مَرَضولوژی
آماده می شوم و کفش هایم را می پوشم. دلم برای کفش هایی که روزهاست جلوی در افتاده اند، می سوزد. از پله ها پایین می روم و جلوی آینه می ایستم. روسری ام را صاف می کنم، عینکم را تمیز می کنم و چشم میدوزم به کاغذ چسبیده روی دیوار و گوشه ی آویزانش. از این همه بی تفاوتی چیزی ته دلم تکان می خورد و راه می افتم. راه می روم و راه می روم و راه می روم. نگاهم می افتد به مورچه هایی که دوان دوان از این سو به آن سو می روند. نگاهم دوخته می شود به جای خالی چند تایی که زیر کفشم ماندند. دلم می گیرد از این اجل ناگهانی و چشم هایم خیس می شوند. نفسی عمیق می کشم. از نگهبانی رد می شوم. طبق معمول آقای نگهبان سرش پایین است و زل زده است به چیزی نامعلوم. دلم برای او هم می سوزد. تند تر می روم. چشمم می افتد به گل های خندان توی باغچه. ساقه شکسته یک گل را میبینم و دردش را حس می کنم. بغض می کنم. نفس پشت نفس. باز هم می روم. تلفنم زنگ می خورد. می ایستم. جواب می دهم. گربه ای پشمالو کنار پایم می آید، روی زمین دراز می کشد و خودش را لوس می کند. دلم برای بی کسی و جلب توجهش کباب می شود. از پله ها بالا می روم. وارد کتابخانه می شوم. وسایلم را برمی دارم. کیفم را توی کمد می گذارم. به سمت منطقه ی امنم حرکت می کنم. نگاهم می افتد به ساعت دیواری. به عقربه هایی که جز چرخیدن کاری ندارند. دلم برای آن ها هم می سوزد. صندلی را بیرون می کشم و می نشینم. دسته صندلی مثل هر روز به میز می خورد. روزی هزار بار به میز می خورد و نمی تواند از خودش محافظت کند. بغضم عمیق تر می شود. لپ تاپ را روشن می کنم. پیام هایم را چک می کنم. دوستی قدیمی تعداد بی شماری جملات ناب به سویم روانه کرده. مست می شوم و چشم هایم دوباره پر از اشک. به دوست داشتن و موجودات دوست داشتنی زندگی ام فکر می کنم. به دوری. به ساعت دیواری. به مورچه ها. به ساقه های شکسته. به شیشه ترک خورده. به دانشجویان خسته. به باتری ای که هی تمام می شود. به لکه روی عینک که پاک نمی شود. نفسم می گیرد. به دوست داشته شدن فکر می کنم. قطره اشکی از گوشه چشمم می افتد روی میز. سریع پاکش می کنم. کتاب را باز می کنم و خیره می شوم به کلمات. نخوانده بعضی کلمات می خندند و بعضی، می گریند. "بهشت" قیافه اش مهربان است و "نگرانی" معلوم است حال خوشی ندارد. از این همه بی اختیاری و ظواهر و برچسب و قضاوت رعشه بر اندامم می افتد. بعض روی بغض می آید. کتاب را می بندم. چشم هایم را هم. بازشان که می کنم، همه جا خیس است. اشک های وقت نشناس باز راهی به بیرون یافتند و دست از سرم بر نمی دارند. نفس عمیق می کشم. پاکشان می کنم. به هیچ چیز فکر نمی کنم. ولی نمی شود. دست من نیست. تمامی ندارند. اشک ها می آیند و می آیند و می آیند...
انگار دچار یک مرض جدید شده ام. یک مرض جدید ناشناخته. نمی دانم باید آن را گریه غیرارادی نامید یا گریه پاتولوژیک یا ناخویشتن داری عاطفی. نمی دانم رگه هایی از یک PTSD نهفته در درون است یا علائم شدید شده بیماری MS ای که از انتها در حال شروع شدن است! هرچه که هست به گمانم دچار یک مرض جدید شده ام...