رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

اطمینان

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ

آرام و قرار ندارم که ندارم. نه می‌توانم درس بخوانم، نه درست و درمان امتحان بدهم. نه توی جلسه حواسم هست و جواب سوال‌های استاد را دقیق می‌دهم. نه یادم می‌ماند که برای چی بیرون رفته‌ام. هی می‌نشینم و فکر می‌کنم. به چی؟ خودم هم نمی‌دانم. به هیچ. ذهنم را خلأ پر کرده. نه می‌دانم مشکلم چیست، نه می‌دانم آیا اصلا مشکلی هست؟ بی‌قراری‌ام بیشتر می‌شود. روز به روز. لحظه به لحظه. نفس به نفس. دوام آوردن مشکل می‌شود. پناه می‌برم به راه رفتن. از این خیابان به آن خیابان. از این منطقه به آن منطقه. درست نمی‌شود که نمی‌شود. از این طبقه به آن طبقه. از این اتاق به آن اتاق. می گویم و می‌خندم و ریسه می‌روم. می‌شورم و می‌پزم و مرتب می‌کنم. نمی‌شود. تلفن را برمی‌دارم و شماره آن‌کس را می‌گیرم که نگفته و ندیده همه چیز را می‌فهمد. حرف می‌زنیم ولی این‌بار از چارچوب احوال‌پرسی به درد نخور کلیشه‌ای بیرون نمی‌زنیم. او منتظر است تا من بگویم و من منتظر، تا نگفتنی‌ها را نگفته بفهمد. می‌فهمد و به رویم نمی‌آورد. من ولی دنبال راهی برای به رو آوردن‌ام. راهی برای فهمیدن اینکه چه مرگم است؟ چرا این‌قدر راحت و باور نکردنی قید لحظه‌هایی را که با چنگ و دندان به دست آورده‌ام ، می‌زنم؟ دنبال گزینه‌ی دیگری می‌گردم. می‌روم بست می‌نشینم کنار یار قدیمی. زل میزنم در چشم‌هایش. او هم دست کمی از من ندارد. بی‌قراری‌ام را که هر لحظه یک جور خاص خودنمایی می‌کند، مخفی می‌کنم و سعی می‌کنم آرامش اندکی که جواب‌گوی طوفان شدید درونم نیست را به او منتقل کنم. تهی‌تر از قبل بر‌می‌گردم به خانه اول. وقتی همه خوابند، دست به قلم می‌شوم و می‌نویسم و می‌نویسم. آن‌قدر می‌نویسم و خط می‌زنم، می‌نویسم و پاره می‌کنم که دستگیرم می‌شود قضیه از چه قرار است. خودم برای خودم رو می‌شوم. خودِ خسته‌ی تنهای منتظرِ لعنتی‌ام. دست به دامن خدا می‌شوم. که حالا که می‌دانم چرا بی‌قرارم، بیا آرامم کن. بیا و با من راه بیا. بیا و برای جبران تمام نه گفتن‌ها، تمام نمی‌شود گفتن‌ها، یک بار هم که شده، برای خاطر من رنجور ِ افسرده‌ی درونم، با من همراه شو. خدا می‌شنود ولی او هم کاری نمی‌کند. او هم می‌نشیند و دست روی دست می‌گذارد تا بی‌قرارتر شوم. و بی‌قرارتر می‌شوم.

نمی‌دانم از آخرین باری که گریه کرده‌ام چند روز گذشته است. بیست روز. سی روز. دو ماه. فقط این را می‌دانم که چشمه‌های همیشه خروشانم خشکیده‌اند و نمی‌توانم از آن قطره‌های شور اعجاب‌آور برای آرام شدن کمک بگیرم. ماه رمضان می‌آید. دستم به هیچ‌جا بند نیست. دست به دامان خدا می‌مانم. روزه می‌گیرم و بی‌کلام با خدا حرف می‌زنم. خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم، اصرار می‌کنم تا فراهم کند آنچه را که می‌خواهم. احساس می‌کنم دلش برایم می‌سوزد. احساس می‌کنم از بی‌قراری‌ام بی‌قرار شده و با چشم‌هایی پر اشک دائم نگاهم می‌کند. نگاهم می‌کند و من از نگاهش آرام‌تر می‌شوم. از این که کسی هست که بداند در درونم چه خبر است، چه دردی می‌کشم، بداند که من نخواستم که اینجا باشم ولی هستم، حالم بهتر می‌شود. شب‌‌های قدر نزدیک‌اند. مامان می‌گوید خیلی دعا کن. از خدا بهترین‌ها را بخواه. اما بهترین‌ها از نظر من فقط یک چیز است. من همان را می‌خواهم. هر شب برایم شب قدر می‌شود. هر شب می‌نشینم و از خدا بهترین را می‌خواهم و می‌خواهم. و کم‌کم بی‌حس  می‌شوم. هیچ حسی ندارم. نه نگران می‌شوم، نه غصه می‌خورم، نه چیزی واقعا ناراحتم می‌کند و نه اتفاقی از درون خوشحالم. چیزی در درونم یخ زده است که نمی‌گذارد هیچ چیزی را حس کنم.

بار سفر ‌می‌بندم و راهی ترمینال ‌می‌شوم. توی اتوبوس می‌نشینم. همسفرم یک پیرزن خوش‌صحبت است. شروع می‌کند به حرف زدن در مورد اوضاع نابه‌سامان جامعه. می‌گوید تو که درس‌خوانده‌ای به نظرت چه باید کرد؟ می‌خواهم بگویم منِ درس خوانده مثل چی در اوضاع نابه‌سامان درونم گیر کرده‌‌ام مادر جان. ولی به جایش، سری تکان می‌دهم و می‌گویم چی بگم؟

نگاهم می‌کند و می‌گوید چه می‌شود گفت؟ نگاه کن. هیچ کس روزه نیست. ببین. دیدی؟ یک ساعت تا افطار مونده. خب صبر کن اون وامونده را یک ساعت دیگه بخور.

یک ساعت با صحبت‌ها و غرغرهای پیرزن می‌گذرد. دو تا شکلات از توی کیفش درمی‌آورد، یکی‌اش را به من می‌دهد و  قبول باشه می‌گوید. برای افطار چیزی همراهش نیست. دو تا ساندویچ کوچک کوکو دارم. یکی‌اش را به او می‌دهم. صمیمی‌تر می‌شود. از خودش می‌گوید و بچه‌ها و نوه‌هایش و افطار می‌کنیم. سرش را تکیه می‌دهد به پنجره و چشم‌هایش را می‌بندد. انگار که خوابیده. چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم. تکان که نمی‌خورد از خوابیدنش مطمئن می‌شوم و هندزفری را از توی کیفم در‌ می‌آورم و پناه می‌برم به موسیقی. سرم را تکیه می‌دهم به صندلی و چشمانم را می‌بندم. معلقم. در اتوبوس. در جاده. در آهنگی که پخش می‌شود، در خودِ نابه‌سامانم و خواب و بیداری. پیرزن به کتفم می‌زند و صدایم می‌کند. پلک‌هایم آن‌قدر سنگین‌اند که بازکردنشان محال است. دوباره صدایم می‌کند و می‌گوید کارت دارم. تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم درون پلک‌هایم و نصفه و نیمه بازشان می‌کنم. یک تسبیح گرفته جلویم و می‌گوید بگیرش. تسبیح را می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. لبخند می‌زند و می‌گوید صد بار این ذکری که می‌گم رو بگو و بعد از خدا همون چیزی که تو ذهنت هست رو بخواه. بعد از صدبار این‌طوری صداش کردن، نه نمی‌گه و صاف همون چیزی که می‌خوای رو می‌ذاره تو دامنت.

هندزفری را از زیر روسری بیرون می‌کشم و به تسبیح نگاه می‌کنم. ذکر می‌گویم و ذکر می‌گویم. هر دانه تسبیح را که می اندازم پایین، هر باری که ذکر می‌گویم، یک بار به آنچه که در انتها از خدا خواهم خواست، فکر می‌کنم. از آنچه می‌خواهم مطمئنم. مطمئن ِمطمئن. به دانه‌ی آخر می‌رسم. چشم‌هایم را می‌بندم تا آن را از خدا بخواهم. ولی ... ولی نمی‌توانم. دیگر نمی‌خواهم‌اش. نمی‌دانم چه بخواهم. باورم نمی‌شود. فکر می‌کنم. با خودم کلنجار می‌روم. سر خودم داد می‌زنم که بخواه آن لعنتی را. ولی زور که نیست. نمی‌توانم بخواهم‌اش و از این نتوانستن هم مطمئنم.

از خدا می‌خواهم هرآنچه که مشغولم کرده است را از دلم بیرون کند. همین. و هنوز جمله‌ام تمام نشده است که حسی خوب در تمام وجودم گسترش می‌یابد و آرام می‌شوم.

 

 

 

۹۵/۰۴/۱۴
مهدیه عباسیان

تمرین نوشتن

نظرات  (۷)

خیلی خوب بود :)
پاسخ:
ممنون
سلام خانومی. خیلی هم عالــی 3>

پاسخ:
سلام به روی ماهت. جان من تعریف نکن. نقد کن...
وای خدا چقدر خوب . چقدرررر خوب. واقعا ادم اگه هی بنویسه و پاره کنه می فهمه چشه؟ تسبیح رو بهت نداد واسه خودت باشه؟ یاد تسبیح خودم افتادم 
ذکره چی بود؟ منم میخوام بگم . هرچند میدونم که اخرش چیزی برای خواستن ندارم
پاسخ:
اصلا کی گفته من بودم؟! :)

از اینکه واسه اروم شدن نوشته و پیاده روی رفته 
از اینکه مهربونه لقمه شو میده به خانومه 
از اینکه مودبه صبر میکنه خانومه خوابش ببره بعد هندزفری بزنه 
از دغدغه هاش 
از فکری بودنش
تابلوعه که اصل جنسه :)
پاسخ:
:))
چه قدر خوب که نخواست...چه قدر خوب که به آنچه خدا براش بخواد قانع شد و همه چیز رو واقعا به اون سپرد...و مهمهتر آروم شدنش بود...در کل عالی بود.
پاسخ:
ممنون دوست جان
عالی بود......مهدیه مستور
پاسخ:
:))))
۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۰ منتظر اتفاقات خوب
یه حس ملموس که تجربه اش کردم...قلمتون پایا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">