رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

همه دست به قلم شده اند تا از مادر بنویسند و برای او...

چند روزی است که دوست دارم من هم بنویسم. شب موقع خواب به آنچه خواهم نوشت فکر می کنم و صبح با این فکر که چه می توان کرد بیدار میشوم...

آخر، تصمیم گرفتم تمام فکرهای درست و نادرست را کنار بگذارم و خودم را به نوشتن بسپارم. اما تمام آن چیزی که میخواهم بگویم و نمیدانم چطور می توان گفت و چطور می توان ادا کرد خلاصه می شود در یک جمله آزار دهنده و اشک هایی که این روزها بی اختیار به بهانه او و برای او سرازیر شدند:

" چقدر می خواهمش و چه بد، که ندارمش..."

 

۲۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۳
مهدیه عباسیان

دوست داشتن یک بازی دو سر برد است جان من!

چه وصالی در بر داشته باشد و چه نه، چه همراهی ای به دنبال داشته باشد و چه نه. چه آنقدر عاقل باشیم که به دیوانگی دوست داشتن تن دهیم و چه آنقدر دیوانه که عاقلانه در چارچوب ها گام برداریم؛ دوست داشتن یک بازی دو سر برد است...

 

 

۸ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۶
مهدیه عباسیان

گمانم اواسط هفت سالگی بود که طعمِ جدیدی از مهم بودن زیر دندانم رفت. دراز کشیده بودم، سرگرم مشق نوشتن بودم که خوابم برد. نمی­دانم چقدر گذشت که دستی نوازش گونه موهایم را از روی صورتم کنار زد، پیشانی ام را بوسید و با آرامشی عجیب پتویی را به رویم کشید.

نه ساله بودم که برای تکرار آن تجربه بی ­نظیر و از سر دلتنگی برای آن دست­ ها خودم را وسط درس خواندن به خواب سپردم. اما هیچ خبری نشد. نه از دستان نوازشگر، نه از آن آرامش غریب و نه از مهم بودن... با خودم لج کردم. تصمیم گرفتم فقط و فقط در صورت نوازش شدن چشم­ هایم را باز کنم. چشم­ ها بسته ماند... طولانی... ممتد... آن­قدر که وقتی در دل یک شب بی­ پایان بازشان کردم، از سرما مچاله شده بودم و چیزی به پایان بیست و پنج سالگی نمانده بود...

 

 

 

۲ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۷
مهدیه عباسیان