تو
مدت هاست که به دوست داشتن فکر میکنم.
مدت های مدیدی است که به چرایی و چگونگی آن می اندیشم و ناخودآگاه تو هم می آیی و می نشینی کنار تمام فکرهای درهم و برهم... فکرهای درست و نادرست...
چند روزی ست که تمام درونیاتم خلاصه می شود در تو و تو و تو...
به دوست داشتن فکر می کنم نتیجه اش می شود تو. به عشق فکر می کنم، تو می تراوی بیرون. به زندگی فکر می کنم، به تنهایی، به نیاز به فهمیده شدن، درک شدن، همراه داشتن، یاری شدن و به هرآنچه که باید باشد...
و تو به تنهایی همه را بس می شوی.
امّا چرا حساب کتاب ها درست نیست؟
دوست داشتن "او"هایم بی پروایم می کند و از خود بی خود. به ابراز سوقم می دهد و بیان و گریبان چاک دادن...
پس چرا فکرهایم به دوست داشتن به جای ختم شدن به "او" ها به تو منتهی می شود؟
چه میخواهی بگویی؟!
اینکه دوست داشتن فقط برای توست؟
اینکه سرچشمه تویی؟
اینکه من تنها مدعی دوست داشتنت هستم؟
یا اینکه چون تو را نیافتم سرم با "او"هایم گرم است؟
کدام؟!