‌پایان، که تمام تلاشش را می کند قهرمان نباشد و از جنگ فرار کند. و این صداقت و شجاعت شوکه کننده و جذاب است.

کتاب سفر به انتهای شب، کتاب آسانی نیست، نه فقط از لجاظ ترجمه -که بماند- تعبیر و تفسیر اثر از آن هم سختتر است. جتی خواندنش خم آسان نیست. مرد سفر می خواهدو به آزمون دشواری می‌ماند. به راستی از این حیث سفری است. سفری طاقت‌فرسا، تلخ و سیاه به درون، به سوی مسایل بتیانی انسان هرکجا، مسایل مرگ و زندگی، هستی و نیستی، اروس و تاناتوس.

 

- اسب‌ها خیلی خوشبختند، چون اگرچه آنها هم مثل ما جنگ را تحمل می‌کنند، اما لااقل کسی از آنها نمی‌خواهد ثبت‌نام کنند و یا وانمود کنند که به کارشان ایمان دارندو اسب‌های بیچاره ولی آزاد! افسوس که شور و اشتیاق کثافت فقط برای ماست.

- لابلای روزها و ماه‌هایی که می‌شود به راحتی از خیرش گذشت، روزهایی هم هست که حساب می‌آیند.

- هرگز کسی به ماجراهای واقعی درون ذهن آدم پی نبرده.

- دست برداشتن از زندگی خیلی آسان‌تر است تا دست برداشتن از عشق! آدم در این دنیا عمرش را به کشتن و پرستیدن می‌گذراند و هر دوی اینها با هم. «از تو متنفرم! می‌پرستمت!»

- مادرم از فرانسه از من خواهش کرد که مواظب سلامتی خودم باشم، همانطور که موقع جنگ هم به من می‌گفت. حتی اگر پای چوبه دار هم بودم ملامتم می‌کرد که چرا شال گردنم را جا گذاشته‌ام. هرگز فرصت را از دست نمی‌داد که به من جالی کند دنیا جای قشنگی است و او کار خوبی کرده که مرا دنیا آورده.

- هرجا که باشی به ندرت اتفاق می‌افتد زندگی سراغت بیاید و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه کثافتش نباشد.

- شهرهای ناشناس چه خوبند! وقت و جای آن است که تصور کنی همه کسانی که جلویت سبز می‌شوند آدم‌های مهربانی هستند. وقت رویاست.

- همراه بعضی از کلمات، کلمات دیگری هستند که لابه‌لای‌شان یا زیرشان مخفی شده‌اند، درست مثل قلوه‌سنگ‌ها. توجه خاصی به آنها نداری ولی یکدفعه به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام عمرت همین‌ها تو را می‌لرزانند، سرتاسر عمرت، چه در لحات ضعف و چه در روزهای قدرت...

 

* آخر بعد از بیش از یک سال ننوشتن، از غار تنهایی بیرون اومدم و امیدوارم همین بیرون بمونم...

** توصیفات سلین فوق‌العاده و محشر هستن. از چینش کلمات و قدرت نوسندگی‌اش لدت بردم.

 

 

۲ نظر ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۲۹
مهدیه عباسیان