شفای کودک درون - لوسیا کاپاچیونه
نویسنده: لوسیا کاپاچیونه
مترجم: گیتی خوشدل
نشر: پیکان
تعداد صفحات: 228
سال نشر: چاپ اول 1378 - چاپ بیست و دوم 1395
فکر میکنم برای معرفی این کتاب بهتر است کمی بیش از معمول مقدمهچینی کرد:
اگر کتاب وضعیت آخر نوشتهی توماس آنتونی هریس با ترجمهی اسماعیل فصیح ِعزیز را خوانده باشید، با موضوع تحلیل رفتار متقابل آشنا هستید.
ﺗﺤﻠﻴﻞ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ (Transactional Analysis) ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺭﺳﻤﻲ از سال 1970 ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻨﻴﺎن گذار ﺁﻥ ﺩﻛﺘﺮ ﺍﺭﻳﻚ ﺑﺮﻥ بود. در حقیقت کتاب وضعیت آخر و کتابی دیگر با نام ماندن در وضعیت آخر بر مبنای ایدهی اریک برن نوشته شدهاند. میشود ساعتها و روزها بی وقفه در مورد این موضوع صحبت کرد و با موشکافی و کندوکاو های شیرین بیشتر به عمق ماجرا پی برد. اما براساس اندک چیزی که میدانم، فقط به بیان شاخههای متعدد TA که هر کدام به خودی خود به اندازهی چندین کتاب قطور جای بحث دارند، بسنده میکنم:
تحلیل ساختار: بر اساس نظر اریک برن که بی تاثیر از نظرات فروید هم نبود، شخصیت هر فرد دارای سه بعد «کودک»، «بالغ» و «والد» است که هر کدام سهم به سزایی در ساختار شخصیت دارند.
ﻭﺍﻟﺪ: ﻣﺠﻤﻮﻋﻪای ﺍﺯ ﭘﻴﺸﺪﺍﻭﺭیها، ﺑﺎﻭﺭﻫﺎ ﻭ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ میباشد. ﺍﻳﻦ ﺑﺨﺶ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭالعملهای ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻭ ﻧﺒﺎﻳﺪﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﺳﺮ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﻱ چند بعد میباشد. والد مهرانگیز (نوازشگر)، والد حمایتگر، والد نکوهشگر و... که هر کدام از این ابعاد نقش مهمی را در عادتها و رفتارهای افراد بازی میکنند.
ﺑﺎﻟﻎ: ﭘﺮﺩﺍﺯﺵ درست ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ با مسائل بر عهدهی بالغ است. ﺗﺼﻤﻴﻤﺎت و اظهار نظرهای منطقی منطقی و واقعگراییها از این بعد ناشی میشوند.
ﻛﻮﺩک: ﺩﺭ ﺗﻌﺎﺭﻳﻒ TA ﻛﻮﺩک به عنوان ﻣﻨﺒﻊ ﺧﻼﻗﻴﺖ و منبع اصلی سرزندگی به حساب میآید. ﻫﻴﺠﺎﻧﺎﺕ، ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻭ ﺗﺼﻮﺭﺍﺗی که کودک دارد ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﻳک ﻭﺍﻟﺪ ﺳﺨﺘﮕﻴﺮ ﻭ حتی ﺗﻮﺳﻂ یک ﻭﺍﻟﺪ ﻧﻮﺍﺯﺷﮕﺮ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ میتواند ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯ ﻣﺪﺕ ﺑﺮ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻓﺮﺩ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻧﺎمطلوبی ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭیهای روانی و جسمی ﻧﻴﺰ ﻣﻨﺠﺮ ﺷﻮﺩ.
تحلیل رفتار متقابل: به معنای بررسی الگوی رفتاری دو فرد در تعامل با یکدیگر
بازیها: به عنوان نقشهایی که انسانها در تعامل با یکدیگر در ایفا میکنند تا بتوانند در لایهی دیگری، نتیجهی دیگری را که مد نظر دارند به دست بیاورند.
نمایشنامه زندگی: به معنای داستانهایی از زندگی ما که بارها و بارها تکرار میشوند و اگر چه محیط تغییر میکند، من و شما هنوز همان نقش قدیمی را در هر نمایشنامهی جدید ایفا میکنیم.
ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻛﺎﺭﻛﺮﺩ TA ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪای ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻧﻮ ﺑﻪ ﺗﺠﺎﺭﺏ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪﺷﺎﻥ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﺮﺩﻩ ﻳﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻳﻖ با کمک به خود ﻭ ﺑﻪ یک ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﻮﻧﺪ.
شفای کودک درون کتابی در راستای همین مفاهیم است. در این کتاب ابتدا کودک و والد درون به خواننده معرفی میشوند و در ادامه به کمک تمرینهایی خاص تلاش میشود تا نقصهای احتمالی در ابعاد مختلف والد، در جهت ظهور کودک درون بر طرف شود.
- تناقص در این است که بزرگسالانی که کودک درونشان وانهاده مانده است، از تواناییهای چشمگیری برای مراقبت و حمایت برخوردارند. اما بدبختانه این تواناییها را به بیرون - به سوی دیگران - معطوف کردهاند. در نتیجه، هرکس را که سر راهشان قرار بگیرد - از اعضای خانواده گرفته تا دوستان و همسایگان و کارمندان و همکاران و مشتریان و مراجعان - مورد مراقبت و حمایت قرار میدهند، مگر خودشان را! همه افراد در درجه اول اهمیت قرار میگیرند. تنها کسی که همیشه آخر از همه میآید "کودک درون" خودشان است. (صفحه 116)
- مراقبت از دیگران - وقتی که کودک درون خود شخص در خانه محبوس شده و از گرسنگی دارد هلاک میشود، - چه سودی دارد؟ پس، وظیفه ما یافتن والد مهرآمیز و حمایتگر درون خویشتن است. (صفحه 116)
- بسیاری از شاگردان و مراجعانم گفتهاند که ابراز محبت و توجه به دیگران بسیار آسان است. ولی وقتی نوبت به خودشان میرسد، این ابراز محبت و توجه یا حتی مراقبت از خویشتن را شاق و دشوار میبینند. یک عمر به ما گفتهاند که خودخواه نباشیم. دیگران را بر خود مقدم قرار دهیم و آنچه را که داریم با دیگران تسهیم کنیم. قانون طلایی را به طور معکوس به ما آموختهاند. قانون طلایی میگوید: " دیگران را همچون خویشتن دوست بدار." ولی بخش "همچون خویشتن" معمولا نادیده گرفته میشود. (صفحه 121)
- وقتی با کودک درونمان رابطهیی مهرآمیز را پرورش میدهیم، نیازمان برای یافتن جانشینهایی در عالم بیرون کاهش مییابد. یعنی دیگر توقع نخواهیم داشت که اعضای خانواده یا دوستان یا سایر آشنایان برایمان نقش والد مهرآمیز را ایفا کنند. و به این ترتیب از الگوی وابستگیزا میرهیم. (صفحه 127)
*... یکی از مشکلات بزرگی که در انتخاب کتاب - مخصوصا کتب روانشناسی - دارم این است که از نزدیک شدن به کتابهایی که صرفا قصد پر و بال دادن بیشتر به موضوعاتی که همهگیر شدهاند را دارند، میترسم. این ترس بیشتر به این دلیل است که گمان میکنم این پر و بالهای بیش از حد باعث میشود خود موضوع اصلی هم دیگر لطفی نداشته باشد. من مطالعهی پیوسته و غرق شدن در آن را با کتابهای روانشناسی آغاز کردم. از کتابهای از حال بد به حال خوب دیوید برنز تا دو جلد روانشناسی هیلگارد. علم روانشناسی حالم را به طرز اعجابآوری خوب میکرد. تا اینکه با وین دایر، برایان تریسی، آنتونی رابینز و ... آشنا شدم. کتابهای وین دایر که در آن زمان بسیار به من کمک کرد، هنوز هم در کتابخانهاند اما هر قدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم جایی برای آنچه رابینز و تریسی و سایر افرادی از این دست نوشته بودند در بخش علم روانشناسی باز کنم و به نظرم آنها صرفا مهارتهایی بودند که در دسترس عموم قرار گرفتند. کمی بعدتر بود که کتاب راز را به عنوان آخرین کتابی که با برچسب روانشناسی به فروش میرفت خواندم. بعد از آن تمام کتابهای به ظاهر روانشناسی موجود در بازار همان راز خودمان بودند ولی با شکل و شمایلی متفاوت. کتابهایی که سالهای زیادی از خریدنشان گذشته و همچنان نخوانده در کتابخانه خاک میخورند. این شد که روانشناسی و تمام متعلقات را بوسیدم و کنار گذاشتم تا اینکه سالها بعد وضعیت آخر باز من را به آن سمت کشاند، ولی این بار با انتخابهایی وسواسگونه دیگر نگذاشتم همان سرانجام تکرار شود. زمانی که تصمیم گرفتم "شفای کودک درون" را بخوانم و حتی وقتی آن را خریدم باز هم از انتخابم مطمئن نبودم. کمی جستو جو کردم و به این نتیجه رسیدم که انگار میشود به گیتی خوشدل و ترجمههایش اعتماد کرد و دل را به دریا زدم و خواندن کتاب را شروع کردم و حال از این کار بسی خرسندم.
** مشکل دیگری که با این کتاب داشتم تمرینهای زیادی بود که میتوان گفت بخش عظیم کتاب را به خود اختصاص داده بودند و من بسیاری از آنها را انجام ندادم. بیشتر تمرینها شامل نوشتن دیالوگهایی بین شخص و کودک درون با کمک گرفتن از دست راست و چپ و نقاشی کردن بود. هضم دلیل منطقی نهفته پشت تمرینها برایم دشوار بود و انجام دادن کاری که برای انجامش توجیه نیستم هم غیر ممکن. به هر تمرین که میرسیدم، مینشستم فکر می کردم که واقعا چه اتفاقی میافتد که کودک درون من با دست راست نمیتواند حرف بزند و تنها دریچهی خودنمایی او میشود نوشتن و نقاشی کردن با دست چپ؟ اوایل به نتیجهای نرسیدم ولی بعد از مدتی بر حس مقاومت شدید درونم غلبه کردم و یک بار یکی از تمرینها را تنها برای امتحان انجام دادم. نتیجه جالب بود. انگار که واقعا کودک درونم آنچه را که میخواست را توسط نوشتههای کج و معوج دست چپ بیان کرده بود. بعد از آن کندوکاوی داشتم در فیزیولوژی و نیمکره های مغز و اینکه چطور چنین چیزی ممکن میشود؟ و باز هم بعد از فکر کردنهای بسیار به این نتیجه رسیدم که نمیتوان نوشتن و نقاشی کردن را به عنوان روشهای صد درصد برای ارتباط با درون معرفی کرد. شاید این روشها قابل تعمیمترین هایی باشد که در این کتاب از آنها کمک گرفته شده است. باز سوال دیگری که در ادامه ایجاد میشد این بود که این که خود من هستم که مینویسم. کودک درون و والد کجای کار است؟
هرچند که همهی تمرینها را انجام ندادم، اما دلایلی بودند که درست بودن روند تمرینها را برایم ثابت میکرد. برای مثال اکثر اوقات که کارهای زیادی برای انجام دادن دارم و ذهنم شدیدا آشفته است و کارها آنقدر به هم پیچیدهاند که نمیدانم باید سراغ کدام یک بروم، وقتی کارهایم را مینویسم میبینم تنها چند کار که درجهی سختی متوسطی هم دارند از من، منی آشفته ساخته بودند. نوشتن قدرتی عجیب در مرتب کردن و مدیریت افکار دارد و در این کتاب هم از نوشتن به این منظور استفاده شده است. و اینکه وقتی که مینویسیم به بعضی از حسهای پنهان و افکاری که در لایههای درونی ذهن جا خوش کردهاند اجازهی بروز و خودنمایی میدهیم. به نظرم نوشتنهای با دست چپ تنها روشی نمادین بودند برای کمک به این اِبراز نمادین. یعنی بروز یافتن عواطف، احساسات و ابعادی که در درون ما هست ولی از وجودشان بی خبریم.