رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

برگ های سبز با رگبرگ های سفید، باعث میوه دادن درختان می شوند ؛ و برگ های سفید با رگبرگ های سیاه ، باعث ثمر دادن مغزها

رگبرگ های سیاه

هدف از ساختن این وبلاگ، ایجاد مکانی برای اشتراک خوانده ها و آموخته هاست.

بایگانی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

من چشم را انتخاب می کنم. اگر بخواهم از تمام بدن یک چیز را انتخاب کنم، آن چشم است. چون چشم دریچه ای ست رو به درون. دریچه ای که هیج چیز نمی تواند برایش مانعی تلقی شود. دخترک کوچک گل فروشی را در نظر بگیر که با سایر همکارانِ! هم قد و قواره اش می خندد و می دود و به ظاهر شاد است. لحظه ای کوتاه به چشمانش بنگر. غم نهفته ی درونش را می بینی. به پسرک خسته ای که پشت چراغ قرمز، سَرسَری شیشه ی ماشینت را تمیز می کند، توجه کن. لباس کثیف و صورت سیاه و شیشه ی بینتان نمی تواند مانع آن شود که به عمق نگاه اش دست نیابی. یا آن پسر واکس زن ِ نشسته در کنار پیاده رو. محال است به چشمانش نگاه کنی و نفهمی که پر است از حسرت جای کودکت بودن.

چشم ها اینگونه اند. اگر عمیق بنگری، رسوخ می کنند تا عمق وجود دیگری و ناپیدایی باقی نمی گذارند. بچه هایی از این دست و حرف های نگفته و غم های انبارشده ی درونشان من را با قدرت چشم آشنا کرد و به من فهماند، ندانستن و در جریان نبودن، بهانه های خوبی برای بی تفاوتی نیستند. تنها کافی ست به چشمان یک نفر نگاه کنی، تا در جریان باشی!

۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۹
مهدیه عباسیان

جایی دیگر

عنوان: جایی دیگر
نویسنده: گلی ترقی
نشر: نیلوفر
تعداد صفحات: 263
سال نشر: چاپ اول 1379- چاپ ششم 1389

اولین کتابی که از گلی ترقی خواندم "من هم چه گوارا هستم" بود. کتابی که توقعم را از آنچه که در مورد او شنیده بودم برآورده نکرد. بعد از آنکه بیشتر در مورد او خواندم، دیدم که خود ترقی هم به ضعیف بودن اولین کتابش اشاره کرده است و خبر از پختگی و شیوایی بیشتری در سایر آثارش می دهد. این شد که سعی کردم با یک کتاب در مورد او قضاوتی نکنم و این کار را به بعد از مطالعه سایر کتاب ها و داستان هایش موکول کنم. وقتی که خواندن کتاب جایی دیگر را شروع کردم، آنچنان درگیر شِش داستانی (بازی ناتمام، انار بانو و پسرهایش، سفر بزرگِ امینه، درخت گلابی، بزرگ بانویِ روحِ من و جایی دیگر) که در همه آن ها صحبت و سخنی مستقیم و غیرمستقیم از تنهایی، غربت، مهاجرت و "جایی دیگر" بود، شدم که متوقف کردن مطالعه کار سختی بود. هر شب تا جایی به ترقی خوانی ادامه می دادم که یک خط در مقابل چشمانم هزار خط می شد و هزار خط، یک خط.

 

- تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شک و دلهره به آن آویخته است. فکرهای سیاه توی سرم می چرخند. شاید ممنوع الخروج باشم؟ شاید آن هایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این "شاید" به کلمه ی "هرگز" متصل است و "هرگز" کلمه ی تلخ و تاریکی است که تازگی ها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت ها منتظر خودنمایی نشسته است. (صفحه 50)

- "بعد" همان کلاه قدیمی بود که به سرم رفته بود. نمی دانستم به کی و چی متوسل شوم. وسط زمین و آسمان معلق بودم و زیر پایم خالی بود. اگر به نامه های «میم» جواب داده بودم همه چیز عوض می شد، دست کم، سرنوشت من. می خواستم همه کارهایم را بکنم و سر فرصت به دنبال او بروم. می خواستم اول دنیا را عوض کنم. کتاب هایم را بنویسم. اسم و رسم به هم بزنم، برنده شوم و بعد، با دست های پر، به دنبال «میم» بروم. خبر نداشتم که عشق منتظر آدم ها نمی ماند و خط بطلان روی آن ها که حسابگر و ترسو و جاه طلب اند می کشد. (صفحه 150)

- فکر می کرد همه چیز سرِ جای درستش است و نظام زندگی اش ثابت و پابرجاست. این جور حادثه ها برای دیگران رخ می داد و مرگ در خانه ی همسایه را می کوبید. و حالا یک مرتبه و ناغافل، چیزی جابه جا شده بود. زمین زیر پایش تکان می خورد و مهره ای یاغی از توالیِ معقولِ علت ها بیرون پریده بود. نمی دانست کجای کار خراب شده یا از ابتدا خراب بوده است. (صفحه 216)

- واقعیت، هر قدر تلخ، بهتر از نمایشی کاذب بود. ( صفحه 218)

- چرا مادرش تظاهر به خوشبختی می کرد؟ خجالت می کشید؟ می ترسید؟ شاید بزرگ تر ها این جوری بودند. دو تا صورت داشتند. صورتِ روز و صورتِ شب. (صفحه 230)

 

بعد از تمام شدن کتاب، سریعا به قلم و نثر روان و گیرای او ایمان آوردم و با خودم فکر کردم که این طور نمی شود! باید به دنبال راهی بود برای درگیر نشدن در کتاب ها. چون اگر همین طور پیش بروم و تنها راه خروجی افکار انباشته شده در ذهن، به سخن آمدن معده باشد، کلاهم پس معرکه است! 

 

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۴
مهدیه عباسیان

گریه های امپراتور

عنوان: گریه های امپراتور
نویسنده: فاضل نظری
نشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 83
سال نشر: چاپ اول 1388 - چاپ سی و چهارم 1393

لحظه های خوشی دیگر به لطف فاضل جانِ نظری...

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنون، ولی لب هایم

هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هرکسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

 

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۳
مهدیه عباسیان

جانستان کابلستان

عنوان: جانستان کابلستان
نویسنده: رضا امیرخانی
نشر: افق
تعداد صفحات: 352 - مصور
سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ هفتم 1391

امیرخانی با شرح حکایت مور و تیمور و داستان صعودهای ناموفقش به دماوند، به عنوان پیش در آمد این سوال را در ذهن تو ایجاد می کند که این حرف ها چه ربطی به روایت گری سفر افغانستان دارد؟ اما او به خوبی راه ایجاد کشش و تعلیق را حتی در چنین کتابی که گه گاه مانند مقاله ای اجتماعی است و از انتخابات، اختلافات قومی و شیعه و سنی حرف می زند و گاه مانند سفرنامه ایست قابل تامل که تمام دانسته هایت را در مورد کشور همسایه زیر سوال می برد، می داند. به گفته خود امیرخانی به لطف دو دوست که بر حسب اتفاق در هرات با آن ها آشنا شده است این کتاب مصور می شود و سعی می کند، عرض ارادتی باشد شکسته و ناسَخته به هم زبانانِ هم تبار.

 

- حکومت شما اجازه ی ورود نداد به قشر تحصیل کرده ما. طلاب اهل سنت ما جذب مدارس پاکستان شدند و این بلایا به سر این مردم آمد. اگر طلاب ما در مدارس تربت جام یا زاهدان درس می آموختند، کجا گرفتار بلیه ی القاعده می شدند؟ دانش گاه های شما، به بچه های افغانی که حتا در ایران متولد شده اند، اجازه ی تحصیل نمی دهند. قوانین شما برای مهاجران نیکو نیست... حکومت شما کرامت انسانی ما را رعایت نکرد، شما روشن فکرانِ ایرانی چیزی نگفتید، بعدتر کرامت انسانی خود شما را نیز رعایت نخواهد کرد. این یک بازی دنیاوی است... (صفحه 134)

- خود کرده را تدبیر نیست، فقط تدبیر نیست، اما عوض ش تا دلت بخواهد، پشیمانی هست، گرفتاری هست، بلاهت هست، جهالت هست! (صفحه 231)

- من از پرسه زدن در شهرها بیشتر چیز آموخته ام تا از پرسشِ از کتب در کتاب خانه ها! برای فهم روح یک شهر، هیچ چاره ای نیست الا پرسه زدن. روحِ شهر عاقبت خود را نشان خواهد داد. شاید زیر سطل زباله ای باشد، یا روی سقفِ آسمان خراشی، یا پشت جعبه آینه ای... (صفحه 287)

-در فیزیک حالتی هست در ماده به اسم تغییرِ فاز. مثلا تغییر حالت جامد به مایع. وقتی یخ ذوب می شود و به آب تبدیل می شود، در حالت تغییر فاز، اگرچه سیستم در حال گرفتن یا دادن انرژی است اما دماش ثابت می ماند. یعنی به یخ گرما می دهیم، اما تا مدتی که به آب تبدیل می شود، دما در همان صفر درجه ثابت می ماند. فیزیک دانی که فقط به دماسنج اتکا کند هرگز متوجه تغییر فاز نمی شود... جامعه شناس بی توجه به تعمیقِ گسل هم، وقتی جامعه را آرام می یابد، مثل فیزیک دانِ دماسنجی، تصور می کند که همه چیز در حال سکون و آرامش است... شاید جامعه در حال تغییر فاز باشد... یعنی تبدیل ترک به شکاف و شکاف به گسل... (صفحه 321)

 

* روایات امیرخانی از دیده ها، شنیده ها و تجاربش در سفری چند روزه و همراه با اهل و عیال به افغانستان باعث شده تا دیدم نسبت به افغانستان و تمام افرادی که متعلق به این کشور هستند، تغییر کند. اطراف جایی که زندگی می کنم به خاطر پروژه های ساختمانی در حال انجام، پر است از کارگران افغانی. همیشه ترس ناشناخته و بی دلیلی در درونم با نزدیک شدن به آن ها بیدار می شد. ترسی که پس از خواندن این کتاب جایش را داده است به پر تکرارترین جمله امیرخانی، که دائم در ذهنم می گوید "جوان مرد مردمی هستند مردمِ این دیار"!

 

 

۳ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۱
مهدیه عباسیان

می خواهم عاشق شوم اجازه هست؟

عنوان: می خواهم عاشق شوم اجازه هست؟ (نامه ها و پاره خاطره های یک پدر و دختر)
نویسنده: ساجده عرب سرخی - دکتر حسین اسکندری
نشر: نسیما
تعداد صفحات: 87
سال نشر: چاپ اول 1389

کتاب با مقدمه های جالبی شروع می شود. مقدمه غول ها، نسل قبلی ها و این نسلی ها. مقدمه های یک روان شناس، که علم روانشناسی را مشابه عکاسی می داند و بر این باور است که هیچ کدام توانایی ادا کردن حق مطلب یک موضوع را ندارند. روان شناسی که معتقد است، توافقات بین الذهنی تنها کاریست که در ارتباط با دیگری از دستمان بر می آید و اگر تمام دانشش را جمع کند کفاف نیم روز از زندگی و تعاملش با دیگران و خانواده اش را نمی دهد. زیرا که انسان ها متفاوت تر از آنی هستند که بتوان تصور کرد. در نتیجه این روان شناس در جایگاه یک پدر دچار استیصال می شود و تصمیم می گیرد راهی متفاوت را برای تربیت و ارتباط با دخترش در پیش بگیرد. راهی خاص و منحصر به فرد برای هر انسان که خود خاص و منحصر به فرد است. و این کتاب مجموعه نامه نگاری هایی با این هدف و با مضمون دغدغه ها و اعترافات دو نسل متفاوت و تلاش قابل تامل آن ها برای کاهش فاصله هاست.

 

- آدمی را می توان دید، می تواند دست در دستش گذاشت، می توان با او در جاده ای قدم زد، می توان دلش را به دست آورد، وادار به انجام کاری کرد، ولی نمی توان به سادگی او را فهمید، نمی توان او را درک کرد، هرگز نمی توان به او دست یافت.

... ما شاید تنها راه مان این باشد که ذهن خود را در برابر ذهن او بگذاریم و به توافق بین الذهنی برسیم. توافق دو ذهن در لحظه ای و موقعیتی که ممکن است در پیچ بعدی جاده دچار تحول و دگرگونی شود. (صفحه 9)

- میوه های کال می رسند ولی آدم های کال هیچ وقت نمی رسند. من دلم نمی خواهد تو هیچ وقت به بزرگی و بلوغ برسی! زندگی شعر نیست، راه رفتن در مسیرهای سخت و بی عاطفه و پر پیچ و خم است. این را وقتی بزرگتر شدی بهتر می فهمی. (صفحه 23)

- آدم ها از دوری به دلتنگی و تنهایی میرسند و از نزدیکی به کوری. (صفحه 68)

- اعتراف می کنم رفتارهای ناخواسته ام بهتر از توصیه های خواسته و آگاهانه ام تو را تربیت کرده! اعتراف می کنم بد نیست گاهی ما بزرگ تر ها از شماها چیزی یاد بگیریم. بگذار یک اعتراف اساسی کنم. نه ما آن قدر بزرگیم که شما خیال می کنید و نه شما آن قدر کوچک که ما فکر می کنیم. ما تقریبا هم قد هم هستیم. (صفحه 81)

 

* کتاب را در اتوبوس خواندم و آن قدر سرگرم خواندن بودم که متوجه ایستگاهی که باید پیاده می شدم، نشدم!

** کتاب جالبی بود. و برخی مسائل آن، آن قدر ملموس بود که احساس می کردم بعضی از حرف ها را دارم از پدرم می شنوم.

 

۰ نظر ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۸
مهدیه عباسیان

عنوان: کشتی گیری که چاق نمی شد
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: شهرزاد سلحشور
نشر: باغ نو
تعداد صفحات: 78
سال نشر: چاپ دوم 1388

اشمیت خودش را با این کتاب به من شناساند. یا بهتر است بگویم یکی از اساتید عزیز و به شدت دوست داشتنی ام ، حدودا پنج سال پیش توسط این کتاب من را با اشمیت آشنا کرد. تا امروز کتاب های زیادی از اشمیت خوانده ام ولی طعم حاصل از آنچه که در این کتاب خواندم با طعم سایر کتاب های اشمیت همیشه برایم غیرقابل قیاس بود. آن قدر که وقتی پس از آن همه مدت دوباره با این کتاب مواجه شدم، به صورت کاملا اختیار از کف داده آن را خریدم و تا رسیدن به مقصد با اشمیت و  پسرکی به شدت لاغر که همه او را چاق می نامیدند و گذشته ای که مانع چاق شدنش! می شد، همراه شدم. مفهوم نهفته در کتاب را دوست داشتم ولی نمی دانم گذر زمان بود یا عوامل دیگر که باعث شد آن حس بسیار عالی دوباره زنده نشود.

 

- تو رو به موتی چون همه چیز رو قایم می کنی. مشکلاتت رو، داستان زندگیت رو. خودت نمیدونی کی هستی در نتیجه نمی تونی از دست خودت خلاص شی. (صفحه 49)

 

پس از بار اولی که این کتاب را خواندم، بارها به کتاب فروشی های مختلفی سر زدم ولی خبری از این کتاب نبود. چند روز پیش مشغول کتاب گردی بین قفسه های یک کتاب فروشی بودم که با عنوان "سومویی که نمی توانست گنده شود" رو به رو شدم. همان کتاب ولی با عنوان و شکل و شمایلی به شدت متفاوت. هرچند که چاپ قدیمی کتاب بسیار بیشتر به دلم نشست ولی حداقل از در دسترس بودنش خوشحال شدم.

سومویی که نمی توانست گنده شود

 

 

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۶
مهدیه عباسیان

فردا شکل امروز نیست

عنوان: فردا شکل امروز نیست
نویسنده: نادر ابراهیمی
نشر: روزبهان
تعداد صفحات: 155
سال نشر: چاپ اول 1368- چاپ هفتم 1392

کتاب های ابراهیمی به گونه ای هستند که می توانی هر کدام را با اطمینان برداری، و مطمئن از اینکه حتما در انتها چیز بیشتری خواهی فهمید و وقتت از بین نخواهد رفت، شروع به خواندن کنی. روایت گری ابراهیمی، جمله بندی و مهارتش در انتقال نامحسوس و گاه محسوس مفاهیم، طوری ست که حتی اگر مثل من علاقه چندانی به شنیدن در مورد برخی مسائل نداشته باشی، اما ناخودآگاه جذب نوشته هایش شوی و جرعه جرعه آن ها سر بکشی و لذتی عمیق را تجربه کنی. فردا شکل امروز نیست، شامل نه داستان با چنین ویژگی هایی هستند و اکثر داستان ها حول و حوش سال های 58 نوشته شده اند و رنگ و بویی انقلابی دارند.

 

- بدان که دگرگونی، با باور ِ دگرگونی آغاز می شود . فردا با پذیرفتن فردا. به آسمان بلند سوگند، به آفتاب تابنده، به رود پوینده، به کوه پایدار که ساییده می شود و شره های آب های بهاری آن را می ساید، که تو نخست باید فردا را باور کنی، با همه ی توان، تا درد های چسبیده به تن امروز ریشه کن شود، و آب های وامانده، روان شود و مرد ستمگر رانده شود... تو فردا را به نیک ترین شکل باید ببینی تا فردا نیک ترین شکل را به امروز بیاورد. (صفحه ی 13)

 

* فردا شکل امروز نیست مفهومی جالب و قابل تامل بود که در دل تمام داستان ها نهفته بود.

** نویسندگان زیادی را دوست دارم ولی کیفیت دوست داشتن ابراهیمی طور دیگریست. نادر ابراهیمی کسی است که من بیشتر اولین های زندگی ام را با نوشته های او تجربه کردم. اولین بار با خواندن کتاب "وسعت معنای انتظار" در سنین نوجوانی، از فهمیدن اینکه یک کلمه در ذهن هرکس می تواند معنایی متفاوت داشته باشد تا مدت ها ذوق زده بودم.

*** چند روز پیش یک نفر، بی مقدمه پرسید که الگویم در زندگی کیست؟ همیشه به جواب هایی که سریعا به ذهن می آیند، بیشتر بها میدهم و در آن زمان، تنها اسم "فرزانه" بود که در ذهنم تکرار می شد. جوابی که به آن دوست دادم خیلی برایم شگفت انگیز بود. چون هم باعث میشد به این فکر کنم که چقدر ابعاد مبهم وجود دارند که باید در مورد خودم بدانم و نمیدانم و هم اینکه ابراهیمی با تعاریف و داستان هایش چه شخصیتی از همسرش "فرزانه" در ذهن من ِ خواننده ترسیم کرده است که من چون او بودن را آرزو می کنم.

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۳
مهدیه عباسیان

عنوان: اسکار و بانوی صورتی پوش
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: محبوبه فهیم کلام
نشر: دات
تعداد صفحات: 80
سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ دوم 1390

هنر اشمیت بیان کردن مسائل فلسفی به زبانی ساده و دوست داشتنی است. این بار پسرک مریضی را در این راه با خود همراه می کند. پسری که بیماری لاعلاجی دارد و به پیشنهاد بانوی صورتی پوش بیمارستان تصمیم می گیرد هر روز یک نامه برای خدا بنویسد و روزانه از او چیزی بخواهد. اسکار و بانوی صورتی پوش مجموعه دوازده نامه ی دوست داشتنی این کودک به خدا و تلاش او برای تجربه کردن تمام مراحل زندگی، تنها در دوازده روز است.

 

- از آن ها نفرت داشته باش. این نفرت مثل استخوانی است که می جوی. وقتی جویدی و تمام شد، می بینی که به زحمتش نمی ارزید. (صفحه ی 25)

- اگه آدم ها از مرگ می ترسند به خاطر اینه که از ناشناخته ها می ترسند. ولی راستی آن ناشناخته چیه؟ اسکار بهت پیشنهاد می کنم نترسی ولی اعتماد داشته باشی. به چهره حضرت مسیح روی صلیب نگاه کن. او درد جسمی را تحمل می کنه ولی درد و رنج فکری را احساس نمی کنه، چون اطمینان دارد. از ضربه های میخ ها کمتر درد می کشد. او به خودش قبولانده که یه چیزی مثل میخ می تونه برای من درد ایجاد کند ولی نمی تواند یک درد باشد. حس ایمان و اعتقاد هم همینه. می خواستم اونو بهت نشون بدم. (صفحه ی 49)

 

* پس از تلاش های کم و بیش زیاد، توانستیم هر سه شنبه شب در خوابگاه دور هم جمع شویم تا هر هفته یک نفر، یک کتاب را معرفی کند. اولین جلسه را با این کتاب شروع کردم و نتیجه و عکس العمل بچه ها عالی و فوق العاده بود. آن قدر که ته دلم هزار بار قربان صدقه ی اشمیت رفتم!

**اولین بار  این کتاب را سال ها پیش خواندم. و وقتی دوباره آن را با همان شکل و شمایل و مخصوصا با همان قیمت، در کتابخانه ملی دیدم، بی نهایت هیجان زده شدم...

* به گمانم، نویسنده باید خیلی قدر باشد که آن کس را که در ذهن تو خلق می کند، مشابه آنی باشد که خودش می خواسته...

اسکار و بانوی صورتی پوش

۱ نظر ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۴۵
مهدیه عباسیان