رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

عنوان: امتحان نهایی
نویسنده: خولیو کورتاسار
مترجم: مصطفی مفیدی
نشر:  نیلوفر
تعداد صفحات: 376
سال نشر: چاپ اول 1382

داستان در مورد دو دوست است که امتحان نهایی در پیش دارند. برای دور شدن از فضای امتحان تصمیم می‌گیرند چرخی در شهر - بوینوس آیرس - بزنند. داستان در واقع درگیر شدن آن‌ها با فضای سورئال و مه‌آلود شهر و دیالوگ‌های جالب‌شان در مورد زندگی است.

 

- او می‌دانست که کسالت و بی‌حوصلگی کیفر کمال‌جویی است.

- افزایش فحش و دشنام نسبت معکوس با اراده یک ملت دارد.

- حالم گرفته می‌شود از اینکه نمی‌توانم با دیگران سلوک کنم، متوجه که هستی. ناتوانی از همزیستی. و مسأله سر فرهنگ روشنفکری نیست. مسأله گوشت و خون است.

- هر کمان خمیده‌ای آبستن یک پیکان است و رسالت پیکان این است که از کمان بجهد و جایی بنشیند.

- تو رنج می‌بری و می‌دانی که این رنج واقعی نیست. این رنج قدرتی ندارد که بر تو اعمال کند زیرا از صافی یک منشور گذشته و به یک شعر تغییر ماهیت داده است. شاعر از این کاری که می‌کند لذت می‌برد مثل بازی کردن با گربه‌ای که به دست او پنجول می‌کشد. درد فقط برای کسی واقعی است که آن را همچون مصیبتی تحمل می‌کند و در این کار به آن حق شهروندی می‌بخشد و به آن اجازه ورود به روحش را می‌دهد. اصولا شاعر به رنج و درد  تن نمی‌دهد. رنج می‌برد - ولی خودش آدم دیگری است ایستاده در پاین تخت خواب که رنج بردن خود را نظاره می‌کند- در تمام مدتی که او به این چیزها فکر می‌کند، در بیرون خورشید می‌تابد.

 

*مترجم در ابتدای کتاب در مورد رمان مدرن توضیحاتی می‌دهد:

ادبیات مدرن، مثل روشنفکر امروزی، متل انسان امروز است. سرگشته است، ارزش‌هایش را گم کرده است.

روایت در هیچ‌جا قرار ندارد و بر هیچ چیز تاکید نمی‌کند. از قید زمان رسته است و از مکان نیز. شخصیت‌های داستان با یکدیگر جا به جا می‌شوند. یافتن گوینده یک جمله گاه بسیار دشوار است. یا پیدا کردن مخاطب. آنچه در خاطر می‌گذرد، با آنچه بر زبان می‌آید چنان در هم می‌آمیزند که تمیز یکی از دیگری نیاز به دقتی زیاد دارد و گاه به کلی ناممکن است. گویی نویسنده به این بسنده می‌کند که تکانه‌ای بر اندیشه وارد آورد...

** از نظر کورتاسار رمان به دمیدن روحی تازه نیاز دارد. یک راهش شعرگونه کردن آن است. یعنی قطعه‌های توضیحی که به فهم خواننده کمک می‌کند را باید حذف کرد. پس مخاطب با بسیاری از توضیحات در مورد شخصیت‌ها مواجه نمی‌شود.

*** در طول مطالعه این کتاب خیلی دلم می‌خواست کاش می‌شد کتاب را به زبان اصلی خواند. ترجمه از زبان اسپانیایی به انگلیسی و بعد به فارسی، گمانم آسیب زیادی به آنچه کورتاسار از شعرگونه بودن در ذهن داشته زده بود.

**** می‌توانم بگویم تنها رمانی بود که دلم میخواست فیلم آن را ببینم. بنظرم پتانسیل بالایی برای به تصویر کشیده شدن دارد، مخصوصا پایان جذاب آن.

***** بعضی جاهای کتاب با خودم می‌گفتم واقعا مترجم خوب عمل کرده؟ چند صفحه بعدتر مطمئن بودم که با ایده نهفته در کتاب، بهتر از این نمی‌شد.

****** کورتاسار در سطر به سطر داستان اشاره‌ای به تمام کتاب‌ها، شخصیت‌ها، مشاهیر و ... و ... کرده است که وقتی آن‌ها را نمی‌شناسیم، سرعت‌گیری می‌شوند در مسیر مطالعه و این شک را به جانمان می‌اندازند که آیا منظورش را متوجه شدیم؟

 

 

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۴
مهدیه عباسیان

عنوان: ایوب؛ رمان مردی معمولی
نویسنده: یوزف روت
مترجم: محمد همتی
نشر:  نو
تعداد صفحات: 198
سال نشر: چاپ اول 1400

داستان در مورد رنج‌های مردی معمولی است به نام مندل:

«سال‌ها پیش در چوخنوف، مردی زندگی می‌کرد به نام مندل سینگر. پارسا و خداترس بود و عامی، یک یهودی کاملا معمولی. مکتب‌داری ساده بود. در خانه‌اش که تنها شامل آشپزخانه‌ای بزرگ بود، به کودکان تعلیم تورات می‌داد، از جان و دل و بی‌حاصلی قابل می‌کوشید. پیش از او، کرور کرور آدم چون او زیسته و کودکان را تعلیم داده بودند. سیمایی رنگ‌پریده داشت به سادگی ذاتش. ریش و سبیلی تمام، به رنگ سیاه معمولی، دورتادور صورتش را گرفته و لب و دهانش را پوشانده بود. چشم‌های درشت و سیاه ابریشمی طرح ریپس بر سر داشت، پارچه‌ای که گاهی با آن کراوات‌های از مدافتاده ارزان می‌دوزند. تنش را قبایی نیمه‌بلند از نوع رایج در میان یهودیان روستایی می‌پوشاند و هنگامی که شتابان از کوچه می‌گذشت، لبه‌های قبا به پرواز درمی‌آمد و مثل دو بال، محکم و منظم بر ساق‌های بلند چکمه‌های چرمینش می‌کوبید».

 

- شاید اجابت دعاهای خیر بیشتر طول می‌کشد تا نفرین‌ها.

- خوشی‌ها مادام که پنهانند، قوی‌ترند.

- مندل از خود پرسید: این آدم‌ها چکاره من هستند؟ کل آمریکا به من چه؟ پسرم، زنم، دخترم، این مک؟ من هنوز مندل سینگرم؟ این هنوز خانواده من است؟پسرم منحیم کو؟ به نظرش چنین می‌نمود که از خودش به بیرون پرت شده و از آن پس باید جدا از خودش زندگی کند. انگار خودش را در چوخنوف جاگذاشته بود، کنار منحیم. و همچنان که لبخند بر لبانش نشسته بود و سر تکان می‌داد، قلبش کم‌کم شروع کرد به یخ زدن، چنان می‌تپید که گویی پتکی آهنین بود که به شیشه سرد می‌کوبید.

- آدمیزاد سیرمانی ندارد. همین که معجزه‌ای را تجربه کرد، می‌خواهد یکی دیگر را ببیند.

 

* ریتم کتاب کند است. شاید هم برای من کند پیش می‌رفت. صبر ایوبی لازم بود برای تمام کردنش.

** توضیح چندانی ندارم. توصیف رنج انسان، فرار از دردها، انکار، ناباوری، حست‌وجوی خوشبختی، انتظار، از دست دادن عقاید و ... همه و همه به خوبی در کتاب ایوب به تصویر کشیده شده‌اند.

 

 

 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۳۶
مهدیه عباسیان