رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

ساعت از سه گذشته بود. سه ی نیمه شب. در راه پله، روی پله نشسته بودیم و در تاریکی ناپدید شده بودیم. من سایه ای محو از تو را می دیدم که کنارم نشسته است. همین. با چشمانی که گه گاه برق می زد و دلم را پر از شوق، پر از ذوق و پر از خواستنت می کرد. هوا بی نهایت گرم بود. گرمای هوا، گرمای وجود تو، دل گرمی کنار تو بودن و دست های گرمی که دورم حلقه شده بود، بی قرارم کرده بود. در تاریکی دست هایت را جلو آوردی و روسری ام را باز کردی. برای خنک شدنم روسری ام را که تکان میدادی، هستی ام هم، دوست داشتنم هم، زندگی ام هم، دار و ندارم هم، همراه روسری تکان می خورد.

داشتیم حرف می زدیم. حرف های مهم. به قول خود ِ خودِ دوست داشتنی ات، از آن حرفهای اساسی یواشکی، که سرت را تکیه دادی به سرم و باز ادامه دادی. ناگهان اتفاق خاصی افتاد. انگار ماشین زمان من را بُرد به زمانی که نمیدانم کِی بود، به جایی که نمی دانم کجا بود، به وقتی که نمی دانم چند ساله بودم، روزهایی که نمی دانم اصلا تویی بودی یا نه، اصلا منی در این دنیا وجود داشت یا نه. انگار که من در روز، ساعت و لحظه ای ناشناخته و نیامده و ندیده؛ این روز را دیده بودم. این کنار تو بودن را. این حرف های مهم زدن را. این سر را به سرت تکیه دادن را. سر را به سرت تکیه دادن را. سر را به سرت تکیه دادن را. سر را به سرت تکــ....

ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که فهمیدم انگار تمام عمر را زندگی کرده بودم تا به این جا برسم. این جا روی پله، کنارِ تو، با سری تکیه کرده به سرت و دلی مملؤ از آرامش وجودت.

 

 

۳ نظر ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۶
مهدیه عباسیان

صدای تمام آدم های اطرافم در ذهنم پخش می شود. تمام کسانی که می شناسم و تمام آن ها که نمی شناسم. صدای تمام کسانی که روزی در این دنیا بوده اند و تمام ِ تمام کسانی که روزی به این دنیا خواهند آمد را می توانم بشنوم. همه با هم در حال حرف زدن اند. بی وقفه، بلند، آرام، با مراعات، بی مراعات، دل سوزانه، سخت گیرانه، ناعادلانه و  خطاب به من.

سرم از این همه صدا سنگین شده. می شنوم و به روی خود نمی آورم. می شنوم و به راه خودم ادامه می دهم. شدت صدا توانایی صحبت کردن را از من گرفته. اصلا نمیدانم این جمعیت، این به ظاهر مومنین و مومنات از کجا پیدایشان شده. هیچ کاری از دستم بر نمی آید. تنها کاری که در برابرشان کرده ام گریه بوده و بس. گریه در کنار "او". در نبود "او". و حتی به بهانه "او".

صدای آهنگ را تا آخرین حد ممکن زیاد می کنم، تا برای چند لحظه هم که شده از شرِ همهمه لعنتی شان خلاص شوم ولی مگر می شود؟ صدای ناهماهنگِ تک تک آدم هایی که میشناسم و نمیشناسم، به ناگاه هماهنگ می شود و دوباره کمر همت میبندد در راه از پا در آوردنم.


 

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۶ ، ۱۶:۳۳
مهدیه عباسیان

جور عجیبی هستم. بسیار عجیب. در حالی ام که تا به حال تجربه اش نکرده ام. می خواهم حرف بزنم، اشک ها سُر می خورند بیرون. می خواهم نفس بکشم، اشک ها سرازیر می شوند. اشک ها سَد می شوند بین من و هر کار. بین من و خودم. این حال خاص را دوست دارم. این انقلاب درونی را. این تحول پیش بینی نشده را. این ناباوری دوست داشتنی را. این تعلق خاطرِ غریب را. این دل از کف دادن را. این تماماً "او" شدن را...

قدیم تر ها بود. نمی دانم در سال های پر شور هجده نوزده سالگی یا همین یکی دو سالِ پیش، یا چند ماه قبل. می نشستم، شعر می خواندم و لذت می بردم. سعدی می خواندم و دنیا را فراموش می کردم. غرق می شدم در بیت بیت آن.

سعدی، درون گود، شعر گویان؛ من، بیرون گود، به به و چه چه کنان. "تقدیر درین میانم انداخت" را می خواندم و می گذشتم. لذت می بردم، ولی چه می دانستم "غیر از تو به خاطر اندرم نیست" یعنی چه. چه می دانستم درد پنهان در " هم دردی و هم دوای دردی" را. چه می دانستم عمق مفهوم نهفته در "دل موضع ِ صبر بود و بردی" را.  بی تابی های گاه و بی گاه را. دل آشوبه های لذت بخش را. حساس شدن های عجیب و غریب را. ناصبوری را.

جور عجیبی هستم عزیز من! جوری عجیب خاص.  " عشق آمد و رسم عقل برداشت/ شوق آمد و بیخ صبر بر کند" را ببین در من...

 

 

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۳۵
مهدیه عباسیان

هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد

عنوان: هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
نویسنده: ویسواوا شیمبورسکا
مترجم: ملیحه بهارلو
نشر: چشمه
تعداد صفحات: 136
سال نشر: چاپ اول 1393

شیمبورسکای لهستانی را به لطف نرم افزار طاقچه و اعتمادی که به نشر چشمه دارم، شناختم. پس از اندکی جست و جو متوجه شدم، زنی متفاوت است که مخاطبان زیادی دارد و زوایایی خاص و مختلف را برای نگریستن به زندگی امتحان می کند. هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد، مجموعه ای از اشعاری است که برنده نوبل ادبیات شده اند و خواندنشان خالی از لطف نیست.

 

- سه کلمه خیلی عجیب

وقتی کلمه آینده را بر زبان می آورم

بخش اول کلمه دیگر متعلق به گذشته است.

وقتی کلمه سکوت را به زبان می آورم،

آن را می شکنم.

وقتی کلمه هیچ را بر زبان می آورم

چیزی می سازم که دیگر در نبودن، جای نمی گیرد.

 

- من به تمامی نخواهم مرد

هنگام خطر، خیار دریایی خودش را به دو قسمت تقسیم می کند:

یک بخش از خود را به دنیای گرسنه تقسیم می کند

و با بخش دیگر خود فرار می کند.

با خشونت تقسیم می شود:

به تباهی و رستگاری

به مجازات و پاداش

به آنچه که بوده و آنچه که خواهد شد

پرتگاهی میان بدنش پدید می آید

و به سرعت تبدیل به دو ساحل بیگانه می شود.

روی یک ساحل، زندگی؛ روی ساحلِ دیگر مرگ.

آین جا امید و آن جا ناامیدی

اگر ترازویی باشد توازن برقرار است.

ارگ عدالتی در کار باشد همین جاست.

مُردن درست همان قدر لازم که لازم است، بدون افراط.

رشد کردنِ قسمت نجات یافته، همان قدر که مورد نیاز است.

ما هم میتوانیم خودمان را تقسیم کنیم، درست است؛

اما فقط به جسم و یک ناله درهم شکسته؛

به جسم و شعر.

 

* از آنجایی که یکی از مشکلات بزرگم در کتاب خواندن "ترجمه ها" هستند، ترجیح می دادم سراغ کتاب شعر ترجمه شده نروم. ولی به نشر چشمه اعتماد کردم.

** شعر خواندنِ اشعار این کتاب، برایم کار سختی بود. در نتیجه فارغ از شعر و شاعری، داستان وار مطالعه کردم و لذت بردم.

*** اینکه مترجم محترم هر شعر را به یکی از آشنایان و یا بستگان خود تقدیم کرده بود، برایم بسیار عجیب بود.

**** شعر فقط مولانا و حافظ و سعدی و سعدی و سعدی و ســـ....

 

 

۳ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۷:۳۸
مهدیه عباسیان

هر شب می آیی و می نشینی رو به رویم. چشم هایت را تا نیمه باز می کنی، با یکی از آن نیم نگاه های معروفت سلام می کنی و چشم ها را باز می بندی و می روی سراغ غذا خوردن. غذا خوردنمان با هم متفاوت است. تو به بشقابت نگاه می کنی و تند می خوری، من به تو نگاه می کنم و آرام.

این شب ها را به گونه ای خاص دوست دارم. این لحظات را نیز. این سحر ها را هم. توجهات خواب آلوده ی تو را هم. شربت ریختنِ چشم بسته و حواس جمعت به خالی شدن لیوان را هم. من هنوز به نصف بشقاب نرسیده، تمام شدن غذایت را هم. تشکرهای آغشته به خواب و خستگی ات را هم.

در میان تمام این شب های دوست داشتنی، دیشب را دوست تر می دارم. می دانی چرا؟ نمی دانم تو غذایت را زودتر از همیشه تمام کردی یا من آرام تر از همیشه پیش رفتم. دست هایت را زیر چانه زدی و چشم هایت را بستی. دانه دانه های برنج، ذره ذره ی غذا با تصویر معصوم و دوست داشتنی تو خوش طعم تر می شدند و بر جانم می نشستند.

می دانی عزیز من! دوست داشتن خیلی عجیب است. خیلی غریب. باورم نمی شود که آدم می تواند از دیدن موجود خوابالوی روبه رویش، که کلمه ای حرف هم نمی زند، غرق شادی شود.

این شب ها را به گونه ای خاص دوست دارم. شب هایی که می شود، یواشکی نگاهت کرد، قربان صدقه ات رفت و خدا را برای داشتنت شکر کرد ...

 


 

۳ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۵
مهدیه عباسیان

یک عاشقانه آرام

عنوان: یک عاشقانه آرام
نویسنده: نادر ابراهیمی

نـشر: روزبهان
تعداد صفحات: 239
سال نشر:
چاپ اول 1376 - چاپ  سی و پنجم 1395

از نادر نوشتن و درباره نادر نوشته ها، حرفی زدن، چیزی نوشتن و پیامی را منتقل کردن، کاری بس دشوار است. هر آنچه می خواهم درباره این کتاب شاهکار گونه بگویم و هرجور که می خواهم کلمات را کنار هم بچینم تا بتوانم حق مطلب را ادا کنم، تنها همین سه کلمه است که در کنار هم ردیف می شود و به ذهن می آید: "یک عاشقانه آرام"...

قهرمان این عاشقانه آرام، مردی گیلک و کوچک اندام است و همسری آذری زبان و دوست داشتنی. و این کتاب داستان لحظات ساده زندگی ِ گاه پرفراز و نشیب و گاه سرشار از روزمره گی آن ها و تلاششان برای فرار از یکنواختی و رنگ باختن عشق است.

 

- بسته های کتاب هایم از راه می رسند - از انبار پیرمرد، و کاهدانی پدرم. بسته های خاک آلود را یک به یک باز می کنیم. عسل، مدت ها، مبهوت، نگاه می کند و عاقبت می گوید: خدای من! خدای من! چقدر کتاب! تو واقعا همه این ها را خوانده یی؟ بیشترشان را...

  پس تو... تو از پشت یک دیوار بلند کاغذی و مقوایی به زندگی نگاه کرده ای گیله مرد! از پشت یک دیوار تنومند. تو هیچ چیز را به همان شکلی که هست ندیده یی. خدای من! چه عمری را تلف کرده یی! چه عمری را باطل کرده یی... گیله مردِ آرام ناگهان فرو می ماند. یک دم گمان می برد که زن، شوخ طبعی می کند؛ اما در چشمان سخت و سیاه آذری تو چیزی می بینم که به درمادگی ام می کشد. من خود را برای مقابله با چنین احساسی آماده نکرده ام و هرگز به چنین برداشتی از مفهوم کتاب، نیندیشیده ام؛ دیواری میان انسان و واقعیت...

 این ها پنجره است عسل، دیوار نیست؛ عصاره واقعیت است نه کاغذ و مقوا.

 بشنو گیله مرد. بشنو و یادت باشد که من موش های کتابخانه ها را اصلا دوست نمیدارم. تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دست و پا میزنی؛ و الا برای زندگی با تو، شرطِ ترک اعتیاد می گذاشتم. (صفحه 47)

- یک مساله اساسی را اما باید به فکرش باشی. بر تعداد کتاب های مان چندتایی بیافزاییم. حرف های نو، معمولا از کتاب های تازه بر می آید. چند داستان ِ نو و یک کتاب در باب علم ِ روز. باشد؟ (صفحه 108)

- گاهی سریع زیباست، گاهی کُند. شرایط حدِ شتاب را مقدر می کنند. (صفحه 108)

- می دانی؟ صبح زود، عطر غریبی دارد؛ عطری که در انتهای صبح زود، تمام می شود و هرگز به مشام ِ آنها مه تا کمرکش ظهر می خوابند نمی رسد. (صفحه 118)

- عاشق گه گاه، تنگ حوصله، شکاک و مضطرب می شود. گهگاه گرفتار سوءظن. عشق باعث می شود که دلم نخواهد برای تو هیچ مساله ای جُز زندگی مشترک مان وجود داشته باشد. به همین دلیل، وقتی می بینم که آدم ها، در دنبای تو در حال عبورند، و به خصوص برخی مردان، احساس خاصی پیدا می کنم که البته بد آمدن نیست. این احساس هم خودش بخشی از عشق است، اما بخش بسیار تلخ و آزارنده ی عشق. ( صفحه 185)

- عاشق "شدن" مساله یی نیست؛ عاشق "ماندن" مساله ی ماست: بقای عشق. نه بروز عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود؛ اما آیا عاشق هم می ماند؟ عشق به اعتبار دوامش عشق است نه شدت ظهورش... چهل و چهار سال در لحظه ای عاشقانه زیستن، بدون توسل به خاطرات، بدون نشستن بر سرِ کتاب کهنه و پاره پاره یادها، بدون اینکه آنی در عظمت عشق شک کرده باشم، از من پیکره ی مفرغیِ غول آسایی ساخته است که در هیچ اَثَر گاهی جای نمی گیرد. پنجاه سال جوان و عاشق ماندن، از من چیزی ساخته است که حق است عابران با احترام از کنارم بگذرند و فروتنانه به من سلام کنند. (صفحه 188)

- شعار دادن و شعارها را در برنامه کار خود قرار دادن، دوای تمام دردهای ماست. آنها که شعار نمی دهند، فقط به خاطر آن است که می ترسند مجبور شوند پای شعارهایشان بمانند و نسبت به شعارهای خود وظیفه مند شوند. شعار نمی دهند چون وحشت دارند از این که نتوانند به شعارهایشان وفادار بمانند و به همین دلیل هم مسخره ما مردمِ کوچه و بازار شوند. هر شعار اخلاقی، یک تعهد است نسبت به جهان. بُزدل ها و معتادان، جرئت نمی کنند هیچ تعهدی را نسبت به جهان بپذیرند و به همین علت هم شعاردهندگان را مورد بی حرمتی قرار می دهند. (صفحه 199)

- مادر می گوید: وقتی اینطور به فریاد حرف می زنید، انگار که لباس های زیرتان را روی بند رختی که همه می بینند، پهن کرده اید. خوب نیست. فکر همسایه هایتان هم باشید. آن وقت ها، همسایه به داد همسایه می رسید، اما صدای همسایه را نمی شنید. حتی زائو داد نمی کشید. اذان می گفتند تا همه را خبر کنند و به دعا وادارند. همسایه باید عطر گل هایش به خانه همسایه برود نه قیل و قال و صدایش. (صفحه 205)

- ما باید بسیار پرهیز کنیم از اینکه به ریسمان پوسیده تک واژه ها و جمله های سست بیاویزیم و از آن ها مستمسکی بسازیم. ما باید پرهیز کنیم از اینکه با دستاویزِ کلمات و جمله ها برخوردی ایجاد کنیم. کلمات همیشه دستاویزی ست برای بهانه جویان، نه برای عاشقان. (صفحه 219)

 

* می خواستم بنویسم این کتاب، کتابی بسیار عالی بود. اما دیدم مگر می شود از نادر جان ابراهیمی خواند و با خیال راحت خود را به یک جریان امن و عالی نسپرد؟

** به جرأت می توانم بگویم، انگار در هنگام خواندن این کتاب، این عاشقانه ی آرام، سر کلاس درس بودم و چند واحد مهم  و کاربردیِ مربوط به زندگی را پاس کردم.

*** هرچه بیشتر از نادر می خوانم، بیشتر دوستش می دارم و زندگی، درک و توانایی عکس العمل نشان دادن هایی چون او و فرزانه را آرزو می کنم.

**** تمام جملات این کتاب، به طرزی ویژه و شگفت آور بر عمق جانم نشستند و از خواندنش لذتی ویژه بردم. نوعی حظِّ خاص. طوری که جدا کردن بخش هایی از آن برای نوشتن در وبلاگ بسی سخت و دشوار بود.

***** تمام به به و چه چه هایِ در مورد این کتاب را، همراه کنید با این نکته، که این کتاب جزء اولین هدایایی بود که همسرجان در یک روزِ دوست داشتنیِ آرام، به من هدیه داد. پس حالا می شود تصور کرد، اثر چند جانبه ی عاشقانه ی آرامی که خوانده می شود، زندگی می شود و آرزو می شود...

 

 

۳ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۹
مهدیه عباسیان